رضا رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: ما یک رفیق شفیق جنوبی داریم که ساکن بندرعباس است و متأسفانه طنزپرداز!. که البته بارها گفتم باز از بیکاری بهتر است. خوشبختانه «راشد انصاری» نام دارد و در عالم طنز، «خالو راشد» هم نامیده میشود. هم ایشان، زمانی که میخواهد از وضعیت بغرنج و دلخراش آسفالتهای سطح شهرش شکوه و شکایت کند و بگوید که مثل جگر زلیخا شده؛ بالاجبار از آش کشک خالهاش مایه میگذارد. همیشه که نباید پای عمه در میان باشد!
نیمـی از سطـح خیابتانهـای بندر چالـه اسـت
باقتیاش در دستت تعمیـرات چندین ساله است
آش چربی پختـه شـد با دسـت مسـؤولان امـر
پس تو هم «خالو» بخور؛ این آش کشک خاله است!
(این شعر طنز، برگرفته از کتاب مستطاب «پشت خنده پنهانم» راشد انصاری است که به سال ۱۳۹۴، پس از انتشار کتاب قبلیاش منتشر شد. خالو راشد، آدم بسیار باصفا و باوفایی است. قریب ۲۸ است میشناسمش و همیشه شعرهایش را خواندهام و در هر نشریه و روزنامهای که بودم، در صفحات طنزش از اشعار او استفاده کردهام. اسنادش هم موجود است! یکبار هم برای شرکت در مراسم عبادی ـ سیاسی قدردانی از زحمات چندین سالۀ او، به بندرعباس رفتم. این راشد عزیز، برخلاف ظاهر من که قلمی است، مقداری پک و پهن است. عین فرق قلم عادی و قلم درشت!... وقتی که هواپیما رسید به بالای شهر بندرعباس، رفیق کناریام از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: «خلیج فارس را نمیبینم!» لبخندی زدم و گفتم: «به نظرم راشد ایستاده جلوش!». خندید و هواپیما به زمین نشست.)
بگذریم که بیش از این مجال کشکسابی نیست. تازه، اصل سابیدن کشک (که همان صورت عامیانۀ ساییدن کشک است)، هنوز مانده است. کشکسابیهای سالیان گذشتۀ ما که اینک، بخش دیگری از آن در قالب این کتابی کشکی با عنوان «کشک سابی» به سال ۱۴۰۱ خورشیدی از سوی انتشارات مؤسسۀ اطلاعات منتشر شده است؛ و تقدیم شده است به همۀ شما دوستان که قطعاً هر کدام به نوعی به ساییدن کشک در این روزگار کجدار مشغولید. فقط من دلسوزانه و دوستانه تذکر داده ام که نباید در این کار، افراط و تفریط کرد. همه چیز زندگی هم کشک نیست.
گفتـی همـة زندگـی ما کشـک اسـت
تحمیل زمین بر آسمانها کشک است
ما هم به حساب کشکسـابی گفتیـم:
فرمایشتان درست، اما کشک اسـت!
و، اما آنچه در این کتاب مستطاب، پیش روی شما و قضاوت شماست؛ دو سال آزگار طنزنویسی من در مطبوعات رسمی کشور را دربر میگیرد. سالهای ۹۲ و ۹۳ که تازه، دولت جدیدی با شعار کلیدی «تدبیر و امید» از گرد راه رسیده و ملت همه جیغ بنفش میکشند! آقای احمدینژاد هم به سلامت برگشته به منزلش در نارمک تهران و در کوچهشان نامهها و عریضههای مردم را تحویل میگیرد. تا اگر بعد از گذشت ۸ سال ریاستجمهوری، خدای نکرده، چند نفری مانده باشند که هنوز مشکلشان حل نشده باشد؛ فیالمجلس به آن رسیدگی شود.
شاید به قول سعدی: هنوز نگران است که مُلکش با دگران است! دوباره باز جریان سیاسی موسوم به «اصلاحات» جان گرفته است و با پشتیبانی و حمایت هاشمی رفسنجانی و سیدمحمد خاتمی، موفق شده است از مردم رأی بگیرد. از قاطبة اهل فرهنگ و هنر نیز هم! ... دردم از یار است و درمان نیز هم!
فضای فرهنگی جامعه، ظاهراً یک مقدار بازتر شده است. همه چشم به کلید دولت دارند که در کدامین قفلها فرو میکند. همة ما چنان ذوقزده شده بودیم که فراموش کردیم کلید اصلی چیست. همان است که بسیار پیشتر از زمان ما «ابنیمین فریومدی» در قرن هشتم هجری به ما نشان داده است:
گـر درِ خُـلــد را کلیـدی هسـت
بیش بخشیدن و کـمآزاری اسـت