جلال رفیع - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات|
تهران، خیابان علایی، کوچه عابد. زیرزمین خانه این کوچه، سال های سال مهماندار «فرزانه مرد»ی بود که از دلش دری به بهشت باز شده بود. آن کس که اهل است و از اهل بیت عشق است، نه بهشتی که بهشت است. خودِ بهشت است. من اکنون در فراق کسی مینویسم که گوشت و پوست و استخوانش تاریخ معاصر ایران را از نهضت ملّی تا انقلاب اسلامی روایت میکرد.
«حاج حسن نیّری عدل تهرانی» در زیرزمین خانۀ پدری که به انتخاب و اختیار خود آنجا را برگزیده بود، روزگار میگذراند. و در همان حال، همۀ آشنایان میدانستند که به راستی و به درستی، آن کس که در آن کوچه و در آن گوشه ساکن و ساکت نشسته است، جسم و جانش، ذهن و زبانش، مرکز اسناد انقلاب است. کتابخانۀ زندۀ تاریخ معاصر است. «جهانی است بنشسته در گوشهای». ظاهری صامت امّا باطنی ناطق دارد. توفان را در دل خویش به بند کشیده است. رام است و آرام، نه رام است و نه آرام. ساکن است و ساکت، نه ساکن است و نه ساکت. و مولویوار:
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
فراوان از او میخواستیم خاکستر خاطره ها را کنار بزند و خاطره گویی یا خاطره نویسی کند. فیلم، دوربین، ضبطصوت، قلم، دفتر، یادداشت، کتاب، مصاحبه...؟ دریغ که هیچکدام را نمیپذیرفت یا چنان که انتظار میرفت، نمیپذیرفت. میگفت: «شاید وقتی دیگر»!
گفتـی اســـرار در میــان آور
کو میان اندر این میان که منم؟!
... امّا آن زیرزمین. اتاقکی و آشپزخانۀ کوچکی و هال دلنشینی که فقط با حضور او حال میداد. مجموعه کتابهای خواندنی و غالباً مرجع، پس از خود «حاج حسنآقا»، تنها گنجینه و ثروت آن اتاق را به بیننده نشان میداد. گنجِ اصلی و ثروت اصلی و کتابخانه اصلی، خود او بود. کتاب و قلم و دفتر و ذرّهبین و تخت و تلفن، و استکان چای خوشرنگی که روی قالیچۀ کنار تخت میدیدی (و البته چند عکس جدید و قدیم)، اقلام دارایی موجود در اتاقِ کسی را نشان میداد که روزی روزگاری کلید چند باب مغازۀ بازار تهران را در اختیار داشت و هرگاه اراده میکرد، میتوانست ارقام و مبالغ زندگی ساز و دنیانوازی از سرمایه و ثروتِ دلخواه را به راحتی جا به جا کند. و سرانجام. . . .
آن پاکبــاز عشــق که انـدر قمـار عشـق
در راه دوست از دل و جان هرچه داشت باخت
به تصادف یا به تقدیر، گویا چنین رقم زدهاند که گاهی سوگنامه نویس باشم. امّا اگر از مرگ بتوانم زندگی بسازم، راضی ام. ننوشتن، برای کسانی که قلم ریه آنها بوده و با قلم نفس میکشیده اند، تن دادن به مرگ است. و آیا باید تن داد؟ و آیا باید جان داد؟...
انصاف این است که این رند خراباتی خیمه زده در صحرای غزل های سعدی و حافظ و مولانا، این پیرِ میکدۀ مغان و این مرشد شوریده احوال، این درویش «دلکنده از دنیا»ی فارغ از غم امروز و فردای «جهان مصالحه کرده به کهنه پیرهنی»، این قلندر یکلا قبای مترنّم به ترانۀ زیبای «در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»، علاوه بر همۀ اینها، همچنین «مبارز خستگیناپذیر سال های نهضت ملی و سال های نهضت اسلامی»، «ایثارکنندۀ همۀ سرمایۀ مادی و معنوی خویش به پای انقلاب»، «مفتخر به فقر انتخابی و اختیاری»، «مجاهد عظیمالشأن»، «مؤمن روشنضمیر» و «عاشق صادق اهل بیت» نیز بود. اوست همان کسی که حافظ در وصفش گفته است:
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گـرو بـاده و دفتـر جایی
حاج حسن نیّری تهرانی، در دهه ۶۰ گذارش به مؤسسه اطلاعات (روزنامه اطلاعات) افتاد. دکتر علیرضا شیرانی که از مؤسسه رفت، او پذیرفت که در اتاق شهید بادپا همدانی (نخستین مدیر شهیدشدۀ همین مؤسسه) مدیریت را عهده دار باشد. چند سال چنین گذشت. احتمالاً سال ۶۵ بود که ناگهان کار را رها کرد و رفت و نیامد. هرچه تماس گرفتیم و التماس کردیم، برنگشت. پس از مدّتی ناگهان آمد و در همان اتاق، دوباره به کار مشغول شد. سرپرست مؤسسه دستور داده بود که اتاق ایشان همچنان خالی و مهیّا و منتظر بازگشت باقی بماند.
وقتی شنیدم آقای نیّری برگشته و به کار مشغول شده، متعجب و پرسشگر به دیدار او رفتم و راز بازگشت به خانۀ خویش را از او پرسیدم. گفت: «دیشب، امام خمینی را در خواب دیدم. حسینیۀ جماران بود و جمعیت شعاردهنده و امام هم در بالای بالکن در حال دست تکان دادن. جلو رفتم و سلام کردم، روی به سوی دیگر گرداند. باز از آن طرف دیگر پیش رفتم و گفتم من فلانی ام، باز روگردان شد. سرانجام با صدای بلند و گلایه آمیز گفتم: آقاجان، من همان حاج حسن تهرانی ام که از ۱۵ خرداد تا حالا به دنبال شما دویده ام، کتابهای شما را تکثیر و توزیع کرده ام، در زندان عشق شما حبس و زجر کشیده ام. امام ناگهان به طرف صدا برگشت و گفت: من که طلبه ای در گوشۀ نجف بودم. چه کسی گفت خمینی بیا؟ من که نگفتم. پس کی بود؟ شما بودید که در خیابان ها این حرف ها را فریاد زدید. آنگاه من هم آمدم. آیا حالا انصاف است که منِ پیرمرد را تنها رها کنید و خودتان پی کارتان بروید؟ چرا کار مؤسسه را رها کردی؟!»
آن روز حاج حسن نیّری، خیلی جدی و بااحساس، آنچه را در عالم رؤیا دیده بود، تعریف کرد. بعد هم گفت:«از خواب که پریدم، تمام تنم غرق عرق بود و نفس نفس میزدم. بی درنگ وضو گرفتم و نماز خواندم و از خانه بیرون زدم. حالا هم میبینی که در اتاق کارم مشغول شده ام.» گفتم: پس غیبت صغری بود. خندید و سر تکان داد.
بر این منوال، شش هفت ماه گذشت. باز ناگهان «حاج حسن آقا» مؤسسه را ترک کرد و رفت و نیامد. پس از چندی در خانه به دیدارش رفتم و راز غیبت دوم را پرسیدم. مشکلات سخت و طاقت فرسای محیط کارگری و کارمندی را شرح داد. گفتم: من که اینها را میدانستم، ولی شما نمیترسی دوباره امام در عالم رؤیا به سراغت بیاید؟! فوراً تکّه کاغذی را از زیر تشک بیرون کشید و نشانم داد. بریده ی تیترِ روزنامه بود. «پیام امام خمینی به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن».
چند «سوتیتر» هم از متن پیام امام استخراج شده بود که در صفحه اول روزنامه به چشم میخورد. یکی از آنها قریب به این مضمون بود: «اگر کسی خودش را برای کاری صالح و توانا بداند، واجب شرعی است که انجام آن کار را به عهده بگیرد و اگر کسی خودش را برای پذیرش مسؤولیتی در جایی ناتوان و غیرصالح بداند یا اصلح از خود را در آنجا ببیند، حرام شرعی است که آن مسؤولیت را رها نکند و به دیگری نسپارد.» تقریباً چنین جملاتی از قول امام خمینی در صفحۀ اول روزنامه اطلاعات چاپ شده بود.
«حاج حسن آقا» گفت: دیدی فلانی؟ بالاخره راه حل را یافتم. و بعد با خنده ادامه داد که این تکه کاغذ را از روزنامه بریده ام و در زیر تشک آماده گذاشته ام، تا اگر دوباره «آقا» به خوابم بیاید و جواب سلامم را ندهد و بپرسد که چرا و به چه دلیل کار مدیریت در مؤسسه اطلاعات را رها کردی، بلافاصله بریدۀ روزنامه را از زیر تشک بیرون آورم و نشانش بدهم و بگویم: «آقاجان، به همین دلیل که خودت فرموده ای! باور نمیکنی؟ بیا این «سوتیتر» صفحه اول روزنامه اطلاعات را که شورای سردبیری زیرنظر نمایندۀ ولی فقیه آن را انتخاب و چاپ کرده، بگیر و بخوان! اگر امر هم میفرمایی، بگویم «جلال» بیاید همینجا در عالم رؤیا ازطرف «احمد ستاری و عبدالعلی رضایی و احمد سام» و بقیه اعضای شورای سردبیری و تحریریه روزنامه شهادت بدهد درمورد انتخاب و چاپ این «سوتیتر» که حُسنِ تیتر است، نه سوء تیتر»!
بعد، از ته دل خندید. میگفت حالا دیگر خیالم راحت است که جواب امام را از قول خودش در اختیار دارم. گفتم یعنی میخواهید بگویید این غیبت دوِّم، غیبت کبری است؟ گفت: همینطور است. و باز خندید و سیگار را روشن کرد. گفتم: ولی غیبت کردن حرام است (رگ طنزگویی گل کرده بود)! جواب داد: این غیبت کردن، نه تنها حلال است بلکه واجب عینی هم هست!
و بدین ترتیب «حاج حِسن آقای نیرّی تهرانی»، دیگر جز برای احوالپرسی گاه و بیگاه، به مؤسسه و روزنامه اطلاعات نیامد. روزی از سر گلایه و به قصد ترغیب به تجدید نظر، برایش این تصنیف علی اکبر شیدا را خواندم که:
نَبوَد ز رُخت «قسمت ما» غیر نگاهی
آن هم ندهد دست مگر گاه به گاهی
نشینم سر راهی، به امید نگاهی، ببینم مهر و ماهی
پس از آن، هرگاه به دیدارش میرفتم، نگاهی معنادار می افکند و میگفت: «قسمت ما» را بخوان!
«حاج حَسَن نیّری عدل تهرانی»، پدر روحانی ما بود. «دریغ، دریغ، دریغ. از آن پدر دریغ». حاج حَسَن نیّری تهرانی، یکی از نوادر روزگار بود. ماهواره ای از «ماهواره های من» بود. همۀ عمر مفید یا مضرّم در پنجاه سال اخیر، در «حسرت مثل او زیستن» گذشت و نتوانستم. کاش میتوانستم.
این داستان(!) ادامه دارد...
