باقر رشادتی:عادل و عادله از یک محله بودند. از کودکی با هم بزرگ شده بودند. هنگامی که قایمموشک بازی میکردند، هرگز به خیالشان نمیرسید که رفتهرفته به یکدیگر انس خواهند گرفت و عاشق همدیگر خواهند شد و به سختی خواهند سوخت.
وقتی بچه و همبازی بودند، کنار جوی آب، آسیاب گلی درست میکردند. وقت درو، عادل پشتههای گندم را به خرمن میآورد و عادله خوشههای افتاده را جمع میکرد. زمان خرمنکوبی، عادل سوار خرمنکوب میشد و عادله پس از رفتوروب و آبپاشی جلوی در و حیاط خانه، با یک قوری چایی قندپهلو، پیش عادل و سایرین میرفت. نزدیکیهای «جشن خرمن» عادله مثل چهارشنبه آخر سال، دستهایش را حنا میبست و کف دستش، گلی به نام عادل نقش میزد. بعد برای اینکه آن را به وی نشان دهد، کف دستش را بازمیکرد و بهزور از عادل میخواست تا لیلی حوضک بازی کنند.
عادل دلش نمیآمد «نه» بگوید. وقتی گل را میدید با علاقه بازی میکرد و میخواند:
لیلی لیلی حوضک هر چارسوش سبزک
مرغکی اینجا نشست کودک گرفت پاش بست
این یکی سرش برید شد آن یکی هم مرید
این یکی خورد چاق شد کار آن یکی شاق شد
دستمال گرفت اشک ریخت گفت سهم من پیش کیست؟
گربه سیاهه بردش تنبان کوتاهه خوردش
عادل وقتی میگفت: سهم من پیش کیست؟! عادله با قلبی سرشار از عشق پاک، به هیجان میآمد و ذوقزده کف دستش را باز میکرد و گلی را که به نام عادل به تصویر کشیده بود نشانش میداد.
عادل تبسم ملیحی میکرد و میپرسید: این که مرغک نیست؟! عادله جواب میداد: هر گلی را مرغکی است هر دو از ته دل میخندیدند و همانند گل میشکفتند.
عادل صبحها که میخواست گله را به صحرا ببرد، عادله پشت پایش آب به زمین میپاشید. این عادت را از مادرش به ارث برده بود. نزدیکیهای غروب هم به بلندترین نقطه ده میرفت و منتظر برگشتن عادل مینشست.
بهای کوهها تویی رهای کوهها تویی
مرد ایلم زیاد است دَهای کوهها تویی
وقتی در دورها، گردوغبار به هوا برمیخاست، خاطرجمع میشد که گله بهسوی ده سرازیر شدهاست. از ته دل خوشحال میشد و خدا را بسیار شکر میگفت. عادل پس از آنکه گله را در پارهبند۱ جا میداد، برای عادله از جاری زلال چشمهها و نغمهخوانی سهرهها۲ میگفت. عادله هم توری را که از دانههای اسپند بافته بود و وسط آن فرتورهای۳ دو پروانه انداخته بود، نشان عادل میداد و بر بافتههای خویش میبالید و فخر میکرد.
از قدیم و ندیم گفتهاند چراغ هیچکس تا صبح نمیسوزد. چرخ فلک، هزار و یک بازی دارد. زمان که میگذشت عادل و عادله از هم بیگانه میشدند. ایندو بهتدریج که بزرگ میشدند، آبروداری میکردند و روی سنت دیرینه ایل و تبار، کمتر همدیگر را میدیدند. پدر عادله او را نامزد پسر برادرش کرد: «عادله زینت من است. اگر خدا بخواهد به همین زودی به خانه بخت خواهد رفت. عاصم هم پسر بدی نیست. پسرعموی عادله است. عقد پسرعمو و دخترعمو در آسمانها بسته شده است.»
استخوان در گلوی عادله میشکست ولی به کسی بازگو نمیکرد. هر وقت در خلوت خانه تنها میشد، از ژرفای دل گریه میکرد.
تنهایی عادله را فقط عادل میفهمید و پرستوهایی که از آسمان آبی میگذشتند.پروانههایی که فرتور آنها وسط تور اسپند انداخته شده بود، مثل سهرههای مانده در قفس خسته به نظر میرسیدند.
روزی از روزها که چشم عادله به تور اسپند افتاد، احساس کرد پروانهها هوس پرواز کردهاند. چادرش را بیدرنگ سرش کرد و بهسوی خانه عادل شتافت. در آستانه درِ حیاط با مادر پیر عادل روبرو شد.
مادر پیر عادل تا چشمش به عادله افتاد جدایی و مرگ پسرش را در دیدههایش به اشک نشست.
این سواره شتاب کرد دلهای ما بیتاب کرد
مثل خورشید نور پاشید غروب همچو مهتاب کرد
عادله گُر زد۴ ، آتش گرفت و سوخت، همه آرزوهایش خاک شدند. تا خواست برگردد و برود، تمامی راههای جلوی رویش بسته شدند.
سیاهی شب فراز آمد، تعادلش بهشدت بههم خورد و نقش بر زمین شد. عادله از زمین برنخاست. مادر پیر، تنهای تنها ماند.
۱. پارهبند: اسبل، ستورجای
۲. سهره: پرندهایست کوچک
۳. فرتور، عکس
۴. گر زدن: سوختن ناگهانی

شما چه نظری دارید؟