جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: گاهی چنین میپنداریم که اگر بخواهیم به مسائل عمده و اساسی بپردازیم، باید فیالمثل از نظریۀ مهبانگ و بیگ بنگ سخن آغاز کنیم، یا فیالمثل بحث ازلیّت زمانی و فرق آن با ازلیّت ذاتی را به میان آوریم، یا باز هم فیالمثل از تئوری تولید آسیایی و نظریات مارکس و انگلس در این مورد یاد کنیم یا....
اما گاهی همچنین میبینیم و چنین با همۀ وجودمان لمس میکنیم که آنچه بیشتر ساده و پیش پا افتاده مینمود و روزی روزگاری که اگر کسی از آن سخنی میگفت، با نگاه «عاقل اندر سفیه» دیگران روبرو میشد و خانۀ سقف کوتاه عقل و درایتش با توفان تمسخر این و آن، روی به ویرانی مینهاد؛ از قضا اکنون همان است که مسألۀ خیابان و بیابان است. سیل، برف، ترافیک، جاده، هوا، صوت، زمین لرزه.
البته از اینها سادهتر و پیش پا افتادهتر(!) هم هست، که بماند. مرحوم دکتر واحدی (استاد حقوق) میگفت: معلمی داشتیم که همواره، هر کلام را ناتمام رها میکرد و میگفت بماند. روزی دانشجویی پرسید: شما مدام میفرمایید «بماند»؛ این به چه معناست؟ لحظهای اندیشید و گفت: این هم بماند!
اما حرف برف. یکی از همان مسائل ساده و پیش پا افتاده، همین است. سابقاً نه شهرها عرض و طول امروز را داشت و نه جادهها بستر این همه اتومبیل بود و نه نیازی به ارتباطات گسترده و شتابزدۀ کنونی احساس میشد.
وقتی برف و باران از آسمان نازل میشد، رحمتش را هدیۀ خدا میدانستند و زحمتش را هم وظیفۀ بندۀ خدا. آنچه را هم که در این میان از جنس رحمت به نظر میآمد و نه با قبول زحمت قابل رفع و دفع بود، به پای تقدیر یا بخت و اقبال یا چرخ و گردون یا گناه و معصیت مینوشتند و صبورانه از آن میگذشتند. آنگاه در خانه مینشستند و کاسه و کوزه حوادث را بر سر روزگار کج رفتار میشکستند.
به هر حال، اکنون با شهرهایی مواجه شدهایم متراکم از جمعیت و آپارتمان و مصرف. و با جادههایی مملو از اتومبیل و کامیون و تریلر. و با خانههایی متصل به شبکۀ لوله کشی آب و برق و گاز و لوله کشی غیرمستقیم نان و گوشت و میوه!
البته منظور این نیست که نان و گوشت و میوه هم مثل آب و برق و گاز، هر روز در حساب جاری آپارتمانها واریز میشود. قدر و قیمت بالا و والای اقلام خوراکی را هم فعلاً در این بحث غیرخوراکیمان منظور نمیکنیم.
منظور این است که امروز، بند ناف زندگی آپارتمانی و شبهآپارتمانی همگان، به دولت وصل شده است(دولت به معنای یک سیستم و یک مرکز و یک دستگاه). بند ناف دولت هم به چاه نفت متصل است. پس به طور طبیعی، چه درست و چه نادرست، توقع و انتظار عمومی از دستگاه مدیریت اقتصادی و اجتماعی کلان در کشور، به شدت افزایش یافته است.
البته این روند افزایش توقع و انتظار هم حداقل از صد سال قبل آغاز شده تا به امروز رسیده و عکسالعمل طبیعی و غیرطبیعی عمومی در مواجهه با نقشی است که دستگاه مدیریتی گسترده و در عین حال متمرکز در قالب دولتهای گوناگون بر عهده گرفته است.
همین حس یا سوء سابقۀ تصدیگری ظاهراً متمرکز و متمکّن، این احساس عمومی را شکل داده است که مسؤولیت و مدیریت تمام عیار هر کاری را باید در درون دستگاه عریض و طویل دولتی جستجو کرد، تا دستی از غیب برون آید و کاری بکند. البته این تصور و تصویر، معلول علتهای دیگری هم هست، که بماند!
متصدیان هم از میان همین جامعه برآمدهاند. کسانی در جایی، بسیار تلاش میکنند ،کسان دیگری هم در جای دیگری (یا در همانجا ولی در وقت دیگری) برای چندمین بار به طور مکرّر در برابر همه چیز غافلگیر میشوند و از قافلۀ برف و برق و گاز و آب و راه عقب میمانند!
برخی در این شهر و آن شهر گزارش کار میدهند برخی هم در این شهر و آن شهر دیگر (به تعبیر آبرومندانهاش) خالیبندی میکنند و هنگام ارائۀ آمار و ارقام، به تیتر روی جلد کتاب قصه دکتر شریعتی که برای کودکان سابق نوشته بود، سخاوتمندانه چشم میدوزند: «یک» جلوش تا بینهایت صفرها!
معلوم است که در سرزمینی با این تنوّع جغرافیایی و آبوهوایی، با این سوابق سهمگین در بروز حوادث غیرمترقبۀ هوایی و آبی و خاکی، با این پروندۀ قطور و حجیم زلزلهخیزی و سیل خیزی و برفریزی و راهلیزی(!)، آمادهسازیهای بسیار بیشتر و بسیار پیشتر لازم است.
از دستگاه مدیریتی خیابان و بیابان، پس از سالها تجربهاندوزی، انتظار این است که امکانات حداکثری را پیشاپیش فراهم سازد. چه در جادهها، چه در شهرها، چه در برقرسانی چه در گازفشانی و چه در آبکشانی!
امروز آن روز نیست که مردم برف را در کوچهها روی هم میانباشتند و در زیر آن تونل میزدند و عبور میکردند وتا تشریففرمایی متصدّی برفروبی طبیعت یعنی آفتاب و باران بهار منتظر میماندند، آنگاه کرسی ذغالی و بخاری هیزمی را نیز به کار میگرفتند، از آب چاه و نان تنور و شکمبۀ قورمه هم تا پایان زمستان بهرهبرداری میکردند. اما حالا در آپارتمان طبقه چهارم و پنجم و چندم، نه میشود تنور احداث کرد، نه میتوان هیزمخانه راه انداخت، نه حفر چاه آب ممکن است، نه ساخت لانه مرغ و لانه(!)ی گاو!
برق که رفت، همه چیز با آن میرود. گاز هم که رفت، نورعلی نور میشود. آب هم اگر برود، دیگر آب پاکی است که روی دست هم میریزد. تصوّر عمومی این است که همهچیز لولۀ کل وصل است و کلید لولۀ کل هم در دست مدیرکل است!
حالا یادشان میآید که روزی روزگاری خانههای روستایی و شهری، انگار مدل و ماکت کوچکی از کشور و دولت بود. در داخل هر خانه، هم وزارت برق مستقل وجود داشت، هم وزارت آب، هم وزارت نان، هم وزارت سوخت. هم سیلوی کندو را داشتند، هم لولۀ خاکی و آجری چاه آب را، هم نانوایی تنور را، هم انبار هیزم را، هم کارخانۀ شیر غیر پاستوریزۀ از تولید به مصرف را، هم لانۀ مرغداری و تخم مرغداری را. سنتی اما خودکفا.
البته خانههایی هم بودند که همۀ اینها را یا بعضی از اینها را نداشتند. به قول عبید زاکانی، فقیری بر درگاه خانهای ایستاد و نالید که خدا را تکه نانی به من برسانید. از درون جواب آمد که نداریم. گفت: مرا پاره بالاپوشی دهید. ندا رسید که نداریم. گفت پس پیاله آبی مرحمت کنید (بس که نطق کردم، دهنم خشک شد!)، باز هم صدا برخاست که نداریم. فقیر گفت: پس برای چه نشستهاید؟... برخیزید تا با هم برویم گدایی!
یادمان باشد، برف و باران هرچه بیسابقه و سخت و سنگین باشند، نباید بگذاریم که خدای ناکرده فقیری به در خانۀ روستازادۀ برف زدهای برود که مرا آبی دهید، بگویند نداریم. برق بدهید، نداریم. گاز بدهید، نداریم. اینجا دیگر از گدایی هم کاری ساخته نیست!