سه‌شنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۰:۴۲
نظرات: ۱
۰
-
جان پسر، تو سفره بی‌نان ندیده‌ای

پدر که خود را تنها مسؤول پاسخ گفتن به جوان می‌دانست، به سمت شعر رفت. شعری که با وزن و قافیه شعر پسرش هم افق باشد. او هم در بغض غلیظی با صدایی چروکیده گفت: جان پسر، تو سفره بی‌نان ندیده‌ای...

محمد صالح علا - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات: خانه که خالی شد، پسر جوان، لبریز اشتیاق به سمت پدر رفت. پدر و پسر در خانه خالی شده، تک و تنها کنار هم نشستند؛ اما نگاه‌های‌شان را از هم پنهان می‌کردند. هر دو در سکوت، دست به خواب قالی می‌کشیدند تا که آخر پدر به حرف آمد.

گفت:«پسرم، حالا که خواهر و مادرت خانه نیستند، بیا بدون رودربایستی با هم حرف بزنیم. چون پیش‌پیش، خودم می‌دانم که حرف‌های من و بیان خواسته‌هایم منجر به آه و شک و ناله خواهد شد. پس تو ابتدا کن و تو حرف بزن. هر چه دلت می‌خواهد بگو. خیال‌بازی که هزینه‌ای ندارد. پسرم، شاید من نتوانم به تو کمک کنم اما می‌توانم به درد دل هایت گوش بدهم. حالا بزرگ شده‌ای. درس و دانشگاهت تمام شده است.

یادش به خیر دیروزها  که تو در آغوشم بودی و یکسره به جانم شکر می‌پاشیدی، حرف‌های بامزه می‌زدی. یادت هست؟ از من می‌پرسیدی: یخ‌های تهران سردتر است یا یخ‌های اصفهان؟ من می‌خندیدم و می‌گفتم: همه یخ‌ها به یک اندازه سردند . چه در تهران باشند، چه در اهواز عزیزمان، چه در لندن، چه در مسکو، چه در واشنگتن پایتخت آمریکا. یخ‌ها به یک شکل آب می‌شوند .چه در کرمانشاه، چه در خراسان. 
مثل گل‌های شمعدانی که در هر جای این سرزمین عطری مشابه دارند. یادش به خیر آن سال‌ها که کوچک بودی... بگذرم. حالا با من حرف بزن. از بزرگترین آروزهایت به من بگو. »

پسر گفت: «پدرجان، خجالت می‌کشم آرزوی بزرگم را به شما بگویم.» پدر گفت: «پسرم، خجالت‌نکش، بگو. اینجا که کسی نیست.»

پسر ساکت شد و کشان‌کشان خودش را از چاله سکوت عمیقی بیرون کشید و مِن مِن کنان گفت:«پدر، اجازه دهید آرزوی بزرگ خودم را شعر کنم؟ آرزویم را در شعر به شما بگویم.»

پدر گفت: «تو تنها نیستی. امروزه همه آرزوی‌های‌شان را شعر می‌کنند.» پسر آهی کشید و بی‌صدا  با خود گفت:«پدرم، از دل عاشق، چه خبر داری؟» با این وجود با شرمی گل‌بهی گفت: 

جان پـدر، تو غمزه خـوبان نـدیـده‌ای
 چشم سیاه و زلـف پریشان ندیـده‌ای
 ننشسته‌ای به گوشه‌ای از درد عاشقی
 وانگه ز ره رسیدن  جـانان ندیـده‌ای

پدر که خود را تنها مسؤول پاسخ گفتن به جوان می‌دانست، به سمت شعر رفت. شعری که با وزن و قافیه شعر پسرش هم افق باشد. او هم در بغض غلیظی با صدایی چروکیده گفت: 

جان پسر، تو سفره بی‌نان ندیده‌ای
 آه و فغـان و ناله طفلان ندیده‌ای
 ننشسته‌ای به گوشه‌ای در اوج  بی‌کسی
 تو دسـت خالـی و دل ویران نـدیـده‌ای

به اینجا که رسید، پدر و پسر بی‌حرف شدند. در نگاهی کوتاه، بی‌واژه به هم گفتند: این مشاعره بماند برای بعد. شاید وقتی دیگر!...

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی