هما شهرام بخت در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت: در این دنیای پرآشوب، بی قراری جزء جدایی ناپذیر وجود انسان، این موجودِ سرشار از شور و اشتیاق و همواره در جستجوی کمال و معنای زندگی است.
این بی قراری در نزد او نغمۀ آشنای معنای زندگی است که در اعماق وجودش زمزمه می کند و او را در طلب آن به سوی سفر بی پایانِ زندگی فرا می خواند. میل به دانستن معنای زندگی، خار خار وجود انسان را به بند می کشد. این بی قراری، ریشه در ذات و فطرت انسان دارد. انسان، موجودی تعالی خواه است و همواره در جستجوی کمال و یافتن سعادت مطلق است. این دغدغۀ وجودی، از زمانی دور در وجود آدمی ریشه دوانده و با قلب و روحش عجین شده و رشد یافته است. چنانچه مولانا در فیه مافیه می فرماید: «در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم مِلک او شود که نیاساید و آرام نیابد».
آدمی در راه این سفر بی بازگشت، به دنبال معنا و هدف زندگی است و چه بسا که در این سفر گمراه شود و به بنبست برسد، اما هیچگاه دست از جستجوی حقیقت نمی کشد؛ که بی قراری ذات وجود اوست. در وصف بی قراری انسان همین بس که بتوان آن را رقصی نامید در تاریکی. در این رقص او به دنبال دریچۀ کمال و آرامش بی پایان، تاریکی اعماق وجود خود را می کاود.
بی قراری انسان، چونان شعری ناگفته، مشحون از درد و رنج و عذاب، عشق و امید است و ترانه ای است جاویدان که در آن راز وجود انسان برملا می شود. این بی قراری یا عدم قرار در زبان انگلیسی به صورت restlessness تظاهر پیدا می کند و در رویکرد فلسفه اگزیستانسیالیسم،در نسبت با آینده نامتعین و نامشخص انسان معاصر معنا مییابد.
این درحالی است که بی قراری، پیش از این و در گذشته ای دورتر، جنبه ای چندان فلسفی نداشت و از لحاظ دینی و عرفانی، بار معنایی می گرفت. مولانا از بسیار شاعرانی است که بی قراری را در جای جای آثار خود توصیف کرده است. او در غزل شماره 323 بی قراری را از برای طلب قرار توصیف می کند. وی در این غزل، بی قراری و اضطراب بیت اول را با بیقرار مصرع دوم که آن را خداوند می داند، یکسان می انگارد:
جملۀ بیقراری ات از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
مولانا بی قراری آدمی را به منزلۀ رسیدن به معبود هستی می داند. در میان سرودههای ژرف و پرمغز او، ترنم حزنآلود و اندیشه برانگیز بی قراری که از اضطراب و دغدغههای درونی انسان حکایت میکند، همواره به گوش می رسد. گویی مولانا با چشمی تیزبین، ژرفای وجود آدمی را نگریسته و ریشههای تشویش و بیقراری او را درک کرده است.
او بی قراری را چونان بیماری یی روحی تلقی می کند که تار و پود وجودش را به بند گرفته و آرامش را از انسان سلب کرده و همچون طوفانی سهمگین، ذهن و دلِ او را آشفته کرده و او را در دریای پرتلاطم افکار و اندیشه ها غرق کرده است. مولانا سرچشمۀ این بی قراری را در بند تعلّقات دنیوی بودن می داند و رهایی از آن را در فناء فیالله و وصل به معبود حقیقی می بیند:
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
از دید مولانا زمانی که انسان در میان زبانه های آتش بی قراری گرفتار می شود، در جستجوی معنای زندگی برمی آید که از این منظر بی قراری در اشعار مولانا به بی قراری در فلسفه اگزیستانسیالیسم نزدیک می شود. پرداختن به مقولۀ بی قراری، از ورای مرزهای تصوف و عرفان ایران زمین فراتر رفته و اذهانِ شاعران انگلیسی زبان را نیز به خود معطوف داشته است.
جورج هربرت، شاعر قرن هفدهم و هجدهم انگلستان، در مشهورترین اثر خود با نام «معبد» که شامل 160 شعر مذهبی است، سخن از بی قراری رانده است. او از جمله شاعران متافیزیکی انگلیسی زبان به شمار می رود که به استفاده از تصاویر و مفاهیم پیچیده، تناقضات ظاهری و لحن تأملی معروف هستند.
هربرت در جوانی به تحصیل علوم دینی پرداخت. او همانند مولانا به موسیقی علاقه داشت و از مضامین موسیقیایی در اشعار خود استفاده می کرد. اشعار هربرت بیشتر جنبۀ فلسفی و تأملی دارند و از شاهکارهای ادبیات زبان انگلیسی محسوب می شوند. هربرت در شعر «قرقره»، لحظۀ خلق انسان را به زیبایی توصیف می کند:
«وقتی خداوند آفرینش انسان را اراده کرد، جامی از نعمات در کنارش قرار داشت و قصد کرد تا تمام مواهب را به او عطا کند. پس خداوند به انسان زیبایی، حکمت، شرف و لذت عطا کرد و وقتی به ته جام رسید، دریافت آنچنان نِعَم فراوانی به او عطا کرده که ممکن است آدمی از پرستش او غافل شود و او را فراموش کند. پس آرامش و قرار را از او دریغ داشت تا حس بیقراری او را به سوی خداوند بازگرداند.»
هربرت در این شعر، بی قراری را در برخورداری از داشته های مادّی و فراموشی و یاد و حضور خداوند می داند. او همانند مولانا با عنوان کردن امتناع خداوند از دادن قرار به انسان، او را بی قرار می کند تا بلکه بی قراری، او را به سوی خداوند بازگرداند. این احساس دربردارنده حس نارضایتی و ناآرامی است و باعث می شود که او به دنبال قرار و آرامش در زندگی باشد.
جورج هربرت و مولانا هر دو شاعرانی هستند از جرگۀ روحانیون. هربرت کشیش بود و سخنران و مولانا فقیه بود و واعظ. هربرت در سنت مسیحی و مولانا در سنت اسلامی پرورش یافتند و این تفاوت در زمینه مذهبی، در مضامین و تصاویر اشعارشان نمود پیدا میکند.
با آنکه جورج هربرت بیشتر به مضامین مذهبی و الهیاتی میپردازد، اشعار مولانا حول مضامین عرفانی و عاشقانه می چرخد. اشعار هر دو شاعر به زبانهای مختلف ترجمه شده و در سراسر جهان خوانده میشود و هر دو شاعر به عنوان چهرههای برجسته ادبیات عرفانی شناخته میشوند. در عین حال هربرت و مولانا، با وجود تفاوتهای فرهنگی و مذهبی، در بسیاری از زمینهها، از جمله عشق به خدا، تجربه عرفانی و زبان نمادین، اشتراکات زیادی با یکدیگر دارند. در حالی که مولانا و هربرت به دو فرهنگ مختلف تعلق و در دوره های زمانی متفاوت زندگی می کردند، دیدگاههای آنها در مورد بیقراری انسان به طور شگفتانگیزی به یکدیگر شباهت دارد.
هر دو شاعر بر این باورند که بی قراری ریشه در برخورداری از مواهب مادی، معنا بخشیدن به زندگی و فقدان عشق و ایمان دارد. آنها شیوه هایی برای رهایی از بی قراری به انسان ارائه میدهند. شیوه هایی که بر عشق، ایمان و تسلیم شدن به اراده الهی تأکید میکنند. در وصف قیاس دو شعر مولانا و هربرت، باید به تأکید هر دو شاعر بر عشق الهی، تسلیم به ارادۀ خدا و زندگی در لحظه اشاره کرد.
هربرت بر ایمان، امید و عشق به خدا به عنوان راههایی برای یافتن آرامش و ثبات درونی تأکید میکند. زمانی که انسان در عشق الهی غرق میشود و خود را در دریای بیکران هستی خداوند رها میکند، از قید تعلقات رهایی یافته و آرامشی عمیق و پایدار را تجربه میکند. او به دنبال قرار در دنیایی عاری از رنج و درد است. دنیایی که در آن صلح و صفا حاکم باشد. اما این دنیا، دنیای گذر و ناپایداری است. دنیایی که در آن، رنج و شادی، غم و سرور، در هم تنیده شدهاند و بی قراری بخشی از یافتن قرار در در دنیاست.