امیر طیرانی

عمده نوشتار زیر  گزارشی است از زبان مرحوم آیت الله طالقانی که به نظر می رسد کمتر در دسترس عموم قرار گرفته باشد

فضای باز سیاسی ایران که از اوایل سال ۱۳۳۹ با فشار دولت آمریکا در ایران ایجاد شد و در نتیجه آن در اردیبهشت ۱۳۴۰، علی امینی به نخست‌وزیری رسید، از اواسط سال ۱۳۴۱ با قبول شروط آمریکایی‌ها از سوی شاه به پایان رسید. نخستین نتیجه این توافق، برکناری علی امینی و نخست‌وزیری اسدالله عَلم بود. با روی کار آمدن علم، چراغ فضای باز سیاسی نیز رو به خاموشی رفت. اسدالله علم بعد از مدت کوتاهی مدارا با نیروهای سیاسی، از اواخر دی همان سال شروع به بازداشت عده زیادی از اعضای جبهه ملی، نهضت آزادی و فعالان جنبش دانشجویی کرد. از جمله این بازداشت‌شدگان، آیت‌الله سیدمحمود طالقانی بود که به همراه مهندس بازرگان، دکتر سحابی، اللهیار صالح، داریوش فروهر و دکتر غلامحسین صدیقی به زندان افتاد. 
بازداشت‌شدگان که به‌تدریج بر عده‌شان افزوده شد تا بعد از وقایع ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، همگی در زندان باقی ماندند. از اواسط تابستان به‌تدریج اکثر بازداشت‌شدگان آزاد شدند، به جزاعضای نهضت آزادی. برای اعضای نهضت آزادی  به بهانه کشف پیش‌نویس اعلامیه‌ای که در زندان تهیه شده بود و هیچ‌گاه منتشر نشد، در دادگاه نظامی پرونده جدیدی گشوده شد. 
متهمان ردیف اول تا سوم این پرونده عبارت بودند از: مهندس مهدی بازرگان، دکتر یدالله سحابی و آیت‌الله سیدمحمود طالقانی. در این میان، مورد آیت‌الله طالقانی با بقیه تفاوت داشت. ایشان در زمره نخستین بازداشت‌شدگان بود؛ اما بعد از چهار ماه، در ۴ خرداد ۱۳۴۲ بدون هیچ دلیل خاصی و بدون آنکه تقاضای آزادی کرده باشد، در پی ملاقاتی غیرمنتظره برای او و البته از پیش برنامه‌ریزی‌شده از سوی ساواک، آزاد شد و یک ماه بعد، بار دیگر بازداشت گشت و به همراه دیگر اعضای نهضت آزادی ایران، محاکمه و ده سال حبس محکوم شد.  در این نوشته، جریان آزادی مشکوک آیت‌الله طالقانی از زبان خود ایشان تشریح شده است.
این متن که عنوان «گردش کار» بر بالای آن نوشته شده و در اینجا بخش انتهایی آن را می آوریم، در حقیقت پاسخ به ادعانامة دادستان نظامی است که ایشان بیان کرد و فرد دیگری نوشت. ایشان در این نوشته  ضمن شرح نسبتاً مبسوطی از گذشته و فعالیت‌های خود، به مسائل و مشکلات کشور و نیز بازداشت خود در ۳ دی ۱۳۴۱ و مسائل زندان پرداخته و در پایان  جریان ملاقات خود با تیمسار پاکروان، رئیس وقت ساواک، آزادی و احضار دوباره به دلیل ایراد  سخنرانی را بیان کرده است.

گردش کار 
«بسم‌الله المنتقم الجبار 
روز ۴/۳ که مصادف با اول محرم بود، ساعت ۸ صبح از زندان قصر مرا به سازمان امنیت بردند. بنا بر این گزارش، همان صبح من تقاضای ملاقات کردم و باید فوراً فرستاده شده و بعد به دنبال من آمده باشند. با آنکه جواب بعضی از نامه‌هایی که تشریفات ندارند و برای اشخاص عادی است...، گاهی ۲۰ روز طول می‌کشد. مسلم این تقاضا در آن روز شفاهی نبوده؛ چون هیچ وسیله در زندان قصر یا سازمان امنیت نیست پس لابد کتبی بوده و آیا به این سرعت در چند دقیقه نامه ارسال‌شده جواب آمده، وقت گرفته است. اگر چنین نامه‌ای که من تقاضا کرده‌ام ارائه دهند، بسیار ممنون خواهم شد. این‌هم یکی از همان دروغ‌ها می‌باشد. 
به هر حال صبح ۴/۳/۴۲ بدون اطلاع قبلی و تعیین وقت، من را از زندان خارج کردند، به سازمان امنیت بردند. پس از اندکی معطلی تشریفات در اتاق انتظار، به اتاق آقای پاکروان ـ رئیس سازمان امنیت ـ راهنمایی‌ام کردند. دو نفر از سرهنگان رؤسای سازمان هم در آنجا حضور داشتند که یکی را می‌شناختم و دیگری را آنجا شناختم. پس از تعارفات مؤدبانه، آقای پاکروان که آهسته و بریده صحبت می‌کرد و صدای کولر هم مانع از شنیدن گفته‌های ایشان بود، قدری صندلی خود را نزدیکتر آورد. آنچه از مضمون سخنانش در خاطرم مانده، این است: «ما نمی‌گوییم این دستگاه ما از هر جهت خوب است و خوب کار می‌کند؛ ولی سعی من و همکارانم بر این است که نواقص دستگاه‌ها برطرف و وضع آن بهتر شود.» شمه‌ای در باره کار و مأموریت  مأمورین سازمان امنیت گفت. 
در جواب ایشان گفتم: «نام اداره شما سازمان امنیت و اطلاعات است. البته هر حکومت و هر کشوری احتیاج دارد برای اطلاع از جریان‌های کشور و مردم آن، دستگاه اطلاعاتی داشته باشد. این دستگاه شما اول دستگاه امنیت است که تأمین امنیت مردم را بنماید؛ پس نباید موجبات وحشت و سلب امنیت را بر مردمی که عضو این اجتماعند، فراهم نماید. باید طوری کار کند که بی‌غرضی و بی‌نظری آن به همة مردم ثابت شود تا علاوه بر اینکه مردم از آن وحشت و نفرت نداشته باشند، بلکه در کشف جرائم همکاری  و کمک کنند. 
و [وظیفة] دیگر اطلاعات است. اطلاعات به این معنی درست نیست که یک عده مأمورین میان مردم پراکنده شده و هر چه از نظر حکومت بد و عیب می‌آید، آن‌هم ناقص و بی سروته یادداشت کنند و بفرستند. باید از هر جهت افراد دستگاه شما کسب اطلاع کنند، هم خدمات و سابق فکری و روحی آنها، هم آنچه از نظرشما انحراف و نقطه ضعف است؛ مثلا من یقین دارم که دستگاه شما از سوابق و مبارزات من و خدمات من و ریشه خانواده من اطلاعی ندارد. اطلاعات شما درباره من محدود است. بیشتر به همانچه مأمورین در تحت فعالیت‌های مضره گزارش می‌دهند و بیشتر از سخنرانی‌ها و منابر مسجد که آن‌هم یک قسمت را درست درک نمی‌کنند و یک قسمت چون در میان جمعیت میسر نیست، بعد فراموش می‌کنند و چند بار این مطلب برای من مشهود بوده. 
علاوه چنین دستگاهی که همه سروکارش با افراد همین مملکت به‌خصوص طبقات جوان است، باید نظر به هدایت باشد و عقده‌ها و ناراحتی‌ها را بسنجد و راه علاج بیابد و بعد اینکه مردم را دسته دسته به زندان نفرستد بدون هیچ رسیدگی. مدتی نگه دارد و عقده و نارضایتی بیشتر و عصبانیت ایجاد کند. با این روش چه طرفی خواهد بست؟ راه اصلاح همین است. علاوه بر این، آخر زجر و شکنجه دادن مردم، با مزاج دنیا دیگر سازگار نیست.»
هنوز آخرین حرف این کلمه از زبانم خارج نشده، آقای پاکروان حرفم را برید و با چهره آشفته و صدای بلندتری گفت: «آقا نفرمایید! من کاری به دنیا ندارم؛ این اعمال اگر در دستگاه ما باشد، با مزاج من سازگار نیست و من حاضر نیستم هیچ چنین مسئولیتی را بپذیرم و ساعتی در رأس این دستگاه بمانم!»
این جمله آقای رئیس سازمان امنیت چنان حیرت‌زده‌ام کرد که نمی‌دانم چه بگویم! آیا آنچه در این باره شنیده  و دیده‌ام، همه دروغ و افترا و اشتباه بوده؟ آیا راستی مردم برای آلوده ساختن این دستگاه و موحش نمایاندن چهره آن شایعه‌سازی می‌کنند؟ آیا تراشیدن ریش واعظ معروف مشهد که مدتها در قزل‌قلعه با ما بود و همچنین واعظ معروف تهران که او را از اتاق با ریش بیرون بردند و یک ساعت بعد بی‌ریش برگرداندند، در خواب بود؟ جوان محصل هیجده ساله (اسکویی) را که شب از داخل زندان بیرون بردند و فردا بی‌حال و کتک‌خورده و گرسنه و سرمازده نزدیک ظهر برگرداندند و ما به دست خودمان آب‌پرتقال به گلویش ریختیم، [آیا] بازی درآورده بود؟ آیا مشایخی ـ خبرنگار کیهان ـ را که می‌گفت در مقابل زنش در سازمان امنیت او را زدند و چون زن حامله‌اش از شوهرش حمایت کرد، با لگد پرتش کردند و دچار خونریزی شد، دروغ بود؟ آیا آقای [حسن] خرمشاهی را که در زندان شماره چهار قصر پس از انتقال به آنجا دیدم که هنوز بعد از مدتی، آثار ضرب و کتک در صورتش بود، دروغ است؟ دو برادر دندانساز را که به جرم داشتن اعلامیه علما آنقدر زده بودند که پس از مدتی، بدنشان متورم و کبود بود، چه بوده؟ اینها که از نزدیک در این مدت با چشم خودم دیدم، این اشخاص را و وضع آنها را دیده‌ام، آیا خواب ‌دیده‌ام یا بیداری بوده. اگر در بیداری بوده، پس آقای محترم که در رأس این دستگاه است، چه می‌گوید؟ شاید راستی اطلاع از جریان کار مأمورین خود ندارد؟ 
راستی یکه خوردم! نمی‌دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم! گفتم: «پس از شما تقاضا می‌کنم بازرس‌های بی‌نظری بفرستید، لااقل از همین چند نفر شکنجه کشیده که با ما در زندان قصر هستند، تحقیقاتی بشود.» 
آقای رئیس سازمان پس از اینکه از جا برای جواب تلفن برخاست و برگشت و به‌ جای خود نشست، در حالی ‌که دستش زیر چانه‌اش و چشمش به زمین دوخته بود، گفت: «من از آقا گله دارم، خیلی هم گله دارم!» سپس گفت: «آخر شما در این مدت که در زندان بودید، نباید اطلاعی و یا پیغامی به من داده باشید؟!» 
هر چه فکر کردم، معنای این جمله را نفهمیدم. من  که با ایشان سابقه ندارم. اولین دفعه است که قیافه ایشان را می‌بینم. آیا ایشان از وضع من و مدتی که در زندانم، بی‌خبرند؟ 
مثل اینکه خودشان متوجه این حیرت‌زدگی من شدند. برای جبران و توضیح گفت: «آخر ما خیلی گرفتاریم، خیلی گرفتاریم. اوضاع خوب نیست، خواهش دارم یک ماه به ما مهلت بدهید.» 

استقلال و تمامیت کشور
این جملات ایشان با آن حال ناراحتی و تأثر، بیشتر متحیرم کرد. از نظرم گذشت که: این مدت چهار ماه که در زندان از همه ‌جا بی‌خبر بودم، شاید حوادثی پیش ‌آمده که استقلال و تمامیت کشور را تهدید می‌کند و سخنان جسته‌وگریخته‌ای هم که از زبان آقای بازپرس (آقای سرهنگ مقدم) شنیده بودم، بیشتر متأثر شدم. راستی اگر وضع چنین باشد، باید روش دیگری پیش گیریم. در این‌گونه موارد که اساس استقلال و تمامیت کشور در معرض خطر است، شرعاً وظیفه این است که از اختلافات و تشنجات داخلی کاسته شود، یا از میان برود. 
به ایشان گفتم: «من از وضع کشور اطلاعی ندارم. اگر مقصود این است که صلاح است مدتی در زندان بمانم، به ‌هر حال درباره آزادی خود هیچ تقاضایی ندارم.» گفتند: «نه، فقط یک ماه به ما مهلت بدهید.» باز گفتم: «من تقاضای آزادی ندارم. به فرض اینکه خواستید مرا آزاد کنید، من به‌حسب وظیفه شرعی خود مجبورم به مسجد بروم و در ایام محرم نمی‌توانم منبر نروم و باید به سامان‌دادن زندگی خود بپردازم و اگر منبر رفتن در ایام عاشورا و حتی نمازخواندن در مسجد را هم صلاح نمی‌دانید، صریحاً بگویید، وگرنه من این‌گونه وظایف شرعی خود را نمی‌توانم ترک کنم. و اگر منبر رفتم، آنچه تکلیف شرعی خود می‌دانم، خواهم گفت و بعد مأمورین شما به ‌اندازه فهم و درک خود گزارش‌هایی خواهند داد. پس چه بهتر صریحاً بگویید: به مسجد و منبر نرو. من  نه اهل فحش و ناسزا گویی هستم و نه تحریک و تهییج علیه کسی  و دستگاهی؛ ولی انتقادکردن وظیفه دینی است و به صلاح ملت و دولت است که مردم خیراندیش انتقاد کنند.»
ایشان گفتند: «اگر خواستید، انتقاد کنید، اما تجاوز نکنید!» باز تکرار کردم که: «درخواستی برای آزاد شدن خود از زندان به هیچ وجه ندارم؛ ولی عده‌ای دانشجو و کارگر و کاسب هستند که ماههاست در زندان به سر می‌برند و زندگی اینها یکسره از دست رفته و دانشجویان از درس عقب افتاده‌اند و عائله‌ها بی‌سرپرست شده‌اند. اگر می‌شود، دستور آزادی اینها را بدهید.» این خلاصه مصاحبه من با آقای پاکروان بود. شاید بعضی قسمت‌ها را فراموش کرده باشم، ولی آنچه گفتم، خلاف واقع نیست. 
از سازمان امنیت به زندانم آوردند. با آنکه انتظار نداشتم با این سرعت تشریفات آزادی‌ام به‌حسب مقررات تمام شود، همین که از زندان رسیدیم به دادستانی، آقای سرهنگ مقدم منتظر بود. التزام‌نامه‌ای علی‌المعمول مقابلم گذارد و امضا کردم. چون وسیله برای برگشتن نداشتم ،با جیپ آقای سرهنگ به زندان برگشتم. باز ایشان در میان راه از تشنجات اطراف و اوضاع نامساعد کشور مطالبی گفتند. از دادستانی به منزل تلفن کردم که یکی از دوستان با ماشین خود برای رفتن به منزل بیاید و هیچ‌کس را از آزادی من اطلاع ندهند. 
شب یک‌شنبه دوم محرّم، ۵ خرداد از زندان قصر به منزل منتقل شدم. با توجه ‌به آنچه گذشت، وقتی از زندان بیرون آمدم، برای رفع هر گونه بهانه‌گیری و دسیسه، محل ملاقات‌ها و دیدن‌ها را در مسجد قرار دادم. جز یک یا دو روز در منزل برای پذیرایی دوستان نشستم و همچنان نظرم این بود با اینکه ایام محرم است، حتی در مسجد خودم هم به منبر نروم.  
فردای همان روز آن دو جوان دندانساز که شکنجه شده بودند، تلفن کردند که آزاد شده‌اند. فردا شب که شب سوم محرّم بود، در مسجد عده‌ای به دیدن آمدند و دسته‌گل‌هایی آوردند و بعد برای تشکر از مردمی که از راههای دور و نزدیک آمده بودند، دوستان اصرار کردند که چند کلمه‌ای صحبت کنم. همان ایستاده آیه شریفه «اهدنا الصّراط المستقیم» را عنوان کردم که: دعای همیشة مسلمانان در موقع رسمی نماز است و هر مسلمانی در روز چند بار در طول شب  و روز این آیه را تلاوت می‌کند و اگر سعادتی برای آدمی بالاتر از هدایت به راه مستقیم باشد، خداوند همان را در مواقع رسمی دعا به مسلمانان تلقین می‌فرمود. همچنان‌که هر سعادتی در تشخیص هدف و راه است، هر چه بر سر فرد یاغی می‌آید، نتیجة انحراف از صراط مستقیم است. همین که انسان از راه راست منحرف و دچار لغزش شد، وضع دید او در قضایا عوض می‌شود. این طبیعت برای انسان پیش می‌آید که پیوسته از خود سلب مسئولیت می‌نماید و گناه را به گردن مردم و دیگران حتی جمادات  بی‌زبان می‌اندازد تا آنجا که اگر ظرف از دست کسی به زمین افتاد و شکست، حاضر نیست درک کند که ظرف را محکم نگرفته، بلکه می‌گوید ظرف از دستم لیز خورد و افتاد!
آنگاه به سوابق تاریخی ایرانیان پرداختم و آثار علمی و تحقیقی ایرانیان پس از اسلام را، و گفتم: «عرب مانند سیم ناقل بود که اسلام را به سرزمین ایران رساند.» پس از آن، تشکر از مردم و شمه‌ای از تاریخ شهدای کربلا. این خلاصه منبر ۵/۳/۴۲ بود.
فردا صبح یکی از رؤسای سازمان امنیت تلفن کرد که: «می‌خواهم شما را ملاقات کنم.» قرار شد در منزل یکی از علما بیاید. در آنجا منبر شب گذشته را مطرح کرد، گفتم: «در حدود نیم ساعت طول کشید، [به‌ منظور] تجلیل از مردم و آقایان و تاریخ شهدا[ی کربلا]، مطلب دیگری نبود.» گفت: «چرا گفتید ما سیم برق بی‌روپوش هستیم و همه‌جا را آتش خواهیم زد؟!» وقتی شرح سخنرانی و مثال سیم ناقل را گفتم، تعجب کرد. گفتم: «این نمونة گزارش‌های مأمورین شما می‌باشد که یا درک نمی‌کنند، یا عمداً تحریف می‌کنند تا خدمتی نشان بدهند و لیست آخر برج را امضا کنند. گزارش این منبر جزو پرونده قطور است. ممکن است آقایان ملاحظه کنند تا دقت کار مأمورین را خوب درک کنند.»
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی