جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
درس معلّم ار بود زمزمۀ محبّتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
من و شما برخلاف کسانی که اساساً از مادر، افلاطونزاده شدهاند (!) و شاید هیچگاه نتوانند یا نخواهند به یاد آورند که چهره معلّم شان چگونه بوده است، روزی شاگرد بودهایم؛ و البته بچۀ خوب، کسی است که هنوز هم باشد! جای خیام خالی باد که گفت:
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
«ضمیری» و «ضیایی»، دو تن از معلّمان دبستانم بودهاند. چندان جام جانم از شراب محبّت و معرفت آنها سرریز است که در همۀ عمر، هرگاه هر جا واژۀ «ضمیر» یا واژۀ «ضیاء» را میشنوم و میخوانم، چهرۀ تأثیرگذار آنان را تابلو زیبای آویخته بر تالار آینۀ چشمانم میبینم.
هر دو معلّم نمونه بودند. نمونۀ انسان اخلاقی و مؤمن. سابقاً میان مدرسه و خانه، تفاوتی اساسی وجود داشت که گاه به تعارض موقعیّت این دو محیط با یکدیگر منجر میشد. هنوز هم ممکن است چنین وضعیّتی در برخی از موارد وجود داشته باشد. مثلاً در یک جا (مدرسه) نظم و انضباط خشک و خشن و در جای دیگر (خانه) محبت و مهربانی بیجا و بیش از حدّ حکومت کند. ترکیب طبیعی این دو حالت محال نیست، مشکل است.
دو معلّم نامبرده، اما هر کدام به درجهای این توفیق را یافته بودند که نسبتاً هم نظم و انضباط را در جمع دانشآموزان کلاس شان حاکم کنند و هم مهر و محبّت را. هم کم و بیش جدّی باشند و هم کم و بیش شوخ؛ و البته آقای ضیایی ـ هنوز به خاطر دارم که ـ اصطلاح «خوشطبعی» را به کار میبرد. وقتی دانشآموزی بیجا و بیمورد با همکلاسیاش حرف میزد و میخندید و مزاحمتی برای درس خواندن و درس دادن پدید میآورد، به طعنه و طنز و چهبسا به اعتراض و عتاب میگفت: خوشطبعی میکنید؟!...
گاه به عمد همراهی میکرد و حال خنده به خود میگرفت، اما ناگهان در همان زمان که دانشآموز اطمینان مییافت و فکر میکرد که کار درستی کرده و حتّی از باب خودشیرینی میگفت: «نه آقا! خوشطبعی نمیکنیم، جای شما خالی شوخی میکنیم، متلک میپرانیم، آب حوض خالی میکنیم»؛ آقای ضیایی باز هم به عمد چنان سریع تغییر چهره میداد که همه غافلگیر میشدند و نمیدانستند تکلیف چیست؟ آموزگار خندان است یا خشمگین؟
هنوز تابلوهای روی دیوار کلاس چهارم (کلاس آقای ضیایی) در نظرم مجسّم است: «ایمان به خدا موجب رستگاری است»؛ یا این شعر:
هرکه عیب دگران نزد تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو نزد دگران خواهد برد
سال سوم (کلاس آقای ضمیری) هم یادش به خیر. من و یکی از همکلاسیهایم (که پدرش، استاد ملکوتی، معلّم قرائت و تجوید قرآن مان بود)، ساعت قرآن در کلاس آقای ضمیری باهم مسابقه میگذاشتیم. رقیبانه و سینه سپر کرده، به آواز و به لحن مخصوص:
ـ اللّهم صلّ علیالنبیّ الامیّ العربیّ المکیّ المدنیّ...
زیرچشمی به معلّم نگاه میکردم. آقای ضمیری اشک میریخت.
عین همین صحنه، سال بعد (کلاس چهارم) تکرار شد. این بار آقای ضیایی بود که آهسته گریه میکرد.
گاهی کسی از کلاس ششم میآمد و به معلم کلاس چهارم میگفت: «آقای اکبری» گفتند با اجازۀ شما فلانی بیاید و در کلاس ما هم بخواند. این ساعت، بچههای ششم، قرآن دارند. آقای ضیایی میگفت تاریخ داریم، علمالاشیاء داریم، تعلیمات دینی داریم، ولی اشکال ندارد، فلانی درسش خوب است.
با افتخار از جا برمیخاستم. آموزگار کلاس ششم (آقای اکبری) سخت حامی من بود. دانشآموزانش حداقل دو سال بزرگتر و از حیث ارتفاع و پهنا هم چندین سانتیمتر بزرگتر از من بودند!
این موضوع در دبستان خیلی مهم بود. انگار یک دانشآموز مهد کودکی را میبردند تا به چندین دانشجوی دورۀ دکترا و دارای «پیاچدی»، چیز یاد بدهد!
خجالت میکشیدم. دایی خودم (آقارضا) هم دانشآموز سال ششم در همان دبستان (تمدن) بود. حضور داییام که دوستش داشتم و حمایت آقای اکبری که معلّمی معروف و با ابهّت و سختگیر بود، به من دلگرمی میداد. هم در ساعت قرآن و هم در ساعت انشاء، این دعوت بارها تکرار میشد.
آقای اکبری به بچههای ششم میگفت: «یاد بگیرید از این بچه، گندهها!...»؛ و من معمولاً از خجالت عرق به پیشانیام مینشست. یکبار شوری قطره عرق را روی لبم احساس کردم و از کلاس زدم بیرون!
کلاس چهارم. دانش آموز تازه واردی همکلاسی ما شد. هم اسمش و هم طرز لباس پوشیدنش با همه فرق میکرد. «فرشید» پسر خوبی بود و فرزند یک پزشک بود و از شهر دیگری آمده بود. میگفتند که در کلاسهای قبلیاش همواره «شاگرد اول» بوده است.
او با من سخت به رقابت برخاست؛ و شاید هم حق داشت. امتحانات ثلث اول برگزار شد، امّا او نتوانست به رتبۀ اول برسد. مادر فرشید به مدیر و معلّم مدرسه به طور جدّی اعتراض کرد که: «رتبۀ اول، حق فرشید است»؛ و پاسخ شنید که: «اعتراض وارد نیست»!
حرف و حدیث بالا گرفت. مدیر مدرسه (آقای مسعودی) به قصد خیر و به نیّت رفع اختلاف و جذب هرچه بیشتر خانوادههای دانشآموزان ساعی، پیشنهاد اصلاح و آشتی داد.
ـ «گاهی ممکن است نمرههایی که معلّم به چند دانش آموز میدهد، خیلی به هم نزدیک باشد. اگر اختلاف بروز کرد و حل نشد، معلم میتواند از باب تشویق همۀ بچههای کوشا و جلب مشارکت همۀ خانوادههای شایسته، رتبۀ شاگرد اولی را در ثلث اول به این دانشآموز و در ثلث دوم به دانش آموز دیگر اختصاص دهد.»
آقای ضیایی نپذیرفت. دو سه نفر دیگر هم از باب خیرخواهی و مصلحتاندیشی، راهکار بینابین را پیشنهاد کردند. اما ضیایی معلّم، حرف مجمع تشخیص مصلحت مدرسه را هم نپذیرفت و گفت: «من حق را زیر پا نمیتوانم بگذارم، حتی اگر حق یک بچه کلاس چهارم ابتدایی باشد.»
مذاکرات سولانا و لاریجانی ادامه یافت (!)، اما هر دو طرف اسمشان با حرف «لا» طلسم شده بود (!) و در پاسخ یکدیگر «نه» میگفتند. من و فرشید هم کمکم در عین دوست بودن، در مقابل هم صفآرایی کردیم. یک روز فرشید کتاب فارسی را به آقای ضیایی نشان داد و گفت: ببینید آقا! فلانی، در جملۀ «رستم با تهمینه زناشویی کرد»، زیر کلمۀ زناشویی خط کشیده! آقای ضیایی پرسید: خط کشیدن چه اشکالی دارد؟ فرشید گفت: بیادبی است آقا!
امتحانات ثلث دوم برگزار شد و باز همان اتفاق افتاد. باز هم بحث و جدل بالا گرفت. سرانجام آقای ضیایی قبول کرد که در دفتر مدیر مدرسه، در حضور مادر فرشید و با نظارت آقای مسعودی، دوباره درسهای مهم کلاس چهارم را از من و فرشید امتحان بگیرد. فارسی، دیکته (املاء)، ریاضی، خط، انشاء، معنای لغات.
مادر فرشید تحصیلکرده بود. مثل خانم فلورانس نایتینگل (بانوی چراغ به دست کتاب فارسیمان) بود. نتیجه را پذیرفت و از جا برخاست. در سالن مدرسه، دوباره مرا صدا زد و دست مرا مثل برندگان روی تشک کشتی بالا برد و گفت: «فرق نمیکند، تو هم فرشید منی!» من گفتم: «حاضرم شاگرد دوم باشم و فرشید با من دوست باشد.»
آقای ضیایی رویش را برگرداند تا اشکهایش را نبینیم.