بازشناسی شخصیت و آرای حسین بن منصور حلاج
مؤلف در نوشتار حاضر میکوشد بازخوانی جدیدی از شخصیت حلاج عارف نامدار قرن سوم هجری عرضه کند. یک موضوع مهم و کمتر مورد توجه، تشیع حلاج و کوشش او برای برانداختن عباسیان است. این مقاله نسبتاً مفصل بخشی از کتاب در دست تألیف دکتر ولایتی با عنوان «تاریخ فرهنگی ایران» است.
حسین بن منصور حلاج، عارف مشهور قرن سوم و چهارم هجری بود که در عهد خلیفة عباسی، المقتدر، به نحوی فجیع که هیچگاه پیش از او کسی را چنان نکشته بودند، اعدام شد. عقاید او پیوسته معرکة آرای متقابل و حتی متناقض بوده است. به طوری که یکی از نویسندگان گوید: «شاید از میان مشایخ بزرگ، بیشترین بار، نام حلاج را شنیدهایم و کمتر دربارۀ او میدانیم و شاید به دلیل طعن و لعنی که او از طرف دستگاه خلافت بدان گرفتار آمد و تا چند قرن پس از شهید شدنش ادامه داشت، دیگران شجاعت آن را نیافتند تا به شرح زندگی و عقاید این عارف بلندمرتبه و عاشق شیدای حقیقت بپردازند یا اگر کسانی چنین کردند، از ارائهاش به دیگران خودداری ورزیدند» (اخوان، ۱۳۵۱، ص۱۷).
نگارنده بر آن است که چون در شمار ستایشگران حلاج، به نام برخی فقیهان و حکمای بزرگ شیعه برمیخوریم، این شخصیت از اتهام «کفرگویی» مبرّاست؛ چرا که عقلاً بعید است اینان کافری را بستایند و او را در سخن خویش، مثالی جهت صدق در تعبد شمرند. ابونصر سَرّاج (قرن چهارم هجری قمری)، ابوسعید ابوالخیر (قرن پنجم هجری)، ابوعلی فارمَدی (قرن پنجم)، ابوالقاسم گَرَّکانی (قرن پنجم)، ابوالعباس احمد بن محمد شَقانی و ابویعقوب یوسف همدانی (قرن ششم) نیز حلاج را بسیار حرمت مینهادند و از محبّان حقتعالی میشمردند (شمس، ۱۳۹۲، ج۲۱، ص۲۵۴). خواجه عبدالله انصاری هم در طبقات الصوفیه، بارها از حلاج و اخبار و گفتارهای او، بهاحترام یاد کرده است (خواجه عبدالله انصاری، ۱۳۶۲، ص۳۸۱ـ۳۸۶).
عارف مبارز با خلافت بنی عباس
گمان نگارنده آنگاه تقویت میشود که میبینیم ابن ندیم ـ کتابشناس، فهرستنگار و پژوهشگر بغدادی در قرن چهارم هجری ـ که بر اساس شواهد متعدد از شیعیان بوده،۱ میگوید: «[حلاج] مردی متهوّر بود و در برابر خلفا، جسور. آهنگ درهم ریختن دولتشان را داشت (ابن ندیم، ص۲۸۳). علی بن عثمان هُجویری غزنوی در کشفالمحجوب (۱۳۸۳، ص۲۳۰ـ۲۳۱) اتهامات حلاج را برمیشمرد و او را از این اعتقادها مبرّا میداند. او از معدود نویسندگانی تا روزگار خود است که نام حلاج را در فهرست مشایخ طریقت تصوف میآورد و دفاعیات جدی از او طرح میکند. هجویری با ادلّة عقلانی و برهان قوی، اتهامات حلاج نظیر سحر و جادو و اعتقاد به حلول و أناالحقگویی را مردود میداند و او را نه ساحر، بلکه صاحب کرامت، متدین و معتقد به اصول دین میخواند (ایرانی و جعفرپور، ۱۳۹۵، ص۱۲۱-۱۳۴).
هجویری مینویسد: «حسین تا بود، اندر لباس صلاح بود از نمازهای نیکو و ذکر مناجاتهای بسیار و روزههای پیوسته و تحمیدهای مهذَّب و اندر توحید، نکتههای لطیف» (هجویری، ص۲۳۱) و نیز میگوید که از حسین منصور پرسیدند: «مَن الصوفی؟» یعنی «صوفی چه کسی است؟» و او گفت: «وحدانی بالذّات» (همان، ص۹۱). حکیم عطار نیشابوری نیز در تذکرۀالاولیاء حلاج را میستاید: «آن قتیل فیالله، فی سبیلالله؛ آن شیر بیشهٔ تحقیق؛ آن شجاع صفدر صدیق؛ آن غرقهٔ دریای مواج؛ حسین منصور حلاج رحمۀالله علیه؛ کار او کاری عجب بود و واقعات غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق، مست و بیقرار و شوریدهٔ روزگار بود و عاشق صادق و پاکباز؛ و جِدّ و جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجب و عالیهمت و رفیعقدر بود. او را تصانیف بسیار است به الفاظ مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت و دقتنظر و فراستی داشت که کس را نبود...»
متأخرانی که حلاج را قبول کردند
عطار میافزاید: عبدالله خفیف و شِبلی و ابوالقاسم قشیری و جملهٔ متأخران الی ماشاءالله که او را قبول کردند و ابوسعید ابوالخیر (قَدَّسَ الله روحه العزیز) و شیخ ابوالقاسم گرَّکانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی (رحمۀالله علیهم اجمعین) در کار او سیری داشتهاند و بعضی در کار او متوقفاند؛ چنان که استاد ابوالقاسم قشیری گفت در حق او که: «اگر مقبول بوَد، به ردّ خلق مردود نگردد؛ و اگر مردود بوَد، به قبول خلق مقبول نشود.»
و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند و بعضی گویند «از اصحاب حلول بود» و بعضی گویند «تولّی به اتحاد داشت»؛ اما هر که بوی توحید به وی رسیده باشد، هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید، سرش از توحید خبر ندارد و شرح این طولی دارد».
بعضی از معاصران نظیر لویی ماسینیون (۱۳۶۲، ج۲، ص۲۵۷ـ۲۵۸) و عبدالحسین زرینکوب (۱۳۵۷، ص۲۹۰) هم کلیة اتهامات حلاج را دسیسة دشمنان او دانستهاند. احمد امین در ظهرالاسلام، خلافت عباسی را به تزویر و ایراد تهمت ناروا به حلاج محکوم میکند چراکه «او از شیعیان اهلبیت رسول خدا(ص) بود و این شیعیان بودند که به براندازی خلافت عباسی مصمم بودند» (امین، ۱۴۲۵، ص۱۹۵). طه عبدالباقی سرور میگوید: «چون دستگاه خلافت عباسی وجود حلاج را مزاحم بقای خود میدید، شایع ساخت که حلاج اناالحق میگوید».
درگیری علنی حلاج با خلافت عباسی
قتل حلاج به فتوای سرسختترین دشمنان شیعه، پندار تمایل او به امامیه و حتی شیعه بودن او را قوت بخشیده است. حلاج در یازده سالگی شاهد نهضت شیعی زنگیان (قیام صاحبالزَّنج) بر ضد عباسیان بود. احتمالاً وی با همین سابقة ذهنی، در بغداد به علویان پیوست. گویند حلاج در سفرهایی به طبرستان، با دولت زیدیان آشنا شده بود و امید داشت نهضتی پدید آورد که به دولتی چون دولت زیدیان علوی طبرستان تبدیل شود. پس به کوفه رفت تا با ابوالحسن علوی دیدار کند؛ اما او را توانمند نیافت. پس نزد علوی دیگری به نام ابوعماره محمد بن عبدالله هاشمی رفت و با او عقد اخوت بست. ابوعماره هاشمی فرزند یکی از بازرگانان توانگر بود، از مادری از قبیلة ربیعه. شیعه بود و با بانویی از شیعیان اهواز به نام بنت جانخش ازدواج کرده بود و در اهواز، ابوعماره را رهبر شیعیان و «سَیّدنا» خطاب میکردند (ماسینیون، ص۱۹).
آشنایی با نهضتهای مبارز شیعی
به شهادت و گواهیِ ابوعلی محسن بن علی تنوخی (۳۲۷ ـ ۳۸۴ق)، دبیر معزّالدوله دیلمی، قاضی اهواز و ادیب و شاعر شیعه که از ابوالفرج اصفهانی اجازة روایت حدیث داشت و از این نظر، از راویان معتبر است، ابوعماره هاشمی در بصره، مجلسی از شیعیان ترتیب داد و حلاج و نهضت او را معرفی کرد و وی را به منزلة محمد بن ابیبکر (خالالمؤمنین) دانست. محمد بن ابیبکر از نزدیکان و شیعیان حضرت علی(ع) بود که ایشان وی را به حکومت مصر فرستاد تا اینکه به دست عبدالله بن سعد بن ابیسُرَح به شهادت رسید. در این مجلس، حلاج با شیعیان اثنیعشری، در ایام غیبت صغرای حضرت مهدی(عج) پیمان بست تا در حرکت آنان برای دستیابی به هدفشان شرکت کند. هدفی که در این مجلس اعلام شد، ساقط کردن دولت بنی عباس بود که خلافت را از آل علی(ع) غصب کرده بودند (تنوخی، ج۱، ص۸۴).
حلاج نزد ابوسهل نوبختی رفت تا با او متفق شود (تنوخی، ج۱، ص۸۱؛ خطیب بغدادی، ج۸، ص۱۲۴؛ ابن جوزی، ج۶، ص۲، ۱۶۳؛ خوانساری، ۱۳۱۷ق، ص۲۲۷). شیخالطایفه مرحوم شیخ طوسی، از مشهورترین علمای شیعه، در کتاب الغیبه (۱۳۲۳، ص۲۶۲) که از مهمترین منابع اصیل در زمینة شناخت امام زمان(عج) و موضوع غیبت آن حضرت است، اظهار داشته که حلاج نزد حسین بن روح، سومین نایب خاص حضرت مهدی(عج) نیز رفت تا با وی همپیمان شود. البته حسین بن روح امر نیابت و سفارت را از محمد بن عثمان (وفات: ۳۰۴ق) گرفت، یعنی سه سال بعد از در بند کشیده شدن حلاج. پس میتوان گفت که حسین بن روح به عنوان یکی از رجال معتبر شیعه، پیش از اینکه نیابت حضرت به او واگذار شود با حلاج مراوده داشته است.
سفر به قم برای تقویت نهضت مبارزه
حلاج آنگاه به قم، مرکز شیعة اثنیعشریه، رفت بدین هدف که با علی بن حسین بابویه (وفات: ۳۲۹ق)، پدر شیخ صدوق، پیشوای مردم قم و از فقهای بزرگ شیعه در عصر غیبت صغری، دیدار کند و او را به دعوت خود فراخواند. از نتیجة این دیدار چیزی نمیدانیم که البته جای تعجب ندارد؛ زیرا چنین نشستی در آن دوران خفقان، بهخودی خود به منزلة مخالفت با دستگاه خلافت جبار و غاصب بنیعباس بود.
در این زمان، حلاج کتابی دربارة تشیع امامیه مینویسد و عقاید شیعی خود را در آن میآورد به نام «الاحاطه و الفرقان». حلاج در این کتاب، نام امامان دوازدهگانه را ذکر میکند و سپس میگوید که از این جهت، شماره امامان دوازده است که شماره ماههای سال دوازده است و آیة «اِنَّ عدّۀ الشهور عندالله اثنی عشر شهراً» (توبه، ۳۶) را شاهد میآورد. این در مقابل ادعای اسماعیلیه بود که هفت امام خود را با هفت سیاره و هفت دریا و هفت روز هفته مقایسه میکردند (کامل الشیبی، ۱۹۶۳، ص۱۹۸).
میان آرای حلاج در کتابهایش با «رسائل اخوانالصفا» که بهدست شیعیانی از طبقات بالای احتماع نوشته میشد، قرابتهایی موجود است. اخوان در رسائل خود، تصریح کردهاند که آنان از داعیانی هستند از همة طبقات مردم از ملکزادگان و دهقانان و تجار و مرابطین و عالِمزادگان و ادبا و فقها و حاملان دین و کارگزاران و امنای مردم (رسائل اخوانالصفا، ج۴، ص۲۰۸، ۲۱۴ـ۲۱۵). از این رو، میتوان گمان برد که حلاج با اخوان صفا، پیوند داشته و از زمرة همان فقها و حاملان دینی بود که داعی اندیشههای اخوان بودند.
آنچه مؤید این امر است این است که داعیان شیعه در آن زمان، هر یک دو نام داشتند: یکی نام اصلی و یکی نام سرّی. نام اصلی نامی بود که بدان شهرت داشت، ولی نام سرّی را فقط مرکز دعوت یا کسانی که بهنوعی در امر دعوت با او ارتباط داشتند میدانستند. حلاج نیز دو نام داشت: یکی حسین بن منصور حلاج و دیگری، محمد بن احمد فارسی (العیون و الحدائق، ج۱، ص۸۶). کلمة فارسی (یا ایرانی) اشاره به این دارد که ابوعبدالله صوفی عهدهدار نشر دعوت در مغرب عالم اسلامی بود و حلاج این مسئولیت را در مشرق جهان اسلامی برعهده داشت (کامل الشیبی، ۱۹۶۳، ص۳۷۰).
از قضایای عجیب آنکه سال ۲۹۹ق که آن را سال ظهور دعوت حلاج گفتهاند، در حوالی سال تأسیس «دولت فاطمی» (۲۹۷ق) است. این نکته فحوای یکی از نامههای شخصی او به یکی از مریدانش را توجیه میکند که نوشته است: «اکنون زمانی فرا رسیده که باید دولت غرّاء فاطمی را اعلام کنی تا حقیقت را پرده از رخ برافتد و عدالت در همهجا گسترش یابد» (تنوخی، ص۸۶). بنابر روایت ابن ندیم (ص۲۷۰، ۲۸۴)، این اقدامات حلاج با چراغ سبز وزیر شیعهپرور خلیفه المقتدر عباسی، علی بن محمد بن موسی معروف به ابن فرات عملی بود. ابن فرات وزیر خود بعدها در سال ۳۱۲ق، به جرم تشیع همراه همسرش اعدام شد.
گفتهاند که شعار حلاج در دعوتش، «الرضا من آل محمد» بود. این شعار را علویان همواره وقتی اظهار می کردند که قرار بود مردم را به امامی از آل محمد دعوت کنند (قرطبی، ص۸۰ـ۸۱؛ ابن ندیم، ص۲۴۱؛ اقبال آشتیانی، ص۱۶۴). ابوریحان بیرونی (ص۲۱۲) تصریح دارد که حلاج مردم را به مهدی (عج) دعوت میکرد.
گماردن جاسوس برای حلاج
در سال ۲۹۹ق، دستگاه خلافت دریافت که حلاج برای برپاکردن قیامی علیه دستگاه خلافت میکوشد. صاحب «العیون و الحدائق» در تحشیة «تجاربالامم» ابوعلی مسکویه (۱۳۳۴ق، ج۱، ص۸۶) مینویسد دستگاه خلافت این امر را از آنجا دریافت که مردی از اهل بصره که پیشتر از یاران حلاج بود و اکنون از او بریده بود، پرده از کارش برانداخت. چون از کار حلاج، بیمناک شدند، در سال ۳۰۱ق، غلامی از آنِ حلاج را به جاسوسی برای خویش گماردند که دبّاس نام داشت. وی را نخست دستگیر کردند و در زندانش نگاه داشتند و آنگاه در زندان وی را به مالی بفریفتند و از او تعهد گرفتند که اگر آزادش کنند، در همهجا جاسوسی حلاج را کنند و اخبار او را برای دربار بیاورند. آنگاه آزادش کردند (ابن ندیم، ص۲۷).
ابن ندیم گوید در همین سال، زنی در شوش به شرطه خبر داد که در فلان خانه، مردی است به نام حلاج که شبهنگام مردمان به دیدنش میروند و او سخنان منکَر بر زبان میآورد (ص۲۸۴). این سخنان منکر همان دعوت حلاج به قیام علیه خلیفه بود. فرماندار بنیعباس در خوزستان که از واسط تا شهرزور، اهواز، جندیشاپور و شوش را زیر فرمان داشت، عبدالرحمن ـ نایب خودـ را فرستاد و او حلاج و اهلبیتش ازجمله همسرش را دستگیر کرد و به حامد بن عباس، که در آن زمان، فرماندار بنیعباس در اقلیم فارس بود، سپرد (ابن جوزی، ج۶، ص۱۶۲).
حلاج و یکی از خدمتگزارانش را، هر یک بر اشتری نشانده، به بغداد بردند. زمانی که به بغداد وارد میشدند، منادی پیشاپیش آنها فریاد میزد: «ای مردم، این یکی از قِرمَطیان است که دستگیر شده و اکنون به زندان میرود» (ابن جوزی، ج۶، ص۱۱۵).
حبس و شکنجه حلاج در دستگاه عباسی
به روایت خطیب بغدادی (ج۸، ص۱۲۷) حلاج را برای تحقیق نزد علی بن عیسی الجراح ـ جانشین ابن فرات و وزیر خلیفه المقتدرـ که شخصی ضدشیعه و متعصب بود، بردند. علی بن عیسی حلاج را شکنجه کرد، بدینترتیب که ریسمانی از زیر بغلش میگذرانیدند و چون کیسهای از چوبی بر پل بغداد (جِسر بغداد) میآویختند. هر صبح تا شام چنین بود و سپس شامگاه پایینش میکشیدند و به زندان میبردند. بهرغم این شکنجهها، همت حلاج چنان بلند بود که شبانه در زندان، به تألیف کتب وقت میگذراند تا صبحدم که باز دژخیمان او را برای شکنجه ببرند. «الطّواسین» تنها کتابی است که از انبوه آثاری که وی در زندان نگاشت، برجای مانده است (ماسینیون، ص۷۲).
هُجویری (ص۲۳۱) اظهار میکند که پنجاه پاره تصنیف او را در خوزستان (اهواز)، خراسان، بغداد و فارس دیده؛ روزبهان بَقَلّی (ص۴۶، ۴۵۵) سخن از هزار تصنیف حلاج به میان آورده؛ ابن ندیم (ص۲۴۲ـ۲۴۳) چهل وشش عنوان کتاب به او نسبت داده؛ و شیبی (۲۰۰۷، ص۷۱ـ۷۷، ۱۳۹) رقم آن را به پنجاه رسانده و اولین جامع آثار حلاج را ابوعبدالرحمن سُلمی معرفی کرده است. با این همه، از آثار مدوّنِ حلاج، جز «الطواسین» چیزی در دست نیست.
ازجمله آثار وی که در زندان نوشته و نامشان را میدانیم، عبارتند از: «السیاسه و الخلفاء»، «الدّره»، «السیاسه» (که آن را برای حسین بن حمدان نوشت؛ کسی که به دستور خلیفه عباسی در سال ۳۰۶ق به قتل رسید). بیشتر آثار حلاج در سیاست و وظایف وزرا و صاحبان دیوانها بود و آنها را پس از نگارش، به بزرگان دربار نظیر حسین بن حمدان نصر و ابن عیسی هدیه میکرد.
در آن روزگار، علمای بزرگ آرزوی خدمت و سامان دادن کارهای رعیت را در سر داشتند. هر کسی میخواست یک حکومت حقیقی اسلامی روی کار آید و وزارت وضع عادلانهای به خود بگیرد، بهویژه در مورد خراج و مالیات، تا مستوفیان از بیعدالتی باز مانند. همه آرزو داشتند مقام خلافت از آن کسی باشد که نزد خداوندگار مسئول باشد و امیدوار بودند که مسلمانان با آرامش خیال، به فرایض دینی خود، همچون نماز و حج و جهار بپردازند تا پروردگار از ایشان راضی باشد (اخوان، ۱۳۵۱، ص۱۹).
تقوا و تعبد حلاج در زندان سبب شد که نصر القشوری که از بزرگان دستگاه خلافت بنیعباس بود، به وی متمایل شود. علاقة نصر القشوری به حلاج به درجهای رسید که وی را علناً و بیپروا، در حضور خلیفه عباسی، «الشیخ الصالح» خواند (قرطبی، ۱۸۹۷، ج۱، ص۸۶). حتی مادر خلیفه، المقتدر، به نام شغب که به «سیده» معروف بود و بانوی متنفذ و کاردانی بود به حلاج گروید. ابن جوزی (ج۶، ص۱۲۰) روایت کرده که سیده چون مشاهده کرد که مردمان و زنان به حسین بن منصور حلاج روی آوردهاند و از او استدعای دعا میکنند، وی نیز بدان هنگام که خلیفه المقتدر که جوانی ۲۷ساله بود، سیزده روز گرفتار تب شد، به عاطفة مادری، از حلاج مدد خواست. حلاج دعا کرد و تب زایل شد. بار دیگر سیده خود بیمار شد و باز هم حلاج دعا کرد و سیده شفا یافت. این روایت را ابن کثیر هم در البدایه و النهایه (ج۱۱، ص۱۴۰) به همین ترتیب آورده است.
گرایش زندانیان و زندانبانان به حلاج
خطیب بغدادی (ج۸، ص۱۲۷) میگوید زندانبانان از ملاحظة تعبّد و تقوای او در زندان، به او گرویدند و اسباب نامهنگاری وی به بیرون و مکاتبهاش با اصحابش را فراهم آوردند. نامههای حلاج به پیروانش سبب خیزش شیعیان در شهرهای مختلف شد و عمّال خلیفه از بیم آنکه مبادا یاران حلاج او را از زندان برهانند، پیوسته وی را از زندانی به زندان دیگر انتقال میدادند (کامل الشیبی، ۱۳۸۱، ص۳۵).
مردم در سال ۳۰۶ق، در مدینۀالمنصور، به امید اینکه حلاج را در زندان بیابند، درهای زندان نو (السّجن الجدید) را شکستند و برخی زندانیان را نجات دادند. برای فرونشاندن این قیام، نزار بن محمد، رئیس شرطة شهر، با زندانیان به زدوخورد پرداخت و یک تن را کشت و سرش را به میان زندانیان انداخت تا زندانیان آرام شوند و از زندان خارج نشوند (ابن جوزی، ج۶، ص۱۴۷).
بنیهاشم نیز به ندای حلاج لبیک گفتند و بر علی بن عیسی شوریدند و حتی بر او زخمی رساندند. المقتدر ـ خلیفه عباسی ـ فرمان داد تا گروهی از بنیهاشم را بگیرند و مجازات کنند و آنگاه به بصره تبعید نمایند (ابن جوزی، همانجا). گروهی از مردم بغداد نیز بر حامد بن عباس، وزیر سالخورده و فاسد و رشوتبگیر و احتکارگرِ ستمکار و بدنام خلیفه، شوریدند و به خانهاش هجوم بردند. سربازانش به دفاع بیرون آمدند و جماعتی از مردم را از دم تیغ گذراندند و خانههایشان را خراب کردند. در مقابل، مردم شرطهخانه را ویران کردند و جسر (پل) بغداد، جایی را که حلاج هر روز بر آن شکنجه میشد، به آتش کشیدند. این زورآزمایی چند روز ادامه داشت و جمع کثیری از شیعیان در آن به شهادت رسیدند و خانههایشان در بغداد به تاراج و غارت سربازان وزیر رفت (ابن جوزی، ج۶، ص۱۵۶؛ ابن عماد، ج۲، ص۲۵۲).
ادامه دارد
شما چه نظری دارید؟