محمد ماکویی ـ طنزپرداز: خداناباوری نوشته بود «از وقتی بشر به علم و آگاهی دست یافت، دیگر نه رودی شکافته شد، نه عصایی اژدها شد، نه آتش گلستان شد و نه کسی تا اوج آسمان ها بالا رفت.»
ناگفته پیداست که معنای گفته بالا این است که ما رویدادهای معمولی را که چشم و گوشمان به دیدن و شنیدن آنها عادت کرده است، معجزه نمیدانیم و فقط چیزهایی را معجزه میدانیم که نو و تر و تازه باشند و تعجب ما را از دیدن یا شنیدن آنچه تاکنون ندیده و نشنیدهایم، برانگیزند.
از نظر من، عادت به دیدن و شنیدن نمیتواند ارزش چیزی را زائل کند یا بر ارزشهای آن بیفزاید!
عادت فقط میتواند موجب تغافل و تجاهل ما شود و به ما همچون تازه بهدوران رسیدهای که بیزحمت صاحب ثروت فراوانی شدهاست و ارزش آن را نمیداند، یاری میرساند تا قدر داشتههای دم دستی را ندانیم!به عنوان مثال، کسی که هفت هشت تا بچه قد و نیم قد دارد، تولد را امری معمولی و طبیعی میداند؛ اما آنکه فرزند ندارد و با سالها دوا و درمان هم موفق به باروری نشده است، خوب میداند که در هر تولدی معجزهای واقعی وجود دارد.
ما آنقدر طلوع و غروب خورشید را دیدهایم که فکر میکنیم عدم طلوع یا غروب خورشید معجزه است، حال آنکه اگر کمی عقل و منطق را بهکار بگیریم، متوجه میشویم که طلوع و غروب خورشید معجزاتی هستند که بهدلیل کثرت وقوع در زمان معین، ارزش و اهمیت خود را از دست دادهاند و فقط اتفاقاتی معمولی و پیشپاافتاده محسوب میشوند.
شاید برای همین است که از نظر من نفس کشیدن در هوای پاک و سالم و آزاد معجزه است؛ حتی برای کسی که عمرش را پشت میلههای زندان سپری نکرده باشد و هر روز در هوای آلوده آزادانه قدم زده باشد!
شما چه نظری دارید؟