دکتر عبدالحسین زرینکوب
استاد زرین کوب نوشتار زیر را در پاسخ به پرسش توهین آمیزی می نویسد که برخاسته از روح مغرور و خودپسند غربی است و در طی آن به برخی از ویژگی های اخلاقی و دستاوردهای علمی و معنوی ایرانیان اشاره می کند و اینکه چگونه بر جهانیان اثر ماندگار گذاشت
تقریباً دویست سال پیش در اروپای عهد روشنگری، منتسکیو نویسنده و فیلسوف فرانسوی با لحنی طنزآمیز و پرکنایه که در سراسر «نامههای ایرانی» او جلوه دارد، سؤالی تفکرانگیز در دهان از حیرت باز ماندة پاریسیهای کنجکاوی گذاشت که درباره شکل غریب و قصههای حرمسرای دو مسافر ایرانی ـ ریکا و ازبک ـ از روی تعجب و فضولی پچپچ میکردند و با هیجان تمام میپرسیدند: «چگونه میتوان ایرانی بود؟!»
البته پاریسیهای بیخیال وقتی کتاب منتسکیو را کنار نهادند، کنجکاوی خود را هم که در این مورد شاید خیالی بود، از خاطر بردند و منتسکیو هم در میان هزار و یک سؤال بیجواب که درباره نابسامانیهای زمانة خویش داشت، این سؤال را دیگر فراموش کرد؛ اما من از وقتی همچون یک دانشآموز در درس ادبیات فرانسه با این سؤال آشنا شدم، غالباً آن را مثل یک نشانة استفهام پیش نظر داشتهام و بارها درباره آن اندیشه کردهام.
چگونه میتوان ایرانی بود؟ بدون شک خون و نژاد در این مورد عامل اساسی نیست؛ چرا که از دوران هخامنشی تا امروز آنقدر اقوام مختلف ـ از پارسی و سکایی و تورانی و یونانی و عرب و تاتار ـ در این سرزمین به هم آمیختهاند که تصور خون و نژاد خالص، کودکانه است و با این همه، نسلهایی که از برخورد این اقوام در این سرزمین به وجود آمدهاند، همواره در ایران و برای ایران زیستهاند و اگر از یک نژاد خالص هم میبودند، بیشتر از این ایرانی به شمار نمیآمدند.
زبان هم اگرچه بیتردید در تکوین شخصیت ایرانی نقش اصلی دارد، اما تصور آنکه تنها با یک زبان خالص و مخصوصاً خالی از لغات غیر ایرانی است که ایرانی میتواند ایرانی باشد، چیزی جز یک رؤیای شیرین نیست و وسوسهای که امروز بعضی دوستان ما را وامیدارد که نسبت به عناصر غیرایرانی زبان فارسی روی ترش کنند، هرچند ناشی از غیرت ملی است، اما اصرار و ابرام در آن، زبان ما را محدود میکند و فرهنگ ما را از آنچه طی قرنها تاریخ خویش به غنیمت یافته است، محروم میدارد. حقیقت آن است که فرهنگ اسلامی در درخشان ترین ادوار خویش که دوره قبل از مغول است، بیش از هر چیز ایرانی است و نمیتوان تأثیری را که این فرهنگ ایرانی در زبان اخلاف سعدی و حافظ گذاشته است، تنها به این بهانه که از نفوذ یک زبان غیرایرانی هم نشانه ای دارد، درخور تأسف یافت.
در سراسر این دوره طولانی، آنچه در فرهنگ اسلامی به عنوان یک عنصر فایق درخشیده است، فرهنگ ایرانی است و وجود پارهای لغات مربوط به زبان قرآن، در واقع برگههایی است که از نفوذ معنوی فرهنگ ایرانی در دنیای اسلام حاکی است و ممکن نبود این نفوذ ایرانی تمام دنیای اسلام را از قلمرو عثمانی تا سرزمین بنگاله تحت سیطره خویش درآورد و از قبول پارهای لغات عربی که در واقع لغات قرآن بود، برکنار بماند. به علاوه در دنیا کدام زبان هست که مثل زبان ما با فرهنگ و نژادهای گوناگون از مهاجم و مهاجر برخورد کند و یکدست و خالص مانده باشد؟
در تمام آنچه «میراث ایرانی» خوانده میشود، فرهنگ ایرانی البته چیزهایی هم از تأثیر اقوام دیگر هست؛ اما این نکته به وحدت و تمامیت آن به عنوان یک میراث ایرانی لطمهای نمیزند.
وام تمدن جهانی به فرهنگ ایرانی
در حقیقت آنچه تمدن دنیا به ایران مدیون است، آن اندازه هست که اصالت فرهنگ ایرانی را خواه در دوره پیش از اسلام و خواه در دوره اسلامی که ادامة دوره پیش از اسلام وی نیز محسوب است، ورای هر گونه تردید قرار دهد، مخصوصاً که تاریخ و انسانیت از لحاظ ادب و هنر، همچنین از لحاظ دین و اخلاق به فرهنگ ایرانی بسیار مدیون است.
ازجمله در ادب نه فقط «فابل» و «قصه» به ادب ایرانی مرهون است، بلکه از گوته تا آندرهژید، از رمانتیسم تا پارناسیسم، کمتر نویسنده نامآور در مکتبهای گوناگون اروپایی هست که در شعر، قصه، یا درام چیزی مدیون ایران نباشد.
ایران در هنر موسیقی از راه موسیقی عربی به طور غیرمستقیم در موسیقی قرون وسطای اروپا تأثیر گذاشت و در هنر معماری، تأثیر آن در بههم آمیختن رؤیاهای شرق و غرب حتی از دوره قبل از اسلام محسوس بود؛ چنان که محققان تردید دارند که معماری بیزانس بدون تأثیر و نفوذ معماری ایرانی ممکن بود به توسعه و کمالی که بدان دست یافت، برسد. حتی در دوره اسلامی این رؤیای مرمرین که «تاج محل» نام دارد و در اگرة هند عالی ترین تجسم ذوق معماری را عرضه میکند، از قریحه معمارانی که تربیت ایرانی داشتند، الهام گرفت.
در دین و اخلاق هم آنچه ایرانی به دنیا داده است، قابل اهمیت است. تصور نزاع دائم بین نیکی و بدی که گرایش انسان به نیکی را در حکم همکاری در بنای دنیای اهورایی میکند، در جهانی که ایدهآل اخلاقی آشور و بابل درندهخویی را بر آن حاکم کرده بود، یک انقلاب اخلاقی برای تمام انسانیت بود.
قرنها پیش از مسیحیت، «مهرپرستی» ایرانی فکر برادری بین افراد انسانی را حلقة پیوند بین پیروان خویش ساخت؛ چنان که فکر تلفیق بین ادیان بزرگ را که حتی در زمان های نزدیک به عصر ما امثال نادرشاه و اکبرشاه آرزویی دسترسناپذیر یافته بودند، تعلیم مانی تا حد زیادی به تحقق نزدیک کرد.
در توسعه و نشر اسلام نیز ایرانی ها کمتر از سایر مسلمین نکوشیدهاند و عرفان اسلامی هم در ادب هیچ قوم اسلامی بهتر از آنچه در آثار عطار و جلالالدین مولوی و حافظ آمده است، تجلی نیافت. بدینگونه سرمایهگذاری ایرانی در بازار فرهنگ جهان آن اندازه بود که در داد و ستد معنوی بینالمللی برای وی اعتبار کمنظیر تأمین کند. در هر حال درست است که آنچه ایرانی در مجموع میراث خویش به دنیا مدیون است چشمگیر است، اما آنچه نیز وی به دنیا داده است، اندک نیست و اگر آن را از دنیا بازستاند، در بسیاری چیزها هست که کار دنیا لنگ خواهد شد.
از خیال تا واقعیت
شک نیست که در جامعه جهانی هم مثل جامعه شهری و کشوری، هیچ قومی نمیتواند نقش خیالی یک رابینسون کروزوئة واقعی را بازی کند: هم کشاورز، هم صنعتگر و هم اهل جنگل باشد و در همه چیز خود را از اقوام دیگر بینیاز یابد! ایرانی هم در دنیایی که تمام ملت ها را با رشتههایی مرئی و نامرئی به هم پیوسته است، نمیتواند خود را محدود به زندگی گذشته خویش بدارد و تا هست، خواب تجدید حیات عهد هخامنشی و ساسانی را ببیند.
در گذشته، فرهنگ ایرانی عناصر مثبت و زنده فرهنگ های دیگر را گرفته است و چیزهای ارزندهای هم به این فرهنگ ها داده است و این داد و ستد که در عین حال معرّف شوق حیاتی و روح انعطافپذیر اوست، به فرهنگ وی جنبه تلفیقی میدهد و آن را با فرهنگ های شرق و غرب مرتبط میدارد.
اما فرهنگ ایرانی در عین حال یک عنصر اصیل انسانی دارد که معرّف روح خود اوست و فقط با این روح است که وی در فرهنگ اقوام دیگر نفوذ میکند و حتی در برخورد با اقوام مهاجم، آنها را نرم و در خود حل میکند. این عنصر انسانی در جزو جزو تمام آداب و اطوار ایرانی چنان نفوذی دارد که آن را به آسانی نه تعریف میتواند کرد و نه تعیین.
البته ایرانی بدون آنکه مثل «ازبکِ» منتسکیو حرمسرایی آکنده از رشک و دسیسه داشته باشد، بدون آنکه مثل «حاجیبابا»ی جیمز موریه وجودش معجونی از زبونی و زیرکی باشد، و بدون آنکه مثل «جعفرخان از فرنگ آمدة» خودمان در همه چیز به جاذبه غربزدگی تسلیم باشد، ایرانی است و حتی ایرانیتر است؛ اما دیگر بدون ادب و ظرافت طبع و بدون انعطافپذیری و تسامح فکری خویش و بدون عدالتجویی تاریخی خویش، ایرانی نخواهد بود.
درست است که ادب و ظرافت وی ممکن است گاه تا حد ریا و تملق تنزل کند و از نوع چیزی باشد که مصداق اخلاق بردگی است، اما بیشرمی و دریدگی و بیبندوباری هم که همراه غربزدگی به دیار ما میآید، شاید از جهت مورفولوژیک چیزی نباشد جز بازماندهای از طعمهرباییها و ستیزهجوییهای انسان عهد غار! تسامحجویی هم گویا با روح توتالیتر که امروز در بسیاری از جوامع مدرن غلبه دارد، سازگار نباشد؛ اما در گذشته امپراتوری عظیمی برای کوروش به وجود آورده است که انهدام و تجزیه آن در غلبه اسکندر، بیشک حاصل عدول از آن بود.
دادگری و تسامح ایرانی
تسامح و عدالت دو بال قوی بود که فرهنگ ایرانی را در گذشته به اوج انسانیت رسانید. عدالت نه فقط امری بود که به روایت هرودوت، فرمانروایی دیااکو ـ مؤسس اولین سلطنت ایرانی ـ بهخاطر تأمین آن بهوجود آمد، بلکه حتی در عقاید دینی نیز اهمیت داشت و اهورهمزدا، هم خودش داور و دادگر بود و هم روز رستاخیزش را به خاطر تأمین عدالت مقرر کرده بود. دو مظهر بیدادی هم که از عدالت اهورایی منحرف بودهاند، در اساطیر و حماسههای ما به دنیای اَنیران منسوب شدهاند: ضحاک و افراسیاب که در واقع به سبب همین بیدادیشان در اذهان سازندگان حماسهها نمیتوانستهاند ایرانی تلقی شوند. عدالت و تسامح که فرمانروایی ضحاک و افراسیاب تجاوز به آن محسوب میشد، جوهر واقعی فرهنگ ایرانی بود.
اولین امپراتوری ایرانی که به وسیله کوروش تأسیس شد، یک قانون اساسی داشت که عبارت بود از تسامح نسبت به عقاید دیگران و من آن را مکرر «تسامح کوروشی» خواندهام. همین تسامح کوروشی بود که اتباع یونانی را در قلمرو هخامنشیها فرصتاندیشه و عمل میداد. حتی در ولایت ایونیا که زادگاه اولین آثار فلسفه یونان و جزو قلمرو هخامنشی بود، چنان که مورخ معروف فلسفه یونانی میگوید، آنچه را تنگنظری آتنی اجازه نمیداد، تسامح معروف ایرانی در ظهور و توسعه فلسفه تحقق بخشید. این روح عدالت و تسامح، با آنکه مکرر به سبب حوادث اجتنابناپذیر از تجلی بازماند، حتی در دوره اسلامی نیز جوهر واقعی فرهنگ ایرانی باقی بود. عدالت نزد معتزله و شیعه مایة اختلاف «اهل عدل» با عامه اهل سنت شد. به علاوه کتاب های ادب و اخلاق و حتی سیاست آن را همچون عالی ترین آرمان انسانی ستودند.
در مورد تسامح نیز تأثیر میراث قومی تا جایی رسید که عرفا اختلاف ادیان را لفظی شمردند و حافظ «جنگ هفتاد و دو ملت را» عذر نهاد که «چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند». چنان که قرنها قبل از سارتر و راسل هم عرفای ما به جنایات جنگ اعتراض کردند و در دنیایی که صلیب مسیح با اژدهای مغول بر قتل مسلمانان شرق هم پیمان بود، سعدی بانگ در داد که: «بنی آدم اعضای یکدیگرند»!
اگر ایرانی در طی تاریخ دراز خویش بارها فرصت یافته است که چیزهای سودمند به دنیا هدیه کند، غالباً در مواقعی بوده که تسامح و عدالت در محیط حیاتش غلبه کافی داشته است؛ چنان که از ادبیات عظیم گذشتة ما آنچه در محیط بیتسامح و عاری از عدالت تاتار قرون وسطایی عرضه شد، تملقهای رنگآمیز ابلهفریبی است که در قصاید امثال فرخی و انوری و ظهیر انعکاس دارد. معانی عرفانی و عمیقی که شعر گذشته ما را از هوای تازه افقهای پاک انسانیت سرشار میکند، در دنیای خانقاه ها و مجامع اهل علم به وجود آمده است که عدالت و تسامح در دوران های سختی فقط در چهار دیوار آنها پناهگاه مییافته است.
درست است که در بعضی مواقع مثل آنچه در عهد انوشیروان در مبارزه با پیروان مزدک انجام شد، این تسامح و عدالت قدری فراموش شد، اما نه فقط آن تندرویها با روح ایرانی توافق نداشت و خردمندان گذشته هم آن گونه خامی ها و بیدادها را هرگز از روی میل و رضا نستودند، بلکه این هیجان ها در قیاس با تعادل بالنسبه پایدار و مستمر روح ایرانی، اصلاً لحظهای کوتاه بیش نیست و آنها که در درام های بزرگ با ورطههای روح انسان آشنایی دارند، قطعاً برخوردهاند به اینکه متعادل ترین روحها هم لحظههای بحرانی دارند و البته همان گونه که هیجان های ناگهانی و بیلگام یک روح متعادل، وصف تعادل را از او سلب نمیکند، چند هیجان زودگذر و بیدوام هم در تاریخ دراز یک قوم نمیتواند نشانی باشد بر بیتعادلی روحی آن قوم و بی تسامحی او.
وقتی صحبت از فرهنگ ایرانی است، زبان این فرهنگ را که آمیزش پارهای لغات غیرایرانی با لغات دری به آن قدرت حیاتی معتنابهی بخشیده است، نمیتوان از خاطر برد. درست است که این زبان خالص نیست، اما وجود خون تازی یا تاتار در امثال ابومسلم، شاه عباس و نادرشاه هم آیا ما را در ایرانی بودن آنها باید به شک بیندازد؟
زبان حافظ و سعدی و خیام و مولوی زبان واقعی فرهنگ ایرانی است و وجود پارهای لغتهای غیرایرانی در این زبان نمیتواند علاقه ما را نسبت به آن کم کند. میگویند ادوارد براون انگلیسی وقتی با دانشمندانی برخورد میکرد که میتوانستند به فارسی تکلم کنند، هر زبان دیگر را کنار میگذاشت و میگفت: «باید فارسی حرف زد؛ چرا که وقتی انسان فارسی حرف میزند، احساس می کند زبانش انسانیتر است.» نمیدانم آیا ایرانی هایی که در خانه خود با فرزندان ایرانی خویش به زبان فرنگی حرف میزنند یا در ادارات، کارگاه ها و بیمارستان ها مطالب خود را به زبان انگلیسی تقریر مینمایند، از این کلام براون احساس شرمساری میکنند؟
تأمل در گذشته ایران
من وقتی در باب گذشته ایران تأمل میکنم، از اینکه ایرانی ها دنیا را به نام دین یا به نام آزادی به آتش و خون نکشیدهاند، از اینکه مردم سرزمین های فتح شده را قتل عام نکردهاند و دشمنان خود را گروه گروه به اسارت نبردهاند، از اینکه در روزگار قدیم یونانی های مطرود را پناه دادهاند؛ ارامنه را در داخل خانه خویش پذیرفتهاند؛ جهودان و پیغمبرانشان را از اسارت بابِل نجات دادهاند؛ از اینکه در قرنهای گذشته جنگ صلیبی بر ضد دنیا راه نینداختهاند و محکمه تفتیش عقاید درست نکردهاند؛ از اینکه ماجرای سن بارتلمی نداشتهاند و با گیوتین سر مخالفان را درو نکردهاند؛ از اینکه جنگ گلادیاتورها و بازی های خونین با گاو خشمآگین را وسیله تفریح نشمردهاند؛ از اینکه سرخپوستها را ریشه کن نکردهاند و بوئرها را به نابودی نکشانیدهاند؛ از اینکه برای آزار مخالفان ماشین های شیطانی شکنجه اختراع نکردهاند و اگر هم بعضی عقوبت های هولناک در بین مجازات های عهد ساسانیان بوده، آن را همواره به چشم یک پدیده اهریمنی نگریستهاند، و از اینکه روی هم رفته ایرانی ها به اندازه سایر اقوام کهنسال دنیا نقطه ضعف اخلاقی نشان ندادهاند، احساس آرامش و غرور میکنم.
چگونه میتوان ایرانی نبود؟
و در این احوال اگر سؤال سمج و تأملانگیز منتسکیو و پاریسیهای کنجکاوش یقهام را بگیرد و باز از من بپرسد: «چگونه میتوان ایرانی بود؟» جواب روشنی برای آن آماده دارم؛ جوابی که خود سؤالی دیگر است: «چگونه میتوان ایرانی نبود؟» گمان دارم نسل تازهای که حالا دارد به عرصه میآید و حتی نسلهایی که میبایست شاهد استمرار تاریخ و فرهنگ ایران باشند نیز میخواهند همین جواب غرورانگیز را در برابر سؤال منتسکیو بدهند. در اینصورت میبایست نه فقط خودشان این عنصر اخلاقی و انسانی را که در فرهنگ ایران هست حفظ کنند، بلکه از طرف ما نیز باید این اندازه سعی شود که با ایجاد تزلزل در این آرمان های انسانی، امید آنکه در آینده هم ایرانی مثل ایرانی گذشته ملامتناپذیر بماند، از بین نرود.
با این همه هر گاه روزی بیاید که زبان ما از دخالت های هوسناکانه امروزینگان لطمه ببیند و محدود شود، هر گاه ظرافت و ادب سنتی ما به خشونت و وقاحت عاری از گذشت بگراید، هر گاه روح عدالتجویی در نزد ما به درندهخویی انتقامجویانه منتهی شود، هر گاه بهجای تسامح فرخندة کوروشی، سانسور عقاید در فرهنگ ما رواج پیدا کند و علاقه به خیر در بین ما جای خود را به خودپرستیها بدهد، درآینده بسا که دنیای انسانیت با کنجکاوی پاریسیهای عهد منتسکیو اما با ناخرسندی و نفرتی که درخور روح تهذیبیافتة انسان کامل خواهد بود، از روی تلخی و انکار خواهد پرسید: «ایرانی؟... چگونه میتوان ایرانی بود؟» امید من آن است که در آینده نیز لحن این سؤال هرگز از شور و شوق ستایشگرانه دوستداران ایران خالی نباشد.»

شما چه نظری دارید؟