احمد راسخی لنگرودی

از آثار کامشاد (۱۳۰۴ ـ ۱۴۰۴) است: پایه‌گذاران نثر جدید فارسی؛ مترجمان، خائنان: مته به خشخاش چند کتاب؛ حدیث نفس. ترجمه: ت‍اری‍خ چ‍ی‍س‍ت؟؛ ‫۸۰۰میلیون م‍ردم چ‍ی‍ن‌؛ ام‍پ‍راتور؛ آخرین امپراتور؛ اس‍ت‍ف‍اده و س‍وءاس‍ت‍ف‍اده از ت‍اری‍خ؛ تاریخ بی‌خردی؛ مورخ و تاریخ؛ دنیای سوفی؛ دری‍ای ای‍م‍ان؛ اس‍ت‍ال‍ی‍ن م‍خ‍وف؛ سرگذشت ف‍ل‍س‍ف‍ه؛ هنر داستان‌نویسی؛ یکی دربارهٔ دیگری؛ عادات و آداب روزانه بزرگان؛ درک یک پایان؛ اتفاق می‌افتد؛ همصحبتی با خیال؛ و....

«عصر رفتیم منزل شاهرخ مسکوب و نشستیم به خواندن تاریخ بیهقی... و سیاست‌نامه، شاهنامه، خمسه نظامی و امثالهم از کتابخانه ابوی...» این سخنان حسن کامشاد است، از مترجمان بزرگ روزگار ما. کسی که هیچ گاه از نوشتن دست برنداشت و همیشه برای تسکین دل خویش می‌نوشت؛ حتی در پیرسالی؛ در هشتاد و چند سالگی نیز به گفته خود، خود را نویساند و آماده به یراق با سرمایه قلم خاطره‌های رسته از فراموشی که سالیان سال در کنه ذهن او خفته بود، با عنوان «حدیث نفس» به رشته تحریر آورد. 
در بحبوحه بر تخت نشستن رضاخان در خانواده‌ای بازاری در ۴ تیر ماه ۱۳۰۴ در اصفهان دیده به جهان گشود. پس از طی  تحصیلات دوره ابتدایی در مهر ۱۳۱۸ پدر خواست شغل بازار را برایش اختیار کند و مثلا تاجر پوست و روده شود؛ «گریان و نالان رفتم سراغ دایی‌جان. دایی‌جان من در میان هفت خواهر به دنیا آمده بود و خاطرش بسیار عزیز بود. نخستین فرد خانواده بود که به اخذ لیسانس ـ در رشته باستان‌شناسی از دانشسرای عالی ـ نایل شده بود. پس از خدمت نظام، صاحب امتیاز روزنامه‌ای شد و خود سردبیری اش را هم به عهده داشت.... از دست پدر شکایت پیش دایی بردم. دایی‌جان پس از شنیدن داستان بی‌درنگ گفت: «نه، تو باید درست را ادامه دهی. من با پدرت صحبت می‌کنم.» به توصیه دایی‌جان به هنرستان صنعتی اصفهان رفت و در رشته نجاری ثبت نام نمود. هنرستان بیشتر با نظم و انضباط آلمانی اداره می‌شد و چندان با ذوق او سنخیتی نداشت. ضمن آنکه «از بد حادثه من استعداد درودگری و هیچ‌گونه کار فنی نداشتم، دستهای چلفتی‌ام پیوسته از اره و رنده و چکش و سوهان زخمی بود.»۱  
از همین‌رو دست تقدیر او را پنهانی راهی دبیرستان صارمیة اصفهان کرد و شوق گرفتن دیپلم ادبی در او شعله‌ور شد. خوی کتابخوانی از جمله نوآموزی‌های این دوران بود. همچون بزرگانی مانند شاهرخ مسکوب و مصطفی رحیمی، دو تن از همکلاس‌های او، انشانویس برجسته کلاس مدرسه شد: «ما سه تن انشانویسان «برجسته» کلاس بودیم و پس از قرائت انشای هر یک، عده‌ای معین از شاگردان برای افاضات یکی از ما دست می‌زدند و آقای معلم نیز معمولا به به و چه چه می‌گفت. اما در حالی که انشای آن دو اصیل و با فکر بود، نوشته من اقتباس بود، سرقت ادبی! همه را از رمان‌های ح.م. حمید و ترجمه‌های آبکی لامارتین و شاتوبریان و دیگر عاشق‌پیشگان عاریه می‌گرفتم که آن روزها در میان جوانان بسیار خریدار داشت. روزی همان اوایل سال، پس از کلاس انشا، هنگام زنگ تفریح در حیاط مدرسه، کسی از پشت به شانه‌ام زد. برگشتم، شاهرخ بود. بی‌مقدمه و بی‌رودربایستی گفت: «این مهملات چیست روی کاغذ می‌آوری و نشخوارهای قلابی و بی‌ارزش رمانتیک‌های فرانسوی را به خورد معلم بی‌خبر و شاگردان کلاس می‌دهی. چرا به جای اینها کتاب حسابی نمی‌خوانی؟»
من که نمی‌خواستم خودم را از تک و تا بیندازم، گفتم: «مثلا؟» گفت: «بهت می‌گم... اول به من بگو پول نقد چقدر داری؟»
با تعجب ولی صادقانه گفتم: «پنج ریال». گفت: «همین؟» 
«یک تومان هم در خانه دارم.»
گفت: «فردا همه را همراهت بیار.»
و رفت سراغ یکی از بچه‌های کلاس که پدرش مردی فاضل، مشهور و صاحب امتیاز و سردبیر مجله معروفی در اصفهان بود. حرفهای آنها را نشنیدم، ولی فردا با ۱۵ ریال وجه نقد آمدم. شاهرخ آن را گرفت و به پسرک داد و کتابی با خود آورد: تاریخ بیهقی، و به من گفت: «تو پنج ریال دیگر بابت این کتاب به این آقا بدهکاری. هر وقت پول پیدا کردی، به او بده.» عصر رفتیم منزل شاهرخ.... و نشستیم به خواندن تاریخ بیهقی... و سیاست‌نامه، شاهنامه، خمسه نظامی و امثالهم از کتابخانه ابوی....»۲ 
و این چنین بود که کامشاد رسماً وارد دنیای وسیع ادبیات شد و این ماجرا در شکوفایی استعداد نویسندگی او نقش مؤثری ایفا نمود. در سال ۱۳۲۴ در واپسین روزهای جنگ جهانی دوم برای شروع زندگی دانشجویی در تهران مأوا گزید و تحصیل در رشته حقوق را اختیار کرد. در تیر ۱۳۲۵ از سر اشتیاق در نخستین کنگره نویسندگان ایران شرکت نمود. دوران دانشجویی وی بیشتر به شرکت در کلوب حزب توده و پای سخنرانی‌های سیاسی بزرگان حزب می‌گذشت؛ کاری که به گفته خودش از ساده‌دلی و تهی‌ذهنی جوانی مایه می‌گرفت: «سالهای دانشکده حقوق بیشتر به لاسیدن با حزب توده گذشت. ساده‌دل و تهی‌ذهن بودیم و گزافه‌گویی‌های حزب هوش از سرمان ربوده بود. صبحها یک روزنامه مردم می‌خریدیم، آن را سه تا می‌کردیم و طوری در جیب می‌نهادیم که عنوانش به چشم آید!»۳  
نطفه پیوند کامشاد با شرکت نفت در سال ۱۳۲۷ در آبادان منعقد شد. پس از اخذ دانشنامه لیسانس، در همان سال به استخدام شرکت نفت آبادان درآمد و مسئولیت اداره مسکن ناحیه نوساختة بهار و خانه‌های کارگری آنجا را به‌عهده گرفت، با ده کارمند زیر دست که به گفته او «دو برادر بختیاری، آقا پلو و آقا رمول، گل سر سبد آنها بودند. این دو با ملکه ثریا خویشی نزدیک داشتند و شاید به همین سبب استخدام شده بودند، چون خیلی به درد کارمندی نمی‌خوردند! آقا پلو که قیافه و هیکلش عجیب شبیه ناپلئون بود و به همین سبب پلو نامیده می‌شد، از سر و رویش خان زادگی می‌بارید. دو برادر هنوز تفریحات و سرگرمی‌های پیشین را رها نکرده بودند، از جمله، آخر هر هفته به شکار آهو می‌رفتند!»۴  
شغل دوم او در اداره روابط صنعتی آبادان تحت سرپرستی «مستر لو پیج» رقم خورد که وظیفه اصلی آن تماس با اداره کار و نمایندگان کارگران و رفع و رجوع اختلافات کارگر و کارفرما بود. اقامت در آبادان بیشتر از یک‌سال و چند ماهی طول کشید که به شرکت نفت اهواز و سپس به اداره آموزش مسجد سلیمان انتقال یافت و برای نخستین‌بار در نقش «آقا معلم» ظاهر شد. کار او در این دوران، تدریس زبان انگلیسی به کارآموزان ایرانی و تدریس زبان فارسی به پرستاران تازه استخدام انگلیسی بود. 
آغاز ترجمه
کار قلمی کامشاد در زمینه کتاب در همین دوران و با ترجمه کتاب «تام پین» آغاز می‌شود؛ ترجمه‌ای که به گفته خود او با جان کندن و سراسر غلط و بدون ویرایش همراه بود، آن هم در زیر چادر که به علت فقدان خانه، شرکت نفت در اختیار برخی کارکنان قرار داده بود: «ترجمه، کار آسانی نبود. هر جملة کتاب چندبار مراجعه به فرهنگ انگلیسی ـ 
فارسی حییم لازم داشت، معنای بسیاری از اصطلاحات را نمی‌فهمیدم. زیر چادر در تپه‌های مسجدسلیمان ساعت ها می‌نشستم و با کتاب ور می‌رفتم. سرانجام به هر جان کندنی بود ترجمه را به پایان رساندم. عنوان کتاب را گذاشتم «همشهری توم پین» (که از همان سرآغاز، بی‌سوادی مترجم را می‌نمایاند؛ زیرا که «تام» را «توم» خواندم)؛ اما خوشبختانه زیرکی به خرج دادم و نام مترجم را ناکامل نوشتم: ک. شاد. این شاهکار سراسر غلط غلوط، مدتها در گوشه‌ای افتاده بود. سال بعد در اهواز رفیقی حزبی که پدرش در تهران در کار نشر بود، برای دیدن رئیس تشکیلات خوزستان، به خانه ما آمد. حکایت ترجمه مرا شنید، به اصرار نوشته را با خود به تهران برد و دیگر از او خبری نشد. چندی بعد روزی در یگانه کتابفروشی اهواز کتاب‌های تازه چاپ را دید می‌زدم. ناگهان چشمم به عنوانی آشنا افتاد، خود خودش بود: «همشهری توم پین، نوشته ‌هاوارد فاست، ترجمة ک. شاد». یک نسخه خریدم. ترجمه، بدون هیچ‌گونه ویرایش، بی‌کم و کاست، به چاپ رسیده بود...  رفیق واسطه را چند سال بعد در تهران دیدم. گفت از بابت چاپ کتاب پانصد تومان از ناشر حق‌الزحمه گرفته است. دستمزد من هزینه عروسی او و نامزدش شده بود!»۵  
فعالیت حزبی
از فعالیت حسن کامشاد در اداره آموزش مسجدسلیمان طولی نکشید که در هنگامه بازار داغ سیاست برای فعالیت‌های سیاسی در قالب حزب توده، ناچار به انتقال مجدد به شرکت نفت اهواز شد و برابر سمت انبارداری در بیرون خزعلیه ایفای وظیفه نمود: «انبار درندشت دخمه مانندی بود بیرون خزعلیه که اقسام اسباب و اثاث اداری و خانگی ـ میز، صندلی، کمد، تخت خواب، تشک، پتو، ملافه، کارد، چنگال، قاشق، کاسه، بشقاب، لیوان، وسایل آشپزخانه و غیره ـ در آن تلمبار شده است. ده پانزده کارگر عرب گردن کلفت که در واقع حکم باربر دارند، این تجهیزات را بردار و بگذار می‌کنند و به خانه‌ها و ادارات می‌رسانند. متصدی انبار در دهانه دخمه پشت میزی می‌نشیند، حساب این نقل و انتقالات را نگه می‌دارد!»۶  
اما کامشاد ورای این مسئولیت اداری، چنان که گفته شد، اهداف سیاسی و حزبی خود را دنبال می‌کرد که از افکار چپ گرایانه وی مایه می‌گرفت؛ او به اهواز آمده بود تا دستور رؤسای حزبی خود را اجرا کند، کارگران را دور هم گرد آورد تا سرود «انترناسیونال» با آنها بخواند و «خدمات داهیانة استالین را به آزادی پرولتاریای جهان بستاید»! کاری که بعدها به بی‌ارزشی مطلق آن که در راه تحقق باورهای خود انجام داده بود تأسف می‌خورد. ۷
یکی از کارهای تشکیلاتی وی در اهواز، رساندن مکاتبات و روزنامه‌های مخفی حزب به آبادان و مناطق نفت خیز بود: «بسته‌ها از تهران به خانه ما می‌آمد، صندلی چرمی عقب شورلت را بلند می‌کردیم، در گودی زیر فنرها روزنامه و نشریات و مکاتبات را می‌چیدیم و صندلی را باز جای خود می‌گذاشتیم»؛۸  کاری که یک‌بار نزدیک بود تا خطرآفرین شود، اما مأمور گمرکچی از آنجا که خود گویا از این کار بدش نمی‌آمد، دستش را محکم فشرد و گفت: «رفیق! موفق باشی!» ۹  
در همین ایام بود که برای اولین بار به منظور شرکت در کنفرانس صلح جهانی وین به اروپا سفر کرد که به نمایندگی خلق خوزستان انجام گرفت. کنفرانسی که وی از آن به‌عنوان یکی از موفق‌ترین و پرسروصداترین تلاش‌های تبلیغاتی جنگ سرد شوروی در لفاف شورای صلح جهانی یاد می‌کند.
کمبریج
کامشاد پس از ملی شدن نفت، در پی وقایع ۲۸ مرداد به شرکت نفت تهران انتقال یافت و از اینجا سرنوشت اداری او وارد مرحله جدیدی شد. او در خاطرات خود ورود به این مرحله جدید را چنین به نگارش درآورده است: «روزی در اوایل اردیبهشت ۱۳۳۳ ابراهیم گلستان نزدیک‌های ظهر به اداره آمد. رفت پشت میزش نشست، اندکی قلم زد، ناگهان سر برداشت و خونسرد با لحنی طبق معمول پرریشخند، گفت: حسن کامشاد، اگر در گیرودار این روزها، ... روزهایی که هر آن ممکن است مأموران فرمانداری نظامی به اداره بیایند و شما را بازداشت کنند، ... کسی بیاید و بگوید آقای کامشاد مایلید بروید در دانشگاه کمبریج انگلستان زبان و ادبیات فارسی تدریس کنید، چی جوابش می‌دهید؟»
فقط گفتم: «ابراهیم، خواهش می‌کنم بگذار به کارم برسم، حوصله ندارم.» سکوت کرد و هر یک به کار خود پرداختیم. ساعتی بعد گلستان دوباره سر برداشت و گفت: «آقای کامشاد، من ساعت یک بعدازظهر پرسشی از شما کردم. پرسیدم: اگر در گیرودار...» و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت و نیز سؤال آخر را. نگاهی التماس‌آمیز به او انداختم، گفتم: «ابراهیم، خواهش... اذیت نکن». باز خاموش نشست. این صحنه تا عصر چندین بار تکرار شد. بار آخر دیگر تاب نیاوردم، با عصبانیت گفتم: «با کمال میل می‌پذیرم، دستش را هم می‌بوسم، همه عمر سپاسگزارش می‌مانم... راحت شدی؟» خیلی خونسرد گفت «خب، این را اول می‌گفتی!» گوشی تلفن را برداشت، شماره‌ای گرفت و گفت «پرفسور لیوی» و لحظه‌ای بعد و علیکی به انگلیسی و افزود: «با دوستم صحبت کردم، خوشحال می‌شود شما را ببیند.» و پس از مکثی کوتاه «بسیار خوب، بسیار خوب» و گوشی را گذاشت. رو به من کرد و خیلی جدی، درحالی که به ساعت مچی‌اش می‌نگریست، گفت: «آقای کامشاد، ساعت شش تشریف ببرید هتل دربند، پرفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه کمبریج منتظر شماست!» ... همه را شوخی لوس بی‌مزه‌ای قلمداد کردم».۱۰  
و این چنین بود که آن شوخی غافلگیرانه جدی شد و پای حسن کامشاد به مدت پبج سال به دانشگاه کمبریج افتاد؛ کمبریجی که به قول او بعد از اصفهان، به هیچ کجا به اندازه این شهر کوچک دلبسته نشد.۱۱  دوست و مونس او در کمبریج، توفیق صایغ، شاعر و نویسنده‌ فلسطینی بود که با اشغال فلسطین به بیروت گریخته بود؛ شاعری که به علت نازک‌دلی و طبع ظریف، هیچ گاه کبریت روشن نکرد. صایغ «نزدیک دانشکده در خانه پیرزنی انگلیسی اتاقی گرفته بود. پیرزن اتاق دیگری هم داشت و من در آنجا اقامت گزیدم. صاحبخانه یک پسر، یک گربه و یک سگ داشت. هر قدر سگ و گربه را نوازش می‌کرد، پسر را می‌آزرد. البته پسر هم تحفه‌ای نبود، بیکار و بی‌عار بود، درسی نخوانده بود و شبها دیروقت، مست و خراب، به خانه می‌آمد. سرانجام هم حوصله مادر سررفت، پسر را از خانه بیرون انداخت و تمام ثروت خود را در وصیتنامه‌اش به آن سگ و گربه واگذاشت! ۱۲ 
همزمان با تدریس در دانشگاه، به تشویق پرفسور روبن لیوی، استاد فارسی دانشگاه کمبریج، تحصیل در مقطع دکتری در رشته ادبیات را پی گرفت. رساله دکتری او درباره پایه‌گذاران نثر جدید فارسی بود. 
در ایران
پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۳۸ در اداره روابط عمومی کنسرسیوم نفت، تصدی قسمت نگارش را به‌عهده گرفت. وظایف عمده این قسمت نگارش، تنظیم و انتشار هفته نامه خبری شرکت‌های عامل نفت به زبان انگلیسی، تهیه برنامه‌های نفتی هفتگی برای رادیو ایران، نگارش کتاب‌های آموزنده درباره صنعت نفت، نظارت بر انتشارات و فیلمنامه‌ها، تماس با دانشگاه‌ها و مجامع فرهنگی، برگزارکردن سخنرانی و تهیه برنامه‌های تبلیغاتی بود. ۱۳
کامشاد در زندگینامه خودنوشت از خاطرات آن روزها و رئیس تندخوی انگلیسی‌اش چنین نقل می‌کند: «کارکردن با جک کولارد  (رئیس روابط عمومی کنسرسیوم) کار آسانی نبود. یکی از وظایف عمده اداره روابط عمومی کنسرسیوم، هماهنگ کردن فعالیت‌هایش با اداره روابط عمومی شرکت ملی نفت بود. مدیریت شرکت ملی نفت در آن زمان تغییر کرده بود. عبدالله انتظام رئیس هیأت مدیره و مدیر عامل شده بود و هویدا در مقام معاون او امور اداری را سرپرستی می‌کرد. در جلسات مشترک ما با شرکت ملی نفت، از طرف آنها معمولاً خود هویدا، منصور محسنین، رئیس روابط عمومی، و ابوالقاسم حالت می‌آمدند و از طرف کنسرسیوم کولارد و فتح‌الله سعادت (که بعدها معاون وزارت اطلاعات و جهانگردی شد) و من. این دیدارها پیوسته صحنه نبرد هویدا و کولارد بود. گاهی که هویدا کارد به استخوانش می‌رسید، رو به ما می‌کرد و به فارسی می‌گفت: «این مرتیکه دیوانه است!» و کولارد بلافاصله از من می‌پرسید: «?What does his excellency say» 
(چه می‌فرماید، جناب؟) ناچار دروغی سرهم می‌کردم و هویدا از روی شیطنت قاه قاه می‌خندید و کار را خراب‌تر می‌کرد.» ۱۴ 
کامشاد در نوبتی دیگر طی دعوتنامه‌ای از دانشگاه کالیفرنیا (لس آنجلس) به‌عنوان استاد میهمان رهسپار آمریکا شد و به مدت یک سال به تدریس زبان و ادبیات فارسی پرداخت. در بازگشت به ایران کار در اداره روابط عمومی کنسرسیوم را پی گرفت، ولی پس از مدتی به پیشنهاد دکتر منصور فروزان، رئیس امور بین‌المللی به شرکت ملی نفت انتقال یافت و ضمن تصدی نمایندگی ایران در کمیسیون اقتصادی اوپک، در امور مربوط به اوپک مشغول به فعالیت شد. یکی از مشغله‌های وی در این دوران تدریس در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران بود که به دعوت دکتر سید حسین نصر رئیس دانشکده انجام گرفت.
کامشاد در سال ۱۳۵۴ به سمت نمایندگی شرکت ملی نفتکش ایران در انگلستان انتصاب یافت و در پنج سال بعد از انقلاب همچنان در سمت خود در شرکت کشتیرانی ایران و انگلیس فعالیت داشت تا اینکه در ۵۷ سالگی بازنشسته شد. وی از مترجمان نامداری است که کتاب‌های متعددی را در موضوعاتی چون: فلسفه، تاریخ و رمان به فارسی برگردانده است. وی بیشتر شهرتش را در حوزه نویسندگی مدیون دوره بازنشستگی می‌داند. زندگی دوره بازنشستگی او چندان پربار است که وقتی فهرست آثارش را مرور می‌کنیم، بی‌اختیار می‌گوییم ای خوشا بازنشستگی!
از این نویسنده پرکار علاوه بر آثار فراوان ترجمه و چند کتاب به زبان انگلیسی، تألیفاتی نیز به چاپ رسیده است که «پایه گذاران نثر جدید فارسی» از آن جمله است.

پی نوشت ها:
۱. حدیث نفس، ص۳۴ ـ ۳۵// ۲. همان، ص۵۸ ـ ۵۹// ۳. همان، ص ۸۲// ۴. همان، ص ۹۰// ۵. همان، ص۹۷ـ۹۸ // ۶. همان، ص۹۹// ۷. پرویز راجی، در خدمت تخت طاووس، ص۲۱۹// ۸. حدیث نفس، ص۱۰۲// ۹. همان.// ۱۰. همان، صص ۱۲۸-۱۲۹ // ۱۱. همان، ص ۱۳۹// ۱۲. همان، ص ۱۴۲// ۱۳.همان،  ص ۲۱۶  // ۱۴.همان، ص ۲۲۰.

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی