جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
ـ آیا آزادیهای پیامبرپسند در مدینةالنّبی همین آزادیهایی بوده است که امروز رهاورد تمدن جدید دانسته میشود؟
... بگذارید به تاریخ و جامعه نیمنگاهی بیفکنیم و نیز میراث نظم و نثرمان را بازکاوی کنیم. بگذارید این بیتِ بیتْ خرابکن را که یادگار عهد مشروطیّت ماست، دوباره بخوانیم. شاید داد و بیداد را از داد و بیداد تمیز دهیم:
خواهی که دادت بر درد صد سلسلهیْ بیداد را
آزاد شو گردن بنه زنجیر استبداد را
بچهتر که بودم، به یک عکس تاریخی بازمانده از مشروطیت و دورۀ استبداد صغیر خیلی خیره میشدم. گردن جمعی از عدالتخواهان و آزادیخواهان را مثل کاروانی از ناقۀ صالح و قافلهای از شترهای نجیب و زحمتکش و بی گناهی که آمادۀ «نحر» و ذبحاند، به زنجیر بسته بودند. آماده برای ورود به مسلخ باغشاه.
خوش سلیقۀ خوش خطّی هم همین بیت شعر را به یادگار بر روی همان عکس نوشته بود. البته شاعر یا خطّاط مرقوم فرموده بود: تسلیم شو (منّت بکش)، گردن بنه. ولی فرمایش بنده این بود که آزاد شو، گردن بنه. فرقی نمیکند، اما دوّمی آبرومندتر است!
و «تُعرَفُ الاشیاءُ بِاضدادِها». نخستین عنصر و عاملی که موجب زنده شدن و شکل گرفتن مفهوم «آزادی» در ذهن میشود، همان «ضدّ آزادی» یی است که در عالم عین رخ مینمایاند. شاید اگر قفس نمیبود، پرواز هم شناخته نمیشد. شاید اگر زنجیر نمیبود، آزادی هم شناخته نمیشد.
چنان که در داستانهای تمثیلی عرفانی نیز گفتهاند که با خاک بود که آب شناخته شد. بچه ماهی دریازی، مرّتباً از مادرش میپرسید آب چیست؟ دریا کجاست؟ چون غرق در آب بود و آبی بود، آب را نمیدید. چون غوطهور در دریا بود و خودش دریا بود، دریا را نمیدید.
مادر به هر سوی که اشاره میکرد، چیزی دیده نمیشد. آب از شدّت حضور و دریا از شدّت ظهور، به چشم نمیآمد. «خفیّ لشدّة ظهورة». آب برای ماهیها مثل اکسیژن برای آدمهاست. هست و نیست. القصّه روزی ماهی در دام افتاد. صیّاد توریست (!) او را بی رحمانه بر ساحل افکند. ماهی، پیشانی بر خاک زد و گفت حالا آب را و دریا را یافتم.
در روزهای مبارزه و انقلاب (دهه پنجاه شمسی)، لااقل برای دانشجویان و جوانان معترضی که قفس را و تنگی نفس را و زنجیر را و کابْلْ برگردان (!) را (کابل بر گُرده و گردن را) مستقیماً خودشان یا معالواسطه از طریق دوستان و خویشاوندان و همکلاسان شان لمس کرده بودند؛ نفس زیارت زنجیر و قفس، نخستین الهامبخش و آموزگار «آزادی» و آزادیطلبی بود.
امّا همه چیز به همین مقدار ختم نمیشد. عشق تودیعشده در لایههای درونی دل نسبت به پیامبر (ص) و آزادیهای ارمغان شده در مدینۀ محمود و محبوب وی، دوّمین عامل و عنصر نیرومندی بود که فیل فکر را به هندوستان فضیلت فرامیخواند.
هرگاه سخنی در این باب میخواندیم و میشنیدیم، فیالفور فیل مان یاد هندوستان میکرد و میگفتیم: مدینه گفتی و کردی کبابم! البته به قول مولوی و نیما یوشیج (!): آی آدمها که بر ساحل نشستهاید.
خر نبیند هیچ هندُستان به خواب
او ز هندُستان نکردهست اغتراب
خر به دنبال مدینۀ فاضله نیست. چه در عالَم عین و چه در عالَم ذهن. خر به طویله میاندیشد و به مدینۀ فاضلاب. دبیری داشتیم در دوران دبیرستان که دبیر ادبی بود و گاهی به قول خودش بیادبی (بداخلاقی یا بیادبیّاتی!) میکرد و با اشاره به احوال فلان دانشآموز درسنخوان میگفت: بچهها! قافیه هر چند غلط میشود...
خر چه داند قدر حلوای نبات؟
مشت کاهی خواهد و کنج رباط!
شاید بتوانیم «ربات» به معنای «روبوت» را هر چند محصول مدرنیته و تکنولوژی مدرن است، در عصر جدید به نحوی با آن حیوان بیزبان و حلوای نباتش همطراز و همقافیه کنیم تا مشکل فنی و ادبیمان حل و منحل شود. شاید هم خود تکنولوژی بتواند انسان آینده را به شبه روبات تبدیل کرده و مشکل قافیه و آزادی ـ هر دو ـ را یکجا حل و فصل کند! ...
به هرحال، راستی آیا عبارت «پیامبر و آزادی» با آنچه در عصر جدید بر سر زبانها است، نسبتی نزدیک دارد؟ آیا مقصود پیامبر نیز آزادی سیاسی و آزادی بیانی و آزادی اقتصادی و آزادی نفسانی به همین مفهوم معمول و مأمولِ عصر مدرنیته بوده است؟ آیا ما در روزگاران قبل از انقلاب و انقلاب چنین میاندیشیدهایم؟ آیا اکنون هم چنین مراد و منظوری داریم؟
جامعۀ موّاج و متلاطم در گذشته و حال شاهد و مولّد دیدگاهها و نظریات گوناگون و معارض و حتی متناقض بوده و هست. آینده هم همین است. زیرا تا انسان و واقعیتهای جامعۀ انسانی هست، اندیشه و احساس و استنباط هم هست؛ و تا چنین است، اختلاف آراء و افکار هم خواهد بود، نقد و نظر هم خواهد بود. به سه جریان فکری میتوان اشاره کرد.
جریان فکری نخست مدّعی است که آزادی پیامبرپسند، عیناً همین است که در دنیای کنونی وجود دارد. جریان فکری دوّم درست در نقطه مقابل قرار میگیرد. اگر این دو جریان را آزادی مطلق و استبداد مطلق نخوانیم، قدر مسلّم آن است که بگوییم البته قید مطلق! (قید بیقید) به قدری خلاف واقعیت است که هیچکدام از این دو گروه، آن را بر زبان نمیآورند، امّا هر یک از این دو طیف در عرصه نظر یا در حوزه عمل برای خود قاعدهای دارند و استثنایی.
برای طیف «الف»، قاعده همان وجود آزادی است، مگر خلافش (استثناآتش) اثبات شود. برای طیف «ب» نیز قاعده همان عدم آزادی است، مگر باز هم خلافش (استثنا آتش) به اثبات برسد. بنابراین، وقتی مولانا میگوید:.
چون به آزادی، نبوّتْ هادی اَست
مؤمنان را زَ انبیا آزادی اَست.
علیالقاعده تلقّی و تفسیر گروه نخست این است که مولانا نه تنها خودش «آزادیخواهِ حداکثری» است، بلکه پیامبر را نیز همین گونه معرّفی میکند و نبوّت را هم مدافع و منادی حداکثریِ آزادیهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی میداند.
تلقّی و تفسیر گروه دیگر نیز (البته اگر مولانا را قبول داشته باشد و تکفیر نکند) علیالقاعده این است که مراد و منظور مولوی از «نبوّتِ هادی آزادی»، همان رها شدن انسان اهل ایمان و اطاعت و اخلاص از قید کفر و شرک و تمایلات نفسانی و شهوات شیطانی است.
در این صورت، حرف حق همان حرف حضرت حافظ است که فرمود: «من از آن روز که در بند توأم آزادم». یعنی آزادی در لسان انبیا و عرفا، صرفنظر از مواردی که شرعاً تصریح شده است، هیچ ربطی به آزادیهای دنیای امروز و عهد جدید ندارد.
در این حوزۀ تفسیری، آزادی همان آزادی حقیقی است؛ و آزادی حقیقی، عین عبودیّت و اطاعت است. هرچند لازمهاش نفی و نهی و طرد و ترک آزادیهای ظاهری و امروزی باشد. فیالواقع در این بیت مثنوی هم که آمده است:
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو سوسن آزادی کنید
مولانا در واقع خطاب به گروه مؤمنان است که سخن میگوید. بنابراین، مراد و منظورش همان آزادی درونی و روحانی است، نه آزادیهای سیاسی و مطبوعاتی با حضور هیأت منصفه! ... مؤمن با ایمانش به آزادی میرسد و ایمانش در اطاعت است. اگرچه این اطاعت مستلزم طرد آزادیهای اجتماعی و حقوق بشری باشد.
امّا جریانهای فکری معاصر، منحصر به این مقدار و محدوده نیست. شاید در قرون قبل نیز (به تناسب ظرفیّتها و ظرافتهای زمانی و مکانی) آراء و افکار در همین مقدار و محدوده، محبوس و منحصر نبوده است.
بنابراین، طیف و طبقۀ دیگری هم هستند که معتقدند اولاً آموزههای پیامبری، هر دو حوزۀ آزادی را (عرفانی و سیاسی را) شامل میشود؛ ثانیاً نظریه یا سلیقۀ صرفاً شخصی و علمی و عقلی و عصری در باب آزادی را حتی در صورت درست دانستنش نباید قول پیامبر و نصّ وحی معرّفی کرد؛ ثالثاً جامعۀ صدر اسلام و مدینۀ پیامبر در برخی یا بسیاری از موارد و مصادیق آزادیهای اجتماعی و سیاسیاش هنوز از جامعه و مدینۀ ما که در آسیا و ایران قرن بیست و یکم شکل گرفته، جلوتر است. هر چند از حیث تاریخ و زمان عقبتر است.
مگر نشنیدهاید؟ به نظر من این ماجرا یکی از عالیترین نمونههای آزادی است. مگر نشنیدهاید که پیامبر از بستر بیماری به محراب مسجد آمد و گفت که هر کس حقّی بر من دارد، بگوید. چند تن بیواهمه حرف شان را گفتند. قبول کرد و تاوان داد. یک تن نیز (به قول سیاوش کسرایی و با صدای فرهاد!) گفت: «والا پیامدار ... محمد! ... روزی در مسیر حرکت به سوی میدان جنگ، ناخواسته از دست تو تازیانه خوردم». پیامبر گفت شلاّق بیاورند. آنگاه پشت و پهلوی خودش را برهنه کرد و گفت: بیا بگیر بزن!... میبینید؟ شلاق آزادی، این است!