
محمد صالح علا در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: مترو راه افتاد. دو نفر آقای میانسال، همچنان گرم گفت وگویند. حواسشان به رویدادهای اطراف خود نیست. یکی به دیگری میگوید: «باید مسابقهای برگزار شود، چرا؟ چون چینیان میگفتند ما نقاشتر، رومیان میگفتند ما را کرّ و فر. سلطان هر دو را طلبید. گفت مسابقهای میگذارم ببینم کدامتان هنرمندترید. پس چینیان....»
که ناگهان مرد میانسال متوجه شد مرد جوانی در مترو از آنها عکس میگیرد. با صدای بلند گفت:«آقای محترم! چه کار میکنید؟ چرا عکس بر میدارید؟»
مرد جوان خندید و گفت: «چه اشکالی داره؟ دیدم حرفاتون قشنگه، گفتم فیلم بگیرم بذارم بقیه هم ببینن. من خودم عاشق ادبیاتم.»
اما مرد میانسال برافروخته گفت: «عاشق ادبیات، بیاجازه عکس برمیداره؟ مولوی اینها رو گفته که ما بیاجازه از هم عکس برداریم؟ بیاجازه صدای همو ضبط کنیم؟ شما چه جور عاشق ادبیاتی هستی که نمیدانی قیافۀ هر کسی مِلک خصوصی اوست. میدونید اگر من از شما شکایت کنم، مطابق بند ب مادۀ 5 قانون، چه کارتون میکنن؟...»
مرد جوان خندید. مرد میانسال گفت: «الان هم دیگه من با متجاوزین به حریم خصوصی افراد حرف نمیزنم. با کسی که نمیدونه حریم خصوصی، یک حق مسلّمه که از حقوق ذاتی آدمیان سرچشمه میگیره.»
مرد جوان بیاعتنا به او موبایل را در جیبش گذاشت. حرف نسبتاً نامربوط و نامفهومی زد، برخاست و رفت. پسربچۀ دستفروشی بدو بدو آمد، جای او نشست. مردی که خروسی در بغل داشت، از او پرسید:«بارون میاد؟»
پسربچه خندید و گفت:«آره، ولی همهش یک قطره.»
مرد گفت: «پس چرا تو اینقدر خیس شدی؟»
پسربچه گفت: «چون همون یه قطرهش سر من ریخت. به خروست آدامس بدم؟»
مرد گفت:«نه، خروسها آدامس نمیخورن. اونا که مثل ما آدم نیستن.»
پسربچه گفت: «جوراب چی؟ جوراب پاش میکنه؟ یک جفت جوراب پاش کن، هوا سرده. پولشو نمیگیرم. مهمون من. میخوام خروست پاش یخ نکنه، سرما نخوره.»
مرد گفت: «خروس دوست داری؟»
پسربچه گفت:«خیلی...» مرد خروس را دو دستی به پسربچه داد و گفت: «خروس خوبیه، مواظبش باش. پسر منم همسنّ توئه. اونم خروسها رو دوست داره.»
مرد برخاست رفت دم در ایستاد، آماده برای پیاده شدن. پسربچه خروس را بغل کرد، نوکش را بوسید. خروس هم سرش را کج کرد و با یک چشم زل زد به پسربچه.
مرد میانسال به دوستش گفت: مقصود این است که در دنیا هر چیزی یک اندازهای دارد. تنها چیزی که اندازه ندارد، دوست داشتن است. حالا برگردیم به چینیان و رومیان....
در فـرو بستنـد و صیقــل مــیزدنـد
همچـو گـردون سـاده و صافـی شدند
از دو صد رنگـی به بیرنگی رهـیست
رنگ چون ابر است و بیرنگی مهی است