عبدالله آقایی: من هفتاد سال دارم و یکی از همان پیرمردهایی هستم که هر روز صبح زودتر از بقیه شهر بیدار میشوند، قبل از شلوغی خیابانها، قبل از بوقها و عجلهها. تهران هنوز در آن ساعت، مهربان و آرام است.
سالها فکر میکردم شادی چیز بزرگی است؛ حقوق بالا، خانه بزرگتر، سفرهای دور. اما حالا که بازنشستهام و موهایم سفیدتر از دیوارهای قدیمی محله شده، میفهمم شادی بیشتر شبیه چیزهای کوچک است؛ چیزهایی که اگر حواست نباشد، از کنارت رد میشوند.
برای من، شادی از نانوایی سر کوچه شروع میشود. از سلام کوتاه نانوا که دیگر اسمم را بلد است. از بوی نان داغ که آدم را یکدفعه پرت میکند به کودکی. شادی یعنی نیمکت پارک، همان نیمکتی که هر روز رویش مینشینم و مردم را تماشا میکنم؛ بچههایی که میدوند، زوجهای جوانی که آینده را هنوز سبکتر از کیفهایشان حمل میکنند و پیرمردهایی شبیه خودم که آهسته راه میروند اما حرفهایشان هنوز تند است.
بازنشستگی اگر بلد باشی با آن کنار بیایی، میتواند فرصت باشد. فرصتی برای خواندن کتابهایی که سالها گفتی «بعداً». برای زنگ زدن به دوستی که اسمش ته دلت مانده بود. بازنشستگی فرصتی است برای آشتی کردن با خودت؛ با اشتباهها، با حسرتها و آن «ای کاش»هایی که دیگر فایدهای ندارند جز اینکه آدم را تلخ کنند.
در میانسالی و پیری، شادی شاید دیگر هیجان نداشته باشد، اما عمق دارد، مثل چای کمرنگ عصرانه که آرام آرام جان میدواند در رگهایت. شادی یعنی قبول کنی سرعتت کمتر شده، اما نگاهت عمیقتر. یعنی بدانی همه چیز قرار نیست درست شود، اما خیلی چیزها هنوز میتوانند خوب باشند.
من در این سن فهمیدهام که شادی یعنی «حاضر بودن» در همین امروز، همین تهران، همین نفس کشیدن بیدرد. اگر چیزی برای گفتن به جوانترها داشته باشم، این است: دنبال شادی ندوید، شاید پشت سرتان نشسته باشد.
و اگر پیر شدهاید، باور کنید هنوز دیر نشده؛ زندگی بلد است در هر سنی، لبخند تازهای رو کند، اگر حوصله دیدنش را داشته باشیم.

شما چه نظری دارید؟