شاهرخ تندروصالح
اردیبهشت از آن ماه هایی است که فرهنگ، هنر، زبان و ادبیات فارسی را شکوفه باران کرده است. در این ماه، نویسندگان ، شاعران و هنرمندانی متولد شده اند که هر کدام به نوعی در استوار ساختن کاخ زبان و ادب پارسی سهمی داشته اند و دارند. البته که این بزرگان، این قله های ادب و مرام، هرگز دنبال خواستن سهم و سهم خواهی از مردم ، از همزبانان خود نبوده اند. و شاید، یکی از دلایل ماندگاری ایشان در دل های همگان، همین باشد: بی توقعی و بی چشمداشت از دیگران .
شیراز در اردیبهشت، پاره ای از بهشت می شود. هر زاویه از این شهر، این خاک، غرقه در عطر و هوای بهشت می شود. شیراز، سایه اش، آفتابش، نسیمش و لحظاتش، همه طعم مینوی ملکوت می گیرد. یکی از رازهای شیراز همین است. عطر و طعم لحظه ها. در این عطر و طعم است که انسان، از آنچه که در اطرافش در جریان است، از بدی ها و خوبی ها و تاریک روشنای دیگران فاصله می گیرد و با جان خود به خلوتی خواستنی می رسد. مگر می شود در این حال و هوا، بر ستیغ تنهایی باشی و اردیبهشت شیراز، تو را از خلود و تنهایی نرهاند؟ مگر می شود اعجاز مینوی اردیبهشت، با نسیم عطر گردانش با جان ِ جویای حقیقت کارگر نشود؟ مگر می شود؟...
خوشا شیراز و وضع بی مثالش خداوندا نگه دار از زوالش
آیا قرار بوده ما به زوال برسیم؟ به راستی چرا این توصیف حافظانه از شیراز و اردیبهشت ، به دعایی از جنس هراس از اهریمن تاریکی و ویرانی گره می خورد؟...
حضرت مادرم می فرمودند که شیراز خاک خاصان و خوبان است. یاد آن بزرگ زن، شیرزن روح و روان من، مینوی باد که جان مرا و دیگر شاگردانش را به شعر راستین کوک می کرد؛ شعری که نیک اندیشی، جست وجو و تماشای تعابیر ِحقیقت جویی را می آموزد. آری، همان شعری که از جان شاعران بزرگ ما، از فردوسی و رودکی گرفته تا حافظ و سعدی و خیام و عطار و مولانا و اخوان ثالث و فروغ و سیمین بانو و پروین بانو و دهها عرصه گشای جان در تاریکی ها به نور، به معبر ر وشنایی و روشنان.
عصرگاه جمعه اردیبهشتی باشد و تو در محراب ادبیات فارسی، بارگاه ملکوتی شمس الحق شیراز، حافظ جان باشی و شوریدگی اردیبهشتی با جانت به نجوا نیاید؟
عصرگاه اردیبهشتی باشد و تو در جمع شاعران ِ حقیقت شناس و حقیقت طلب و نیک اندیش باشی و هوای جانت، دست به دعا نشود و بیرون شد از تاریکی های اهریمنی را، از دادار بی همتا، طلب نکند؟ مگر نه این که شعر، یکی از روایایش، یکی از رازهایش همین است؟
عصرگاه اردیبهشتی، با وحید قاسمیان عزیزم، از رفقای جان، جانانه ای که هوای جانان را دارد و شعر، مذاق او را جز به سوی حقیقت عشق راهبر نیست. با او گوشه های دنج حافظیه را می رفتیم . گاهی وحید به ترنم، مصرعی حافظانه را به آواز می سپرد. ندیده اید! کاش دیده باشید. کاش جانتان در آبشار شکوفه ریزان اردیبهشتی شیراز، در نارنجستان عشق، در حال و هوای دل و دلداری، گُر گرفته باشد. در آن حال، وحید پرسش در میان افکند:
ـ اگر فردوسی در این هوا بود ، به چه می اندیشید ؟
ـ چگونه می اندیشد ؟ آیا از حماسه به تغزل نقل مکان می کرد؟
ـ آیا شیهه رخش را وا می گذاشت و خود را به کنار لاله و گل می رساند و از هوش آفرینی مدهوشان حق می سرود؟
ـ آیا سبک خراسانی را وا می نهاد و در هوای بی قرار تغزل، خرقه می سوزاند ؟
شعر، شعر است. هرچه باشد. در هر جغرافیایی که باشد. در هر زمان و مکانی که باشد، شعر شعر است. بسته به این است که شاعر، کلمات را در کدام حال و هوا در عودگردان جان خود می تاباند؟
از چهره های بزرگ و جاودانه ای که با پرداختن به ماهیت و جانمایه شعر فارسی، از تاثیر اردیبهشت بر فردوسی بزرگ ما نکته ها فرموده اند، چند چهره شیواتر و دقیق تر، زوایای این مفهوم را نشان ما داده اند: محمد تقی بهار ، جلال الدین همایی ، بدیع الزمان فروزانفر، محمد جعفر محجوب ، جلال خالقی مطلق ،جعفر مؤید شیرازی ، شاهرخ مسکوب و...
در آن عصر اردیبهشتی ، بانویی مهربان و خوش کلام،سرگرم دکلمه غزلی از سعدی بود. ما نوجوانان روزگار ندیده،خام و هراس خورده از هیولاهای زمستانی، روی تافتیم تا به عزم از گردنه پرسش ها ، بگریزیم .
ـ کجا با این عجله ؟
ـ دیرمون می شه ...
ـ مگه قراره کجا برید؟
ـ خونه!
ـ خونه تون کجاست؟
ترسیدیم. باز. آن روزها، ما نوجوانان آن روزها، از سایه خود
نیز می ترسیدیم .
ـ نترسید .
ـ هوا تاریک می شه ، گم می شیم
ـ نترسید.... گم نمی شید!
از گم شدن می ترسیدیم. از گم شدن های پیاپی، داغ هایی، زخم هایی گران بر جان ماست. بر روح و روان مان. بر تاریخ مان. بر سطر سطر زندگی مان. بر خاک مان و بر نهاده های تمدنی مان. عصر حاضر، عصر بی تفاوتی، گریز و روی گرداندن است. عصر وفا نیست. کسی که تا دیروز، در سایه سرو خانه ات آرام می گرفته، حالا به اندک چیزی آید با تو در جنگ و فروشنده ات، فروشنده و هوا کننده هست و نیستت می شود و...
ـ یعنی چی ؟ مگر کسی که فردوسی را دارد، گم می شود؟
حضرت فردوسی با آفریدن شاهنامه، گنجینه ای ناب از گوهرهای تاریخ پهلوانی، اسطوره و ادوار تمدنی ما ایرانیان را در مخزن الاسرار خود،شاهنامه، به جاودانگی سپرده است. او ذره ذره از دُرّ و یاقوت و زمرد و مروارید های پرورده نیاکان ما را از اعماق خاکستر قرون به نجات رساند.
فردوسی، واژه به واژه شاهنامه را به افتخار سرزمین مان، وطن، نیای درگذشته مان، تاریخ مان، تمدن با شکوه مان و روز و روزگار هراس خورده و هول سوخته ما ایرانیان از ابلیس ها و اهریمن ها را از گستره های تاریک رهانده است.
آن بانوی زیبا سخن و نیک رو ادامه داد:
ـ ملت و کشور و فرهنگی که فردوسی را دارد، هرگزاهرگز گم شدنی نیست. چرا که شاهنامه، توفان شکن تاریکی هاست و در هم پیچاننده طومار اهرمن ها ، ضحاک ها و ستایشگرآفتاب تابان حقیقت و دانایی.
ـ اوست که جان و خرد را، در سوگندی توامان، بر زبانِ هوش و کلام ما جاری ساخته است.
فردوسی روایتگر برجهیدن آذرخش و نور اندیشه در تاریکنای زمانه است. بیت بیت داستان هایی که او سروده است، چلچراغ روشنان ما در تاریکی شب های کوهساران و جلگه های انتظار است .
به همت دیرینه اوست که از گذشته تا آینده های نیامده، راه همان است که بوده و هست: راه راستی و نیکی. هویت ما، زبان ما ، فرهنگ و اندیشه ما ایرانیان ، هنر و ذره ذره وجود و حقیقت ما ایرانیان ، وامدار اوست. او که راز بزرگ وجود را در ظلمات جُست و سرود :
ای نغمه راح ِ روحِ شیراز با شور ِ حماسه تو همراز
فردوسی!ای حکیم فردوس ای عرصه گشای فتحِ آغاز
روح و دل و جان ِ ما وُ ایران از توست بر اوج فخر و اعجاز
آن عصر اردیبهشتی، آن روز، روز فردوسی بود، ولی نه، نمی شد. خوشا که از آن روزهای تاریک، به سوی نور حقیقت و واقعیت های روشن تابیده ایم.

شما چه نظری دارید؟