به یاد استاد علیرضا طبایی
خورشید را آواز کن با من...
محمود معتقدی
«علیرضا طبایی» شاعر، ترانهسرا، پژوهشگر، روزنامهنگار و منتقد ادبی، نخستین شعرش را در سال ۱۳۳۷ در مجله «سپید و سیاه» به چاپ رساند و در پی آن، دیگر اشعارش در روزنامهها و مجلاتی چون: «سخن»، «نگین»، «امید ایران»، «روشنفکر»، «زن روز»، «کیهان» و... منتشر شد.
طبایی در سال ۱۳۴۷ برای ادامه تحصیل به تهران آمد و تحصیلات دانشگاهی خود را تا سطح کارشناسی ارشد به پایان برد. او در کار روزنامهنگاری و سرپرستی صفحات شعر در دهههای ۴۰ و ۵۰ به ویژه در مجلهی«جوانان امروز» و بسیاری از نشریات ادبی دیگر، همکاری نزدیک داشت و بیشک در حوزه شعر و ترانهسرایی، موفقیتهای زیادی کسب کرد.
او در حوزه شعر نیمایی، غزل و ترانه، شاعری اجتماعی، طبیعتگرا و عاشقانهسرا بود. سرودههای وی بر محور نوعی از روایت، تحت تاثیر نیما و بسیاری از نسل اول شاعران روزگار خود بوده است، اما هیچگاه به شعر بیوزن نزدیک نشد. نگرش شاعر به طبیعت و مفاخر ایرانزمین، برگرفته از رویکردی زیباییشناسانه با نوعی روایتپذیری از تاریخ و اندیشهورزی در زمینهی مطالعات اجتماعی است. ۹ مجموعه شعری که از وی به یادگار مانده است، اغلب بر همین سبک و سیاق سروده شدهاند و پیوسته از عشق، زندگی و آمال و آرزوهای مردم حکایت دارند.
گفتنی است که او در کار ترانهسرایی که آن را از سال ۱۳۴۸ شروع کرد، با بسیاری از اهالی موسیقی و به ویژه خوانندگانی چون هایده و عارف و... همکاری داشت و در این زمینه به شهرت فراوانی دست یافت. از جمله ترانههای معروف طبایی میتوان به: «عشق تو نمیمیرد»، «تنها با گلها»، «کوچه میعاد»، «گل محبت»، «طلسم آرزوها»، «آسمان آسمان»، «راز دل»، «شهر فرنگه چشمات» و... اشاره کرد که در روزگاران گذشته مورد توجه مخاطبان زیادی از جمله جوانان قرار گرفت.
گروهی بر این باورند که علیرضا طبایی در قلمرو تغزل، در کنار شاعرانی چون آتشی، بهبهانی، منزوی، کسرایی و... از جمله پیشگامان بوده است. علاوه بر این، طبایی چهرهای پژوهشگر هم بوده است و در زمینه تاریخ و نگرشهای بومی و حماسی هم دیدگاههایی را در آثارش مطرح کرده و منظر نمادین را پیوسته پی گرفته است.و در پایان، غزلی از زندهیاد علیرضا طبایی:
از پایم این زنجیرها را باز کن با من
بار دگر آهنگ دیگر سازکن با من
از ظلمت زندان اسکندر، سبک پَرکِش
آهنگ جنّتخانه شیرازکن با من
پرواز را از خاطر ما برده سنگستان
بر هم زن این بنیاد را، پرواز کن با من
دلمردهام، بر شانهام بار تحملهاست
عیسیدمی کن با دلم، اعجاز کن با من
سر را بنه بر شانهام، گیسو به دوشم ریز
از ظلمت شب، قصهها آغاز کن با من
برگیر رنگ تیرگی از بام سرباندود
با دستها خورشید را آواز کن با من
آه ای رفیق برترین، منظور هر معراج
من محرم اسرارم امشب، راز کن با من
همراه با پاییز
حمیدرضا شهیدی ـ آریزونای آمریکا
من که از فاصله یکریز دلم میگیرد
دو قدم مانده به پاییز، دلم میگیرد
آسمان روی لبش زمزمهای خیس نداشت
از لب تشنه کاریز دلم میگیرد
چون که تجرید و سکوت است در افسون حیات
ازشلوغیِ جهان نیز دلم می گیرد
چه حقوقِ بشری، خیر دروغِ بشر است
زین همه خالیِ لبریز دلم میگیرد
هرچه را خواست به تفسیر بدَل می سازد
زین ریاکاری و پرهیز دلم میگیرد
عاقبت خسرو و شیرین همه در خاک شدند
من ز تنهایی شبدیز دلم میگیرد
تا حقیقت همه در پرده ای از ابهام است
زین همه نسخه و تجویز دلم میگیرد
بس که باد آمد و با خود خبر درد آورد
از نسیم فرح انگیز دلم میگیرد
آدمک ها سر جالیز به زنجیر شدند
از غروب و غم جالیز دلم می گیرد
من که باور به مسیحای درون آوردم
از حصار تن ناچیز دلم میگیرد
مرگ اگر دست به دامان حیاتم ببرد
فقط از دوری پاییز دلم می گیرد
شانزدهم سپتامبر ۲۰۲۵

شما چه نظری دارید؟