دکترسیدمهدی زرقانی

«سید محمد حسن بهجت تبریزی» متخلص به «شهریار»، از سال ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴ ‌شمسی در اداره ثبت اسناد نیشابور و بعد هم مشهد کار می کرد. در این مدت، هم سروده‌هایی درباره خراسان و اهل خراسان سروده و هم با شاعران و ادیبان روابط هنری و ادبی داشته که من از همه آنها به «خراسانیات» شهریار تعبیر می کنم...

«سید محمد حسن بهجت تبریزی» متخلص به «شهریار»، از سال ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴ ‌شمسی در اداره ثبت اسناد نیشابور و بعد هم مشهد کار می کرد. در این مدت، هم سروده‌هایی درباره خراسان و اهل خراسان سروده و هم با شاعران و ادیبان روابط هنری و ادبی داشته که من از همه آنها به «خراسانیات» شهریار تعبیر می کنم. مثلا در غزلی به مطلع:  
نوبهار است و صفائیه صفایی دارد
 کوهساران به بر از سبزه قبایی دارد
ازچند هنرمند و ادیب از جمله سلیمی، زاهدی، زهری و سایه نام می‌برد و سپس در بیتی به فرخ اشاره می‌کند:
گر به دیدار سعیدی نتوان بود سعید
 فرخ اینجاست که فرخنده لقایی دارد
( کلیات دیوان شهریار، ۱/۱۵۶)
به احتمال زیاد، این فرخ همان «محمود فرخ» شاعر بزرگ خراسانی است که شهریار در چند جای دیگر دیوانش هم ذکر جمیل او را آورده‌است. یکی از آنها سروده‌ای است با عنوان«جواب قطعه استاد بزرگوار جناب آقای محمود فرخ شاعر شهیر خراسان» که این طور آغاز می شود: 
الا ای شاعر فرخ رخ طوس
 که پندارم کمالی و خجندی... 
فکندی در سرم سودای مشهد
 دل از یار و دیارم سخت کندی
(دیوان، ۱/۷۰۱) 
اما این غزل که با ستایش محمود فرخ آغاز شده، در واقع شکری است با شکایت: 
به پایان چنان شعری دلاویز
 فرو نگذاشتی باز از لوندی
‌نه آن ریش بزی در شهر ما هست
 نه دیگر آن کلاه کله قندی...
بترس از آن که در هجوت بگویم
 حکیم سوریان فرخ افندی
                                                                         (همان، ۱/۷۰۲)
ماجرا از این قرار بوده که محمود فرخ شعری سروده با مطلع: 
ز حرمان از ضیافت‌های عالیت
 اگر دانی چه سان گرییم خندی...
یقیناً نیز اندر شهر تبریز
 تو را میزی است یک صد متر و اندی...
                                                                        (دیوان فرخ، ص ۷۶۰)
هر چند مخاطب این شعر شهریار نیست، اما شهریار را برانگیخته تا جوابیه فوق را سروده و این باعث رد و بدل شدن چند شعر میان فرخ و شهریار شد. فرخ در صدد دلجویی از شاعر آذربایجان برمی‌آید و قطعه زیر را می‌سراید: 
به شعر اندرم شاعری یاد کرد     
        که طبعی کم از آب جاریش نیست
چنو اوستاد ار مرا مدح گفت 
            ملاکی به جز چوب‌کاریش نیست
دریغا که این طبع افسرده را
 توانایی حق‌گزاریش نیست .... 
(همان: ۷۶۵)
در قطعه دیگری هم شهریار را اینگونه نوازش شاعرانه می‌کند:
مرا زیارت تبریز آرزو باشد 
چرا که ساکن آن شهر و آن دیار تویی
همیشه ذوق و صفا و وفا بود حاکم 
 در آن دیار که همواره شهریار تویی...
(همان: ۷۶۴)
شهریار وقتی پاسخ لطیفانه فرخ را دریافت می‌کند، قطعه‌ای ستایش‌آمیز ‌می‌سراید با عنوان «جواب قطعه دیگر حضرت استاد محمود فرخ که به افتخار این حقیر نوشته و فرستاده بودند»:  
رسید قطعه تو با ردیف یار تویی
 به افتخار من ای آن که افتخار تویی
بهار ما ملک شاعران اگر بگذشت
تو جانشین ملک هستی و بهار تویی
از این خزان که به گلزار زد خراسان را
 گلی که ماند به فر و به اعتبار تویی... 
(کلیات دیوان شهریار، ۱/۷۰۲)
در این شعر، از ملک‌الشعرای بهار نیز به نیکی یاد می‌کند. شهریار غزل دیگری هم با عنوان «با یاد استاد فرخ» سروده که اینگونه آغاز می‌شود: 
فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز
 خبر از کوی تو می‌آوردم باد هنوز
(همان، ۲/۱۵۵)
در این غزل ضمن ادای احترام به محمود فرخ، از روزگار اقامت خود در مشهد نیز به نیکی یاد می‌کند: 
فرخ خاطر من خاطره شهر شماست
 خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز
علاوه براین، شهریاراز شاعر و محقق دیگر خراسان، یعنی «گلچین معانی» هم یاد می‌کند و در ادامه تعبیر «گلشن آزادی» و «گلشن» و «نوید» را هم داخل گیومه می‌آورد:
با منت سایه کم از «گلشن آزادی» چیست  
      می‌برم شکوه‌ات ای سرو به شمشاد هنوز
یاد «گلچین معانی» و «نوید» و «گلشن» 
نوشخواری بود و نعشه معتاد هنوز
(همان، ۲/۱۵۴)
این گلشن آزادی کیست؟ علی اکبر گلشن (۱۲۸۰-۱۳۵۳ ش) ازشاعران و نویسندگان و روزنامه‌نگاران آن روزگار مشهد بود که تخلص گلشن را برای خویش برگزیده بود و به «محفل ادبی فرخ» هم رفت و آمد داشت. شهریار در شعر دیگری هم تعبیر «گلشن آزادی» را داخل گیومه آورده‌است:  
به یاد «گلشن آزادی» تو                            دلش پر می‌زند با دردمندی
(همان، ۱/۷۰۲)
همچنین سروده‌ای دیگر دارد با عنوان «گلشن آزادی» و با این مطلع:
دل در هوای «گلشن آزادی»    
مرغی بود فغانی و فریادی 
(همان، ۱/۳۱۲)
شهریار در این سروده، نسبت به شخصی که درست معلوم نیست کیست، اظهار ارادت و تواضع می‌ کند:
از من همه ارادت شاگردی         
وز وی همه افادت استادی 
چندی به درگه تو براندم کام    
همچون مگس به دکه قنادی   
اینک ز تاب آتش هجرانت  
  دارم دلی چو کوره حدادی 
(همان، ۱/۳۱۲)  
آیا منظور شهریار، همان علی اکبر گلشن است؟ در شعر، هیچ دلالت صریحی که بتواند هویت این شخصیت را معلوم کند، نیامده است: 
آزادگی به سایه بال توست
 ای سرو سرفرازی و آزادی.. 
ای در کف تو خامه شیرین کار
 چالاک تر ز تیشه فرهادی
شعر تو را به رقت مینا هست
 ستواری و صلابت و پولادی
(همان، ۱/۳۱۳)
     شهریار در مقام دیگری دوباره از تعبیر مذکور استفاده کرده و غزلی با عنوان «به گلشن آزادی» می‌سراید. مطلع غزل این است:
ای دل عجب که یاد تو یاد آورد مرا 
 وین نامه غمین دل شاد آورد تو را 
تا می رسد به این ابیات:
گلشن به عمد ساز خراسان زند به عشق 
 سوز ترانه‌های عماد آورد تو را
گلشن تو را به سیر و سفر خوانده شهریار 
زودی بگو به اشک که زاد آورد تو را 
(همان، ۲/۱۵۵) 
 اینجا هم درست معلوم نیست مقصود از گلشن، همان علی اکبر است یا شخص دیگری؛ اما در همین شعر از شاعر بزرگ خراسان، یعنی عماد خراسانی نیز یاد می‌کند. بعدها هم در قطعه دیگری با عنوان «خیر مقدم به عماد» او را بزرگ داشته است: 
عماد مشهدی آمد به شهر ما تبریز  
که شهریار ببیند به جلد ثانی خویش 
یکی جوان هنرمند و شاعری شیدا  
که وقف ذوق و  هنر کرده زندگانی خویش 
(همان، ۲/۲۶۲)
غیر از فرخ، عماد و گلشن، شهریار به بهار هم عرض اراداتی دارد. او در قصیده ای با عنوان «با یاد ملک الشعرای بهار»چنین می‌سراید: 
موی سر تا شعله زد روزم برفت و آفتاب
 در غروب عمر من اعلام شب بود این شهاب
در این قصیده بیست و شش بیتی، وجوه متعددی از شخصیت ملک را به زبان شیرین شعر برمی شمارد و ستایش هایی از این دست در قصیده مذکور فراوان است:
ای مَلِک یاد از تو ای سلطان اقلیم هنر
 ای دماوند از تو یک کانون عشق و التهاب
رفتی و با خویش بردی شوکت دربار فضل
 شاعر از فرّ و فروغ افتاد و شعر از آب و تاب
(همان، ۲/۲۸۲)
علاوه بر این، در غزل دیگری هم به استقبال «استاد بزرگ فقید بهار» رفته با این مطلع:
ای باغ خزان شو که بهاران همه رفتند 
خوش باش به زاغان که هَزاران همه رفتند
(همان، ۲/۱۹۲) 
شهریار این غزل را به استقبال از غزل معروف بهار با مطلع زیر سروده است: 
دعوی چه کنی داعیه داران همه رفتند
 شو بار سفر بند که یاران همه رفتند  
شهریار به سراغ شخصیت های سیاسی و فرهنگی خراسان هم رفته که «اسدالله علم» مهم ترین آنهاست. او در رثای علم قصیده ای دارد با عنوان «داغ امیر شادروان امیر شوکت الملک علم» که سروده ای است از صمیم جان: 
امسال بیرجند ندارد بهار امیر
 مرغان به غیر گریه ندارند کار امیر
هر سال عید بود و در این بارگاه بار
 امسال نه بهار و نه عید و نه یار امیر
دیگر کسی به داد ضعیفان نمی رسد
 یاد از تو ای به غمزدگان غمگسار امیر
آوازه مکارم و ذکر جمیل تو
 ماند به نسل آتیه افسانه وار امیر
لوله کشی و مدرسه و چشمه و قنات
 مانده است یادگار تو بس شاهکار امیر
تنها نه بیرجند و خراسان که راستی
یک مملکت به داغ تو شد سوگوار امیر
(همان، ۲/۳۰۰)
این قصیده فرخی وار شهریار، چهل و شش بیت دارد. مردم بیرجند هنوز از خدمات علم به نیکی یاد می کنند. اما در کنار این تعریف و توصیف‌ها و ستایش‌ها و شیرین‌گفتارها گاهی هم رنجمویه‌هایی سروده و غم غربت و طرز تعامل خراسانیان شاعر نازک‌طبع ما را بر سر خشم آورده‌است.
این نوع سروده‌ها که می‌توان آنها را «شهرآشوب‌های عصر جدید» نامید، در شعر دیگر شاعران و در مورد دیگر شهرها هم سابقه دارد. مثلاً شهریار در قصیده ای با عنوان «خرابات»، دل‌چرکین از پایتخت، تهران و نیشابور را این‌گونه مقایسه می‌کند: 
رندان خراباتی تهران چه کثیف اند
 رحمت به همان خاک نشینان نشابور
(همان، ۲/۳۳۶)
و آنگاه که شهریار از اهل نیشابور رنجیده خاطر شده، در شهرآشوبی طولانی با عنوان «در نیشابور»، زبان به هجو مردم این شهر می‌گشاید: 
ز وطن دور و ز یاران مهجور
 با دلی رنجه و جانی رنجور
در دیاری که در او آدم نیست
 ور کسی هست مرا همدم نیست....
او در این شعر به سراغ جامعه شهری و روستایی رفته و ذکر جمیل را تغییر داده است. حتی طبیعت زیبای نیشابور که توجه او را به خود جلب کرده، زمینه ای می‌شود برای نکوهش مردمانش:
حیف از آن جلگه نزهت‌زایش
 و آن فرح‌بخش فرح‌افزایش
حیف از آن صبح نشاط‌انگیزش
 وآن دم باد عبیرآمیزش
(همان، ۲/۴۰۲)
در مثنوی طولانی دیگری با عنوان «غروب نیشابور»، کلام او با توصیف دل‌انگیز و زیبایی آغاز می‌شود :
بود خورشید چو وارون زورق                          در یکی لجّه خون مستغرق
من هم از مغرب غربت مرعوب                 داشتم حال غریبان غروب
(همان، ۲/۴۱۰)
این شعر اگر به همین منوال ادامه می‌یافت، قطعاً یکی از زیباترین غروب‌سرودهای نیشابور می‌شد و پهلو می‌زد با صبح‌سرودهای نیشابور که توجه بسیاری از شاعران را به خوب جلب کرده‌است؛ اما اندوه غربت و خشم ناشی از تعامل مردم شهر با او، چندان خاطر شاعر را آزرده که به سیاق شعر پیشین، شهرآشوب دیگری می‌سراید و حتی چند بیت از شعر قبلی را تکرار می کند. 
از حق نگذریم، توصیف‌های شاعرانه این شعر، بسیار زیبا و خواندنی است. البته شعر در بخش پایانی اش به قلمرو عرفان کشیده می‌شود و شعر از شهرآشوب به حکمت شاعرانه تغییر سیاق پیدا می‌کند :
بود امواج به اوج کیهان
 چون در آیینه لئالی غلطان
همچو در روزنه نور مهتاب
 یا که در جام بلورین سیماب...
عقل می گفت رها کن دل را
 دل دیوانه لایعقل را
    (همان، ۲/۴۱۵)
نیشابور در شعر دیگری با عنوان«زیارت کمال الملک»، دوباره وارد جهان شعر شهریار شده و گرچه نفثة‌المصدورهایی به این شعر هم راه یافته، اما تمرکز شاعر بر چهره‌های فاخری مثل خیام و  عطار و کمال الملک، مانع از آن می‌شود که به تندی سروده‌های پیشین زبان به نقد بگشاید:  
در دهی از دهات نیشابور
 بسی از جاده تمدن دور
هفته گنجی به فرصت دیدار
 گنج خفته است و دولت بیدار
(همان، ۲/۴۴۳)
شهریار دو شعر دیگر هم در ستایش خراسانی‌ها سروده، اما هویت آنها بر من دقیقاً روشن نشد. نخست مرثیه‌ای سروده برای «شادروان سید محمد داوودی» با این مطلع:
گذشت ماه من و ماه گشت و سال گذشت
 چه ماه و سال که با محنت و ملال گذشت
    (همان، ۱/۷۲۳)
و دیگر غزل‌واره‌ای است که به دوست فاضل خودش یعنی «میرزا رضا خان عقیلی» تقدیم کرده و با این بیت آغاز می شود :
گر نمونه بخواهید بی بدیلی را
 به چشم عقل بینید مر عقیلی را
(همان، ۱/۷۳۰)
این میرزا رضا ظاهراً از رجال سیاسی معاصر بوده که در فعالیت‌های متعدد سیاسی، حقوق و فرهنگی مشارکت داشته است. شاید اگر کسی با دقت بیشتری دیوان شهریار را بخواند، ابیات دیگری هم در «خراسانیات شهریار» بیابد، اما اینها به نظر من رسید. 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی