بیژن جهانگیری - استاد دانشگاه تهران: از اواخر دبستان معلوم شد به ورزش بیشتر از سایر دروس علاقه دارد. در سالهای اول دبیرستان استعداد او را کشف کردند؛ کشتی آزاد. در همین مسیر افتاد و پلههای ترقی را بالا رفت؛ طوریکه میان نوجوانان و جوانان و تیم منتخب و مسابقات کشوری با کمی افتوخیز پیروز بود و صاحب گردنآویز (از هر رنگ).
در دو مسابقه جهانی هم شرکت کرد و مدال گرفت (یک برنز و سال بعد یک نقره). اما یک ازدواج ناموفق (همراه با بهجاماندن یک فرزند دختر) بهعلاوه چند مشکل خانوادگی غیر قابل حل دیگر، باعث شد سه سال دوری از صحنه و شکست پشت شکست و بوسیدن تشک و وداع با دوبنده را در کارنامه ورزشیاش ثبت کند.
۳۱ سال داشت که روی جلد پوشه حکایت زندگی او با خط خوانا نوشتند: «قهرمان سابق». برای پرهیز از هرگونه سوءتفاهم نیز زیر لغت «سابق» را خط کشیدند، باریک و با مداد قرمز. چرایش را نمیدانم. آموختههای او در دانشگاه زندگی محدود میشد به «کشتی + فروتنی» که هیچکدام خریداری نداشت. همزمان سازمان آب و شرکت راهآهن متعاقب یک قرارداد نانوشته این قهرمان را به استخدام در آوردند. نمیدانم برای چه خدمتی، ولی حقوق ماهانه و پاداش آخر سال و مختصری اضافه کاری که میدادند، کموبیش برای ادامه زندگی فروتنانهاش کافی بود. زمان زیادی نگذشت که تیغ تیز گرانی، گردن آرامش زندگی را نشانه گرفت و ناترازی دخل و خرج باعث شد برای خروج از بنبست، دنبال راهحل بگردد. پیشنهاد رانندگی و مسافرکشی بهعنوان شغل دوم را قبول نکرد. پیشنهاد کار در یک آژانس اجاره مسکن را پذیرفت اما رکود معاملات این راه را هم بست. کارکنان سازمان آب و همکاران راهآهن، پیشنهاد ازدواج مجدد با دختر مطلقه یک بازاری پولدار و قبولی شغل شریف «داماد سر خانه» را دادند. باز هم نپذیرفت.
گفتند: چرا از تواناییهایت استفاده نمیکنی؟
-کدام توانایی؟
- زور بازو.
-یعنی چه؟
-یعنی این که در شرایط فعلی، سه مکان همیشه فعال در شهر داریم که عبارتند از رستوران و کافیشاپ و رستوران بهاضافه کافیشاپ. این آخریها، پر مشتری هستند و شببیدار با احتمال ناآرامی آخر شب. پس نیازمند استخدام میانسالان زورمند با عنوان «سکیوریتی». برای این کار جز حقوق، شام مجانی هم داری و برخی مشتریان موقع ترک رستوران انعام «ناقابلی» هدیه میدهند که باید بپذیری و شب که رفتی خانه از جیبت دربیاوری و بشماری؛ اغلب هم چکپول هستند...
پذیرفت. لباس کار را هم صاحب رستوران تهیه کرد؛ یک تیشرت مشکی که دو طرف جلو و عقب آن کلمه فخیمه «سکیوریتی» بهزبان انگلیسی میدرخشید!
صاحب رستوران که او نیز پیشترها اهل ورزش بود و دستی در کشتی آزاد داشت، روز اول او را «پهلوان» صدا کرد اما پاسخ شنید: لطفا به همان نام کوچک بسنده کنید.
با مهربانی قبول کرد و گفت: چشم پهلوان!
بقیه حکایت را از زبان خودش بشنوید: در رستوران/کافیشاپ مسئول حفظ امنیت شدم. چند ماه که گذشت و ارباب با خدمت بیریا و صادقانه من روبرو شد، پاداش با ارزشی داد؛ دخترم را بهعنوان مسئول صندوق رستوران بهکار گماشت. آخر شب بهاتفاق دخترم بهمنزل برمیگشتیم و خوش بودیم. درآمدمان طراز شده بود. من همچنان بیریا خدمت میکردم؛ یعنی کمی زودتر از موعد مقرر حاضر میشدم و لباس سکیوریتی را میپوشیدم و در جاگذاری میز و صندلیها و حتی پاککردن زمین و تی کشیدن کمک میکردم.
یک روز از من پرسید: هیچ تفریحی نداری؟
- به عکاسی علاقه دارم و با تلفن همراه عکس میگیرم.
از آن به بعد هرگاه مشتریان میخواستند عکس دسته جمعی بگیرند مرا به ایشان معرفی میکرد. شبی دو یا سه جشن تولد برای کودکان یا نوعروسان هم داشتیم که با انعام خوبی برای عکاس برگزار میشد.
در محل کارم، اتفاقات غیر معمول هم میافتاد. مثلا یکی از مشتریان مرد هنگام صرف غذا دچار حمله قلبی شد. از «۱۱۵» کمک گرفتم و میهمان عالیقدر را به بیمارستان رساندم. یک بار هم چند نفر از قهرمانان کشتی برای صرف غذا به رستوران آمدند. آن لحظه، تنها باری بود که از پوشیدن «تیشرت سکیوریتی» خجالت کشیدم. البته بخت با من یار بود که میهمانان از سابقه «قهرمانی» من اطلاعی نداشتند و مرا نشناختند.
از آن زمان تا حالا هر وقت فرصت کنم که کمی در فکر فرو روم، رویایم جلوی چشمانم جان میگیرد: دخترم ازدواج کردهاست و جشن عروسیاش را در همین رستوران گرفتهام. آن شب بهجای تیشرت سکیوریتی، لباس مناسب پوشیدهام و از هیچکس عکس نمیگیرم. در عوض دیگران از من عکس میگیرند و ...
به خودم که میآیم، واقعیت زندگیام میخورد توی صورتم: بهعلت موقعیت خاص محله، چند قدم بالاتر و چند قدم پایینتر، رستورانهای مشابه ما باز شدهاند که همه آنها هم سکیوریتی دارند با همان تیشرت معروف و همگی به رنگ سیاه ولی همه با هم همزیستی مسالمتآمیز داریم.
از آنجایی که حافظه خوبی ندارم و بیشتر مطالب را فراموش میکنم، خاطرات چندانی هم ندارم که بهدوش من سنگینی کنند و از این نظر، سبکبال هستم. ولی نصحیت مرحوم مادر بزرگ عزیزم را همیشه در یاد دارم که میگفت: اهل دعوا و ظلم نباش. حتی یک مورچه را لگد نکن! مرحوم نمیدانست که با تغییر سبک زندگی و آپارتماننشینی از مورچهها هم خبری نخواهد بود. شاید آنها هم از اینجا مهاجرت کردهاند!
به هر حال آنچه در زندگی بیش از همه بلد بودم این بود: زیر دو خم گرفتن و به پل بردن حریف و فتیلهپیچ کردن و چند فن دیگر کشتی روی تشک.
اما در دوران پساقهرمانی آموختم که بیرون از تشک و روی زمین خدا، این زندگی است که میتواند یقه ما را بگیرد و هزار راه نرفته جلوی پایمان بگذارد. باید برای هر موقعیتی آماده باشیم و مثل یک نگهبان، از سلامت روحمان حفاظت کنیم؛ تنها در این صورت است که آرامش خواهیم داشت. قهرمانی واقعی این است.

شما چه نظری دارید؟