سید مسعود رضوی در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: سخن هفته قبل درباره ایران شناسی در چک و اسلواکی بود که با یاد و تصویر مرحوم پروفسور یرژی بچکا و مقدماتی درباره آن پژوهشگر نامدار آغاز کردیم. این بحث البته ادامه خواهد یافت.
اما این روزها مصادف است با سالگرد درگذشت نظریه پرداز و دانای فرهنگ و تاریخ ایران، استاد دکتر جواد طباطبایی که از بزرگترین رهنمایان ما در پاسداشت و شناخت فرهنگ ملی، تاریخ میهن، و وحدت اقوام ایرانی بود. طباطبایی همواره بر اهمیت زبان و ادب پارسی و بازشناخت مفهوم ایرانشهر در برابر بدخواهان ایران و ایرانی پای می فشرد و معتقد بود که این رندان نادان که به نام پان و خودمختاری و داعیه های قبیلگی و قومی سربرآورده اند، تنها درپی تجزیه و تباهی تمدن و همبستگی ملی هستند و بس.
ایشان با صدای بلند، آموزش و تعلیمات بی مانند و پرارج خویش را به فرزندان ایران آموخت و برترین درس وی این بود که هیچگاه نباید در دفاع از میهن و تاریخ پرشکوه و زبان ملی و ادبیات بی همانندش تزلزل و لکنت داشت. این تنها و بزرگترین گنج و دارایی ما در تمام طول تاریخ بوده است و شاید بتوان عصبانیت و ناسزاهای بداندیشان را علیه جواد طباطبایی درک کرد.
زیرا او با دانش فزون و اندیشه ژرف خود، بی مایگی و تهیدستی این بیچارگان را نشان می داد تا همگان بدانند نظامی گنجه ای و مهستی و مولاناجلال الدین بلخی قونوی و خاقانی شروانی و علیشیر نوایی و شهریار تبریزی، جملگی به زبان پارسی فخر آورده و زیباترین نغمه ها و اشعار جهان را سروده اند و همه وامدار و فرزند ابوالقاسم فردوسی، حکیم توس اند و رهرو رودکی سمرقندی که آدم الشعرای دری و نیای ادبیات و زبان مادری است.
پردازنده نظریه ایرانشهری، هیچگاه سخن گزاف و عجیبی بر زبان نراند و از فرط بداهت، دیدگاه و آموزش وی بر قوم گرایان سخت و ناگوار آمده است. خاصه بر آن کسانی که به تازگی مرز و ارض و نام و عنوانی یافته اند و سخت می کوشند تاریخی برای خود جعل و دست و پا کنند. اما بدبختانه نه ادیب و نام بزرگی یافت می شود و نه اسم و رسمی در قرون دارند.
کسانی که فرهنگ ایران و عظمت آن را، همگام با مخاطرات کنونی، می فهمند، به خوبی فقدان بی جایگزین دکتر طباطبایی را در این لحظات حساس تاریخی درک می کنند.
یکی از نویسندگان معاصر در سالگرد درگذشت استاد نوشته است: «یکسال حضور غایب او را تجربه کردیم و این دردی است که درمان ندارد. ایرانیت یا ایرانی بودن، مبتنی بر خردی است که هم وجه فلسفی آن را می سازد و هم وجه رفتاری و عملش اش را و درعین حال به اصول اخلاقی اش هم معنا می بخشد. سید جواد طباطبایی تبریزی نماد امروزی این خرد بود...»
استاد طباطبایی همواره دانشگاه و نهادهای آکادمیک را شبستان علم و اندیشه می دانست و کتابی هم در این باره نوشت. نگرانی و از زوال و افول اندیه و فراموشی هویتی بود که گرگ صفتان دوست نما و قوم گرا، آن را در معرض سخت ترین تهدیدها و تهمتها قرار داده اند. ضعف و گرفتاری سیستم و مدیریت آیینی فرصت داده تا این بدخویان و بی مایگان به جای و جان ما بتازند و خاک و فرهنگ ما را دستخوش یورش و ناسزایی سازند که خود لایق آنند و بس.
دکتر طباطبایی در نوشته ای انتقادی به تضعیف سیستماتیک دانشگاه و خطرات آموزش عالی برای آینده وطن و حتی حکومت به اجمال چنین آورده است: «تأسیس بیرویّه و بیحساب نهادهای آموزش عالی در دورترین شهرهای کشور که در مواردی حتی یک دبیرستان در سطح معقولی را در آنها نمیتوان دایر کرد، تولید انبوه دانشآموختگان دورههای تکمیلی در شعبههایی از دانشگاههایی که گاهی صاحبان مدرک کارشناسی ارشد به دانشجوی دکتری درس میدهند، استادانی در دانشگاهی مانند تربیت مدرس، که گویا باید استاد تربیت کنند، اما خود در حدِّ کارشناسی ارشد علم ندارند، چنانکه در (یکی از نوشته های همین مجموعه به کتابهای یکی از آنها اشاره کردهام)، وارد کردن معیارهای غیر علمی برای گزینش استادان و ارتقاءِ آنان، تولید انبوه کتابهای دانشگاهی از سوی مؤسساتی... که انباشته از اشتباههای صوری و معنوی هستند، و تحمیل آنها به دانشگاهها، وارد کردن دانشجویان سهمیهای در سطح وسیع در همۀ دورههای همۀ دانشگاهها و... دانشگاه را به یکی از کانونهای اتلاف منابع مادی و نیز ضایع کردن نیروی انسانی کشور تبدیل کرده است.
چنانکه از آمارها برمیآید شمار کمابیش قابل توجهی از نخبگان دانشآموختگان کشور را ترک میکنند و گروههای کثیری از دانشآموختگان نیز چون بازاری برای نیروی کار خود نمییابند، با هدر دادن منابعی که برای آموزش آنان صرف شده است، در تلاش معاش، به کار گِل میپردازند... من در اینجا، می خواهم به افزودن این نکته نیز بسنده کنم که یکی از مهمترین ایرادهای دانشگاه ایرانی در صورت کنونی به استادان آن مربوط میشود.
چند بخش از این دفتر را به تحلیل نوشتهها و ترجمههای این استادان اختصاص دادهام... در واقع، سخن من به نظام آموزش عالی دهههای اخیر مربوط میشود، که به نظر من در بیراهه است و کارنامۀ آن به هیچ وجه قابل دفاع نیست. اگر روزی ارادهای برای اصلاح وجود داشته باشد، یکی از عاجلترین کارها بازآموزی خود استادهای دانشگاه خواهد بود.
اینجا، من، برای اینکه خلاصۀ کلام را در یک جملۀ کوتاه بیان کنم، به جزئی از تِز سوم مارکس در «تزهایی دربارۀ فویرباخ» استناد میکنم که در مناقشهای بر برخی از نظرات فویرباخ و اینکه گویا او گفته بوده که مردم را باید آموزش داد، مینویسد که او نگفته است که چه کسانی باید چه کسانی را آموزش دهند و فراموش کرده است که «آموزگاران خود باید بیاموزند». گمان میکنم که یکی از مهمترین تدابیر برای وارد کردن اندک اصلاحی در نظام دانشگاهی، اگر نخواهیم درِ دانشگاه را برای مدتی طولانی ببندیم، دایر کردن کلاس [...] برای استادان دانشگاه است تا اندکی فارسی نوشتن فراگیرند، کمی با یک زبان خارجی آشنا شوند، شیوۀ تحقیق یاد بگیرند، با منابع اساسی رشتۀ خود کمی بیشتر از کتابهای مقدماتی آشنایی پیدا کنند و، بالاتر از همه، یاد بگیرند که باید سنجیده سخن گفت، که هر حرفی قابل دفاع نیست و خیالات خود را جانشین «تخیل ایرانی» نکنند. جستارهایی از: ملاحظات درباره دانشگاه، انتشارت مینوی خرد، 1398، صفحه 120)
او وقتی از دانشگاه اخراج شد، واکنشی سربلند و بزرگوارانه داشت. اگرچه راه خانه و پژوهیدن در تنهایی را برگزید، ولی از ایران نرفت تا ایران از دل و زبانش کمرنگ شود و به کاری در دانشگاه های آمریکا راه بیابد و به این و آن ناسزا گوید و گه گاه کتابی هم چاپ کند. در دانشگاه هم نماند، به قول یکی از شاگردانش: دکتر طباطبایی در «بیرون درون دانشگاه» ماند و تا دانشگاه در ایران برقرار است سایه سنگین او را بر خود حس خواهد کرد، بی آنکه ریالی از گردش مالی هنگفت دانشگاهی نصیبش شده باشد.
برخی قوم گرایانی که خود را پانتورکها و کورد و پانعرب و امثال ذلک می خوانند، جملگی چند عبارت و شیوه کلیشه ای دارند که اهل نظر و مردم صاحب عقل به خوبی شناخته اند. مثلا با الفاظ زشت و تقلیل گرا از حکیم فردوسی و شاهنامه یاد می کنند. همواره به رسم و بیش از آن به اسم گرامی ایرج افشار و تقی زاده و ژاله آموزگار و زریاب خویی و هر ایراندوست بزرگ و نامداری حساسیت دارند و با خشمی پنهان ناپذیر و ساده لوحانه به ناسزا از ایشان انتقام می گیرند و دلهای کوچک و افکار کوچکترشان را این گونه تسکین می دهند.
دکتر طباطبایی را بیش از همه می کوبند و فخش و بیراه نثار دانشمند و جوانمرد بزرگ تبریز می کنند. ابایی ندارند میل به ناحق کنند و حتی به ستارخان و باقرخان و شهریار و دیگر چهره های ملی آذرآبادگان هم بد بگویند و زهی اندوه و اسف از برای این جماعت!!
اما برخلاف نظر و نگر یا تبلیغ و ترویج این بینوایان، طباطبایی مثل یک کودک زلال بود و هرچه فکر و تئوری و قلمش پیچیده و بزرگ بود، شخصا فردی ساده و بی غش و غل بود و هیچ از پی سود خویش و زیان کسان نمی اندیشید و نمی رفت.
آقای جواد رنجبر درخشیلر در یادداشتی با عنوان «تنها اندیشیدن و تنها مردن» به وجه مهمی از شخصیت و مرام و منش جواد طباطبایی اشاره کرد که بسیار مهم است:
«دکتر طباطبایی به اصطلاح خودش در «بیرون درون دانشگاه» ماند و تا دانشگاه در ایران برقرار است سایه سنگین او را بر خود حس خواهد کرد...
دکتر طباطبایی ایران را عمیقا می شناخت. بزرگترین ایران شناس و ایران دوست و ایران فهم زمانه ی ما بود. اما روش زمانه را نمی شناخت. چنان با فکر و عقل خیابان غریبه بود که هر کس می توانست راحت سرش کلاه بگذارد. به دلال قیر تا ناشر و اهل قلم به یکسان اعتماد می کرد و انگار که جهان واقعی کثیف ما را از پشت شیشه ای کدر می دید و تشخیص مناسبات پست و پلید روزگار برایش دشوار بود.
یادش هماره گرامی است و اندیشه و قلمش رهنمای نسلها خواهد بود.