توضیح درباره وضعیت شبهجزیره عربستان، به اوضاع زمان بعثت و مدعیان نبوت و جنگهای رده کشید و کسانی که به مقابله پرداختند.
آیا ظهور مدعیان نبوت همزمان با مسأله نپرداختن زکات از سوی برخی قبایل بود؟
این دو مسأله تقریباً همزمان رخ داد. چند جریان اصلی وجود داشت که از مناطق نجد، یمن و برخی نواحی دورافتاده جزیرۀالعرب برمیخاستند. این افراد تمایلی نداشتند سیادت مدینه و قریش را بپذیرند. افزون بر این، برخی عوامل روانشناختی فردی یا جمعی نیز در مقاومت آنان نقش داشت؛ مثلاً آنها نمیخواستند برای حکومت مرکزی پول بفرستند یا تعهداتی را که اسلام بر آنها فرض کرده بود، بپذیرند. بههر حال، بدویان صحرا در دل بیابان به هیچ قید و بندی پایبند نبودند و وقتی که با نظمی روبرو میشدند، از پذیرش آن سر بازمیزدند. در نهایت، این فتنهها به سرعت سرکوب شد. حتی برخی از فرماندهان لشکرهای شورشی، مانند پیروان مُسَیلَمه که حدود ۴۰هزار نفر بودند، پس از شکست، به مدینه رفتند و اسلام آوردند. نمونه جالب، اشعث بن قیس است که پس از بازگشت به اسلام، با خواهر خلیفه ازدواج کرد. نکتهای که باید توجه داشت، این است که مردم آن زمان در شبه جزیره، همواره در فضای جنگ و درگیری زیسته بودند. جنگ بخشی از زندگی روزمرهشان بود، نه یک امر استثنایی.
یعنی بخشی از فرهنگ تثبیتشده آن دوران بود؟
کاملاً درست است. چنین حالتی در سراسر شبهجزیره، بهویژه در نواحی جنوبی آن، وجود داشت. جنگ، مشغلة اصلی مردمان آن مناطق بود. اگر بخواهیم مثالی امروزی بزنیم، مانند برخی مزدوران اسلحه بهدست امروزی هستند که از طریق جنگهای خیابانی و درگیریهای مسلحانه امرار معاش میکنند؛ یعنی اصولاً شغلشان جنگ است. این وضعیت در آن زمان رایج بود. سیاستی که در آن دوران اتخاذ شد، بر این اساس بود که این روحیة جنگطلبانه را بهجای درگیریهای داخلی، بهسوی بیرون هدایت کنند، و این کار نیز انجام شد. البته باید توجه داشت که این جنگها صرفاً به این دلیل نبود، عوامل دیگری هم در کار بود. برخی واقعاً با اخلاص میجنگیدند و آرزو داشتند اسلام را به سرزمینهای دیگر برسانند؛ اما عدهای دیگر نیز بهدنبال غنائم و منافع دنیوی بودند. در واقع انگیزهها متفاوت بود و نمیتوان آن را به یک عامل محدود کرد.
بنابراین مجموعهای از این عوامل کنار هم قرار گرفت و منجر به وقوع جنگها شد.
بله، نکته دیگری هم هست که نباید از نظر دور داشت. مرزهای شبهجزیره با ایران، بهویژه منطقه حیره، وضعیتی ناآرام داشت. دولت حیره دستنشانده ساسانیان بود و در آن دوران، خسروپرویز فرمانروای منصوب خود در حیره را خلع کرد و به قتل رساند. این اقدام فضای منطقه را سخت متشنج کرد. اتفاق مشابهی هم در مرزهای رومیان با غسّانیان رخ داد. آنها نیز فرمانروای وابسته به خود را کنار گذاشتند. به همین دلیل، مرزهای ایران و روم با شبهجزیره، دیگر آرام و باثبات نبود و تنش جای وضعیت عادی را گرفته بود. در چنین موقعیتی، جنگها آغاز شد. ضمن آنکه امپراتوریهای ایران و روم نیز بسیار خسته و فرسوده بودند. دلیل اصلی این فرسایش، جنگهای طولانی و طاقتفرسای ایران و روم بود که در دوران خسروپرویز حدود شانزده سال به طول انجامید. همین جنگ سنگین بود که در نهایت به کشته شدن خسرو انجامید. حتی بیم آن میرفت که پایتخت ایران، یعنی مدائن، به دست رومیان بیفتد که در نهایت با انعقاد صلح، از آن جلوگیری شد.
مهم است این است که هر دو امپراتوری بهشدت خسته، فرسوده و حتی میتوان گفت فقیر شده بودند. مردمشان تحت فشار مالیاتهای سنگین قرار داشتند، و این فشارها زمینه را برای سقوط آماده کرده بود. در این میان، شخصی به نام مثنی بن حارثه نزد خلیفه رفت و از او خواست تا اجازه دهد در نواحی مرزی بینالنهرین که وضعیت نامناسبی داشت، وارد عمل شود. او نیز اجازه داد و در مدت کوتاهی، این مناطق سقوط کردند.
البته امپراتوری روم کاملاً فرو نریخت، چون پایتختش قسطنطنیه بود؛ اما شام از آن جدا شد. در مقابل، حکومت ساسانی در ایران برافتاد. این وقایع عمدتاً در دوران خلیفه دوم رخ داد. او خود نسبت به این جنگها اهتمام زیادی داشت. نتیجة این جنگها بسیار قابل توجه بود. ثروت هنگفتی از دل این فتوحات به مدینه و دیگر مناطق شبهجزیره سرازیر شد؛ ثروتی که میتوان گفت حتی از آنچه در نتیجة کشف قاره آمریکا نصیب اسپانیا و پرتغال شد، بیشتر بود. چرا که آن ثروت در طول زمانی طولانی به اروپا رسید؛ اما در اینجا، در زمانی بسیار کوتاه، ثروت عظیمی وارد شبه جزیره شد. علاوه بر آن، مردمی که از شبهجزیره به جبههها می رفتند، با دنیای جدیدی آشنا شدند؛ با سرزمینهایی دیگر، با فرهنگها و مردمانی متفاوت. این تجربه، مناطق مختلف و بهشکل ویژه مدینه را تحت تأثیر قرار داد.
منظورتان تأثیرات اجتماعی ناشی از فتوحات است؟
نه، مقصودم ثروتی است که از دل این فتوحات به مدینه سرازیر شد.
طبیعتاً طبقه نوکیسه ای نیز شکل گرفت؟
دقیقاً همینطور است.
این طبقة نوظهور چه رابطهای با قدرت برقرار کرد؟
آنچه اتفاق افتاد، ورود ثروتی هنگفت بود. برای درک این موضوع، کافی است به گزارشهای مورخی چون مسعودی توجه کنیم؛ مورخی که دقت و اعتبارش در تاریخنگاری، معروف است. او ارقام حیرتانگیزی از میزان پول، غلامان، کنیزان و درآمد روزانة کسانی که در مدینه بودند و عمدتاً نیز از قریش بودند، نقل میکند. این ارقام فراتر از تصور است. مهم این استکه اوضاع داخلی مدینه بهشدت تحت تأثیر این ثروت قرار گرفت. خلیفه دوم سیاستی اقتدارگرایانه داشت و تا سالهای پایانی توانست آن را حفظ کند، چنانکه حتی بزرگان قریش از او حرفشنوی داشتند؛ اما در ادامه، اوضاع تغییر کرد؛ چون اقتدارگرایی تنها به فرد حاکم مربوط نیست، بخشی از آن نیز به پذیرش و زمینههای اجتماعی بستگی دارد. اگر بستر اجتماعی پذیرای آن نباشد، سیاست اقتدارگرایانه کارآمدی خود را از دست میدهد.
یعنی تغییر خواست جامعه باعث شد آن نظام ارزشی دیگر پذیرفته نشود؟
بله، همین است؛ اما در واقع بیش از آنکه توده جامعه تغییر کند، نخبگان جامعه بودند که دگرگون شدند و این نکتهای مهم است. رابطه میان نخبه و مردم در جزیرۀ العرب با سایر نقاط جهان متفاوت بود. برای تحلیل دقیقتر، باید ویژگیهای نخبگان و مردم را جداگانه بررسی کرد. البته منظور از نخبگان، فقط نخبگان فکری یا فرهنگی نیست، بلکه نخبگان اقتصادی، مالی و تجاری را هم شامل میشود. معاویه در مورد احنف بن قیس گفت: «او کسی است که صدهزار نفر همچون او موضع میگیرند، بدون آنکه بپرسند چرا چنین موضعی داشته است!» او از بزرگان کوفه بود و ریاست قبیله بزرگ بنیتمیم را داشت. در واقع نخبگان شبهجزیره عرب کسانی بودند که مسعودی نیز به آنها اشاره دارد که به ثروتهای هنگفتی دست یافتند. این گروه بهتدریج نگرش و رفتار متفاوتی پیدا کردند و اقتداری که خلیفه تا آن زمان داشت، کاهش پیدا کرد؛ بهعنوان نمونه، احمد بنحنبل در «مسند» نقل میکند که خلیفه دوم بهشدت از جلسههای خصوصی و گفتگوهای پشتپرده نخبگان قریش، در سالهای پایانی عمر نگران بود. او از آنها میخواست که از این جلسات محرمانه دست بردارند. در ابتدای خلافتش، اگر سخنی میگفت، چه توده مردم و چه بزرگان، همه میپذیرفتند؛ اما در سالهای پایانی، دیگر چنین نفوذی نداشت.
ادامه دارد

شما چه نظری دارید؟