محمد صادقی
زندگی چه معنایی دارد و چرا باید به آن ادامه داد، آنهم در نقطه اوجش؟ این پرسش هرچند مواجههای سهمگین باشد، میتواند سرآغازی نیک و پرشور را برای انسان رقم بزند؛ همچنان که برای برخی بزرگان جهان مطرح شد و به خلق آثار شگرف و ماندگاری انجامید. مولوی بلخی و تولستوی دو موردی هستند که در این نوشتار به مناسبت «روز مولانا» به آنها توجه شده است
در مواجهه با رنج و ملال، و در مواجهه با پرسشهای اساسی درباره زندگی و معنای آن، یعنی لحظههایی که رویارویی و جدال انسان با خود به اوج میرسد، سپردن خویش به لذتها، غرقشدن در کار یا غوطهوری در رخوت، همگی نشانههای گریزی نومیدانه از مواجهه با خویش است. وضعیتی که انسان در آن مدام در حال سرزنشکردن خود و ستیز با خویشتن است و به جای رویارویی با مسائل، به مُسکنهایی پناه میبرد که همچون ماده مخدر عمل میکنند و در حقیقت کوششهایی هستند برای فراموشکردن خویش. بهویژه که گذر هر لحظه، چه به آن بیندیشیم و چه نیندیشیم، ما را هر لحظه به مرگ نزدیکتر میکند و اضطرابِ مرگ و حسرت لحظههای نزیسته، میتواند ما را هرچند که زندگی میکنیم، در وضعیت پژمردگی و فرسودگیِ روحی متوقف سازد، در زندگیی خالی از شور و معنا!
وقتی انسان با رنج و ملال و پرسشهای بنیادین درباره زندگی مواجهه میشود، اینکه زندگی چه معنایی دارد و چرا باید به آن ادامه داد، آنهم در نقطه اوجش، هرچند مواجههای سهمگین و جانکاه باشد که هست، میتواند سرآغازی نیک و پرشور را برای انسان رقم بزند. اما چگونه؟ اینکه انسان بتواند با خود خلوت کند، بیندیشد، راهش را بیابد (نه اینکه در پی دیگران بیفتد و به پسندِ دیگران راه بپوید)، به خود وفادار باشد (بر اساس فهمش عمل کند) و به زندگی اش معنا بخشد، چنانکه استاد ملکیان در گفتاری با نام «زندگی اصیل و مطالبه دلیل» درباره آن توضیحهای ارزشمندی داده است. در چنین مسیری، مطالعه آثار برجسته ادبیات ایران و جهان، و آشنایی با آثار و آرای اندیشمندانی که ما را با ریشههای گرفتاریهای ذهنی، روانی و اخلاقیمان آشنا میکنند، مطالعه سیرِ زندگی و آموزههای انسانهای معنوی، و بهره از آموزههای عرفانی، بسیار راهگشاست.
آشنایی با روحهای بزرگ و زیبا که در گذر از لحظههای سخت و طاقتفرسا، زندگی خویش را و درنتیجه، زندگی جویندگان معنویت را پربار ساخته اند، فرصتی نیک برای بهتر اندیشیدن ایجاد میکند تا به فهم بهتری از زندگی برسیم. و مهمتر اینکه دریابیم رنج و ملال و پرسشهای نفسگیری که ممکن است انسان را در آستانه پژمردگی روحی یا تصمیم برای نابودی قرار دهند، همچنان میتوانند زمینهای برای راهِ نو و بالندگی روح بگشایند.
مولوی و تولستوی: دو روح ناآرام
اکنون نگاهی بیفکنیم به وضعیت روحی مولوی و تولستوی و ببینیم قبل از اینکه تحول روحی در آنها ایجاد شود، در چه حال و وضعی قرار داشتند و دغدغههایشان چه بود. همانطور که دکتر عبدالحسین زرینکوب در کتاب «پلهپله تا ملاقات خدا» درباره احوال مولانا پیش از دیدار با شمس مینویسد، استقبالی که از مجالس درس و وعظ مولانا میشد، برای او خوشایند و تا اندازهای غرورانگیز بود. از اینکه طبقات مختلف شهر در هر مشکلی از او فتوا میخواستند، بزرگان شهر صحبتکردن با او را مایه فخر میدانستند، و عیاران و رندان شهر نیز با او با ارادت رفتار میکردند، احساس خرسندی داشت. با وجود این، خارخار (تشویش) اندیشهای مبهم و نامحسوس، این غرور و خرسندی را از سالها پیش مکدر و تیره کرده بود:
«هر چه درباره علم خویش، درباره وعظ و درس خویش، و درباره شهرت و قبول خویش بیشتر میاندیشید، بیشتر خارخار این اندیشه را در ضمیر خود احساس میکرد. بیحاصلی جاهِ فقیهانه و شهرت عام، هر روز بیش از پیش در خاطرش روشن میشد و هر روز بیشتر او را دچار تشویش میساخت. علم بلاغت، علم خلاف، علم فقه و تمام آنچه در طی سالها عمر او را در مدرسهها صرف خویش کرده بود، رفتهرفته به نظرش پوچ میآمد. وعظ، درس، فتوا و تمام آنچه وی آن را به قول مریدان برای نیل به "اکملیت" جستجو کرده بود، هر روز بیش از پیش نمود سراب و نقش برآب به نظرش میرسید. کدام یک از اینها بود که انسان را از حقیقت، از انسانیت، و از خدا دور نمیساخت؟ و او هر چه میاندیشید، برای این سؤال های سمج که از مدتها پیش ضمیرش را میآشفت، جواب درستی نمییافت.
از آنچه آموخته بود و از آنچه دیگران از وی میآموختند، چیزی که وی را آرام کند و به یقین قطعی و عاری از تردید برساند، هرگز برایش حاصل نشده بود. نحو و بلاغت جز زبانآوری حاصلی نداشت و این نیز غیر از آنکه وی را برای پیروزی بر حریفان آماده سازد، فایدهای عایدش نمیکرد. شعر و ادب مجلس وی را مطبوع و کلامش را دلپذیر میکرد؛ اما آیا مجلس و کلام گوینده اگر جز شهرت و قبول عام حاصل دیگر به بار نیاورد، جز دام و مکر و فریب چه خواهد بود؟ علم رسمی تبحر در کتاب و سنت را برایش ممکن میساخت؛ اما حاصل این تبحر هم اگر به تبدل جوهری روح نمیانجامید، جز دعوی و ریا چیزی نبود. از شهرت و قبول عام چیزی که برای مفتی و فقیه و عالم حاصل میآمد نیز حداکثر نیل به جاه و منصب دنیوی بود، که سایهای ناپایدار بود.»
لئو تولستوی نیز چنانکه در فصل اول کتاب «فلسفه و معنای زندگی» (ترجمه محمد آزاده) میخوانیم، در اوج موفقیتِ کاری خود، دچار بحران روحی عمیقی میشود. تولستوی مینویسد: «برای لحظاتی دچار نوعی سرگشتگی میشدم؛ نوعی از حالت توقف زندگی برایم پیش میآمد، گویی نمیدانستم چگونه باید زندگی کنم و چه کاری باید انجام دهم. ناگهان خود را گم کرده بودم و اندوهی عمیق وجودم را در بر گرفته بود. این حالت گذشت و من مثل سابق به زندگی ادامه دادم. سپس این دقایق حیرت و سرگشتگی به دفعات بیشتر و بیشتر تکرار شد... در این لحظات که زندگی متوقف میشد، همواره سؤالات ثابتی بروز میکردند: چرا؟ بعد از این چه میشود؟
ابتدا گمان میکردم اینها سؤالاتی بیهدف و بیمناسبتاند... گمان میکردم اکنون وقت کافی برای درگیری با این سؤالات را ندارم؛ ولی اگر بخواهم، میتوانم به پاسخ مناسبی دست یابم. اما این سؤالات همچنان بیشتر و بیشتر تکرار میشدند و با سماجتی بیش از پیش در طلب پاسخ بودند...
ناگهان سؤالی از ذهنم میگذشت: "بسیار خوب، تو در استان سامارا ششهزار هکتار زمین و سیصد اسب داری...، اما بعدش چه؟" در اینجا تمام حواس خود را از دست میدادم و نمیدانستم پس از آن چه فکری کنم... وقتی درباره شهرتی که نوشتههایم نصیبم کرده بودند میاندیشیدم، با خود میگفتم: "بسیار خوب، تو از گوگول، پوشکین، شکسپیر، مولیر و همه نویسندههای دنیا مشهورتر خواهی شد. بعدش چه؟" و کاملاً از پاسخ عاجز بودم... زندگیام کاملاً متوقف شد...
سؤال من، سؤالی که در پنجاهسالگی مرا در آستانه خودکشی قرار داد، سؤال سادهای بود که در روح هر انسانی، از کودک نادان گرفته تا پیر خردمند، جای دارد...: حاصل آنچه من امروز یا فردا انجام میدهم، چه خواهد بود؟ حاصل کل زندگی من چیست؟ این سؤال را به شکل دیگری هم میتوان پرسید: چرا باید زندگی کنم؟ چرا باید چیزی را آرزو کنم یا کاری انجام دهم؟ به عبارت دیگر: آیا معنایی در زندگی وجود دارد که مرگ اجتنابناپذیری که در انتظارم است، آن را نابود نکند؟»مولوی و تولستوی مواجهة سنگینی با رنج و ملال و پرسشهایی سمج داشتند که آنها را در وضعیتی دشوار و بحرانی قرار داده بود. با این حال، آنچه آلبر کامو در نقدی بر رمان «تهوع» (اثر سارتر) ابراز داشته، نکتهای است که جای اندیشیدن دارد: «رسیدن به بیهودگی زندگی، پایان نیست، آغاز است؛ این حقیقتی است که تقریباً همه روانهای بزرگ از آن آغاز کردهاند.»
تولستوی، مولوی در دوران جدید
دکتر محمدعلی اسلامی نُدوشن در سال ۱۳۴۹ گفتاری دارد که ابتدا به صورت مقالهای با نام «تولستوی، مولوی در دوران جدید» در مجله یغما و سپس در کتاب «آواها و ایماها» منتشر میشود. او در آن مقاله به بررسی تطبیقی شخصیت و اندیشه مولوی و تولستوی میپردازد. نخست درباره اینکه کنار هم نهادن نام تولستوی و مولوی شاید تعجببرانگیز باشد، توضیح میدهد؛ زیرا این دو با هم بیش از شش قرن فاصله زمانی داشتند، یکی وابسته به شاخة اسلاوی فرهنگ اروپایی بود و از یونانیت و مسیحیت بارور شده، و دیگری وابسته به فرهنگ ایرانی ـ اسلامی؛ بنابراین وجه تشابه آنها چه بود؟ و خود پاسخ میدهد:
«خوشبختانه "بزرگی" خود وجه شباهت کوچکی نیست، و صرفنظر از اینکه به کجا و کی تعلق یابد، چه بسیار نزدیکیها که از آن زاییده میشود.» او مینویسد که از لحاظ اندیشه، تولستوی و مولوی هر دو متعلق به خانواده بزرگ فکر جهانی هستند، و هر دو طالبِ «حقیقت جهانگیر» که خیر و کمال بشریت را موجب میگردد. هر دو به لحاظ شخصیتی، طبعی خروشان و ناآرام داشتند و این ویژگی، چه در آثار و چه در شیوه زندگی آنها پدیدار میشود. همچنین هر دو برآمده از خانوادههایی معتبر و کهنسال بودند:
«تولستوی به اعتبار موقع و ثروت خانوادگی خود توانست زندگی پهناور و فارغبالی را از لحاظ مادی درپیش گیرد؛ در جوانی از زن و قمار و جنگ، یعنی از آنچه زندگی را پرهیجان میکند، بهره بَرد و در دوران پختگی و پیری، فارغ از دغدغههای مادی به تفکر و تأمل و آفرینش هنری بپردازد. وضع خانوادگی مولانا نیز در زندگی آینده و سرنوشت او، و چهبسا هجرت پدرش به آسیای صغیر، مؤثر بود... این وضع خانوادگی در هر دو آنها موجب عکسالعمل طغیانآمیز گردید و هر دو کوشیدند تا از سنتهای خانوادگی خود ببرّند. تولستوی از اشرافیت و ثروتمندی خود حالت انفعال و خجلت داشت، و قسمتی از بیقراریهای او یعنی گرایش به فقر و قناعت، امساک و سادگی در غذا و لباس، پیادهرویهای ممتد، به جای استفاده از کالسکه، و به طور کلی توجه به مردم محروم و بینوا، به منظور نفی و انکار سنت و شیوه فکر خانوادگی و ارزشهای اشرافی، ناظر به بازخرید گناهی بود که در درون خود به علت وابستهبودن به یک خانواده ثروتمند و مرفه احساس میکرد.
مولانا نیز متانت و مهابت خانوادگی را رها کرد و به شاعری و جذبه و شور و حال روی برد که مغایر با وَقر و مقتدامنشی پدرانش بود... برای پیبردن به اینکه چگونه پشتپا به سنت خانوادگی زده است، این عبارت خود او که در فیه مافیه آورده، پرمعناست: «در ولایت و قوم ما، از شاعری ننگتر کاری نبود، و ما اگر در آن ولایت میماندیم، موافق طبع ایشان میزیستیم، و آن میورزیدیم که ایشان میخواستند!»
چنانکه ماکسیم گورکی درباره تولستوی گفته و افلاکی درباره مولانا، هر دو چشمهایی نافذ داشتند. باز چنانکه گورکی گفته، تولستوی تا آخر عمر پیادهرویهای طولانی میکرد و همین نیرو در مولانا نیز به صورت سماع و کار وجود داشته، و در ولدنامه از خستگیناپذیری او در سماع حکایت شده است.
اسلامی ندوشن مینویسد: «تولستوی از روزی که خود را شناخت تا دم مرگ، لحظهای قرار نگرفت. مولانا نیز وضع مشابهی داشته است. بحران مذهبی و وجدانی تولستوی شبیه به بحران عاشقانه و عرفانی مولاناست؛ ولی هم مذهب برای تولستوی و هم عرفان برای مولانا وسیله هستند برای رسیدن به مقصدی و آن دریافت حقیقت و یافتن راهحلی برای مسأله بشریت است... انقلاب روحی تولستوی البته از نظر خانواده و خویشاوندانش امر ناخوشایند و نگرانکنندهای بود. بیش از همه زنش از این وضع متأسف بود که در یادداشتهای خود مینویسد: «چشمهایش عجیب هستند، خیره و بیحرکت. تقریباً هیچ حرف نمیزند. مثل اینکه متعلق به این دنیا نیست... دیگر هیچچیز برای او جذاب نیست، نیروی خود را بر سر چیزهای احمقانه مصرف میکند، من نمیتوانم دلتنگی خود را پنهان دارم.»
انقلاب روحی مولانا
اکنون بیاییم بر سر انقلاب روحی مولانا. دگرگونی حال وی از زمانی آغاز میشود که به دیدار شمس تبریزی میرسد. مولوی در آن تاریخ ۳۸ ساله است و در اوج اقتدار فکری و نفوذ و احترام؛ ولی ناگهان کارش چنان میشود که دوستدارانش با تأسف میگویند: «دریغا نازنین مردی و عالِمی و پادشاه زادهای که ازناگاه دیوانه شد و از مداومت سماع و ریاضت و تجوّع (گرسنگی)، مختلالعقل گشت!" مردم حق داشتند که حیرت بکنند؛ زیرا کسی که تا آن روز با جدّ و پارسایی تمام به تبلیغ دین و درسگفتن و ارشاد خلق مشغول بود، ناگهان به عاشقی لاابالی و شوریدهسر بدل میشود که پیوسته به رقص و مستی و دستافشانی میپردازد.»
سپس بخشی از آنچه تولستوی در اعترافات خود درباره بحران روحیی که از ۱۸۷۰ به بعد دچارش شده بود، میآورد: «هنوز پنجاه سالم نبود، دوست میداشتم و دوستم میداشتند. فرزندان خوب داشتم، مزرعه و مِلک وسیعی داشتم؛ شهرت، سلامت، نیرومندی جسمی و روحی؛ میتوانستم مثل یک دهقان درو بکنم، ده ساعت متوالی بدون احساس خستگی کار بکنم. ناگهان زندگیام متوقف شد. نَفَس میکشیدم، میخوردم، میآشامیدم، میخفتم؛ اما این زندگیکردن نبود، دیگر ذوق و اشتیاقی در زندگی نداشتم. یقین داشتم که چیز آرزوکردنیای وجود ندارد. حتی نمیتوانستم آرزوی شناختن حقیقت را بکنم. حقیقت در نظرم این بود که زندگی چیز نامعقول و بیسر و تهی است. به لب پرتگاهی رسیده بودم و بهوضوح میدیدم که جز مرگ چیزی در برابرم نیست. من که آدم تندرست و خوشبختی بودم، احساس میکردم که بیش از این زندگیکردن برایم میسر نیست.
ادامه دارد

شما چه نظری دارید؟