ومفهوم «دولت ـ تمدن» یا «Civilization- state» بهعنوان یکی از گفتمانهای نوظهور در تحلیل سیاستهای داخلی و خارجی برخی کشورها، بهویژه در دههی اخیر، مورد توجه پژوهشگران و سیاستمداران قرار گرفته است. بسیاری از صاحبنظران، دو کشور هند و ترکیه را از مصادیق دولتهای تمدنی میدانند. دو کشور هند و ترکیه را عموماً از جمله دولتهای تمدنی میدانند؛ البته بسیاری از تحلیلگران این دو کشور، مایلند کشور خود را این چنین بدانند و در این مورد مقالات متعددی نوشته و مینویسند.
واقعیت این است که در حال حاضر هر کشوری خود را در زمرهی «دولتهای تمدنی» نشان دهد، موجب کسب حیثیّت و اعتبارش خواهد شد. به همین دلیل است که گروههای نامبرده چنین تلاشی دارند. اگرچه متخصصان چینی هم در این باره میگویند و مینویسند، امّا آنها نیاز چندانی ندارند که خود را دولت تمدنی معرفی کنند، چین چنانچه قبلاً هم گفتیم، مصداق واقعی دولت – تمدن است، امّا چون چین احترام دیگران را برمیانگیزد، کشورهای دیگری مانند هند و ترکیه چون چندان چنین نیستند، تلاش میکنند تا چارچوب جدیدی جهت درک سیاست خارجی و داخلیشان عرضه دارند. زیرا بسیار مایلند خود را در زمرهی دولتهای تمدنی قرار دهند.
در اینجا تمدن به معنای «موزهای» آن نیست. مسأله این نیست که گذشته فرهنگی و تمدنی کشورها چه بوده و این تمدنها در گذشته تا چه میزان خلاق و شکوهمند و تأثیرگذار بوده است، در اینجا تمدن، در آنجا که زنده است و عمل میکند، مورد توجه است. بدین معنی که مردمان موجود در این نوع کشورها تا چه میزان متأثر از ویژگیهای تمدن گذشته خویش هستند، و آیا این تمدن در شکل دادن به وضعیت کنونی آنها و کیفیت رشد آنان و تعیین سیاستهای کلی آنان نقشی داشته است و این واقعیت چگونه ایفای نقش کرده و میکند.
برای نمونه کشوری چون یونان، علیرغم سوابق تمدنی درخشانش، تمدن یونانی و یا بیزانسیاش الهامبخش او در سیاست داخلی و خارجیاش نیست. سیاست کنونی او را عمدتاً اتحادیه اروپا است که تعیین میکند. این سخن در مورد ایتالیا هم که مهمترین میراثدار تمدن رومی است، نیز چنین است.
ممکن است گفته شود مجموعه دو تمدن یونان و روم و همچنین تمدنهای کوچک دیگری که در قلمرو قاره اروپا بودهاند، و نیز نفوذ تمدنهای خارج از آن است که هماکنون تمدن غربی و اروپایی را شکل میدهد، و این دو کشور هم به عنوان بخشی از اروپا، همان سیاست اروپایی را پیگیری میکنند. این سخن درستی است، امّا صحبت از دولت – تمدن است و اینکه این دولت-ملت چگونه کشور خود را نمایندگی میکند و آیا تمدن خاص خود او است که وضعیت کنونیاش را شکل میدهد و کشور را به پیش میبرد.
دولت تمدنی در هند چگونه است؟
بدون شک هند در طی سالیان اخیر و در تمامیتش، چه داخلی و چه خارجی، عمیقاً تحت تأثیر «ناسیونالیسم هندو» است. این سیاست بیش از آنکه «هندی» باشد، «هندویی» است و البته هندوها بخشی از جامعه هند هستند و نه تمامی آن، اگرچه اکثریت را حائزند. مشکل دیگر تعارض و بلکه تضاد کامل این ناسیونالیسم افراطی است با هر آنچه غیر هندو است. این ایده هند را از آن هندوها میداند و بدین ترتیب حقوق دیگران، و حتی حق شهروندیشان را در عمل، نادیده میانگارد و بدتر آنکه به آنها با سوءظن مینگرد. حال آنکه حدود یک چهارم ساکنان این کشور مسلمان و یا مسیحی و یا بودایی هستند و اینان سهم بزرگی در خلق تمدن هندی داشتهاند .
تعارض موجود به دلائل مختلفی عمدتاً با مسلمانان است. این تعارض با مسیحیان به مراتب کمتر است و در مورد بوداییها و زرتشتیهای پارسی و گروههایی همچون سیکها باز هم کمتر میشود. هندوها پیروان این ادیان را از خود و به عنوانی ادامهی خود و یا از پدران معنوی خود، و یا انشعابهایی از خود میدانند.
ناسیونالیسم موجود عملاً ضد اسلامی است، حال آنکه یکی از مهمترین و شکوهمندترین بخشهای تاریخ و فرهنگ و تمدن هند، بخش اسلامی آن است. چه به لحاظ ادبی و هنری و چه علمی و معماری و چه تجاری و اقتصادی و تولید ثروت. هند در دوران پادشاهان مغول و خصوصاً اکبرشاه در اوج شکوفایی خود قرار داشت. آثاری چون «تاج محل» که به واقع شاهکاری معماری است و دهها اثر دیگر همچون امام باره آصفالدوله در لکهنو، همگی در این دوران ساخته و پرداخته شده است .هند نمیتواند و نمیباید این بخش از تاریخ و تمدن درخشان خود را نادیده انگارد و متأسفانه اندیشه حاکم موجود که عمیقاً تحت تأثیر ناسیونالیسم هندویی قرار دارد، این همه را نادیده میگیرد و بیاهمیت جلوه میدهد. مشکل بزرگتر آنکه در پی تضعیف هرچه بیشتر موقعیت هموطنان مسلمان خویش است. براساس پژوهشی که مدتی پیش انجام گرفت هماکنون موقعیت اقتصادی مسلمانان حتی پایینتر از طبقه نجسهای هندو است و این به دلیل تضییقات مختلفی است که حاکمیت برای رشد مسلمانان ایجاد کرده و میکند. گویی آنان نوعی جنگ نرم را علیه هممیهنان مسلمان خود به راه انداختهاند .
لازم است در مورد چگونگی نیل به این نقطه و به این سیاست بیشتر سخن گفته شود. بدون این بررسی نمیتوان روشن کرد که آیا هند دولت – تمدن است و یا نیست. این بررسی تنها در چارچوب پاسخ به این سوال انجام خواهد گرفت و نه بیشتر.
هند اصولاً کشوری سحرآمیز به حساب میآمد. چه برای مردم منطقهی ما، چه آسیاییها و چه اروپاییها. اروپاییها از قرون وسطی به بعد پیوسته به این کشور میاندیشیدند، از بازرگانان و دریانوردان اروپایی تا قدرتبدستان آنها. لذا از اواخر قرون وسطی و خصوصاً از قرن پانزدهم به بعد، به آنجا رفتوآمد داشتند. از پرتغالیها و اسپانیاییها گرفته تا هلندیها، فرانسویها، روسها و انگلیسها. تا آنکه انگلیسها با تمهیدات بیش از حدّ زیرکانهای، رقبا را از صحنه خارج کردند و از اوایل قرن نوزدهم به تنها قدرت مسلط بر هند تبدیل شدند و در اواسط این قرن به طور نهایی تمامی هند را مستعمرهی خود ساختند . در آن ایام قدرت سیاسی و نظامی و علم و تجارت و هنر و ادبیات عمدتاً در دست مسلمانان بود. البته تعداد فراوانی هندو هم وجود داشتند و آنان را از این همه، سهمی بود. انگلیسها عملاً در برابر مسلمانان که قدرت در اختیارشان بود، قرار گرفتند و جهت نیل به موفقیت و تحمّل هزینه کمتر، طبیعی بود که از هندوها کمک بگیرند. هندوها از چنین جریانی استقبال کردند و برخی از آنان به انگلیسها همچون فرشتهی نجات مینگریستند. این جریان در سیر تحولیاش، هندوها را به آنان نزدیک و از مسلمانان دور میکرد.
نوع استعمار انگلیس در هند با نوع استعمار این کشور در سرزمینهای دیگر و همچنین با استعمارگران دیگر متفاوت بود. شبه قاره – مرکب از هند، پاکستان، بنگلادش و سریلانکا – منطقهی وسیع، پربرکت و پرجمعیتی بود که جهت ادارهی آن لزوماً میبایست از ساکنان اصلی استفاده شود و لازمه آن تربیت نخبگانی از آنان بود. بریتانیا مجبور بود نهادهای مختلف آموزشی، خدماتی، مواصلاتی، قضایی، انتظامی، صنعتی، تجاری و مدنی در هند ایجاد کند.
کسانی که جذب این مراکز میشدند عمدتاً و بلکه کلاً هندو بودند. مسلمانان که قدرت از آنان گرفته شده بود، صرفاً نظارهگر بودند. گویی رابطهای متقابل بین استعمارگران و هندوها ایجاد شده بود و هر یک به دیگری کمک میکرد. بدین ترتیب به همان میزان که هندوها رشد مییافتند و با زمان و زمانه جدید آشنا میشدند، مسلمانان عقب میماندند.
این آشنایی موجب شکلگیری طبقه جدیدی از هندوها شد که با زمانه جدید آشنا بودند. افراد این طبقهی جدید هندو به تدریج احساسات ناسیونالیستی را در هندوهای دیگر ایجاد و تقویت کردند. آنان با اندیشههای سیاسی و اجتماعی جدید اروپا آشنا شدند. از طرف دیگر، در آن روزگار اندیشههای ناسیونالیستی در اوج خود قرار داشت، هندوها با تحقیقات تاریخی، باستانشناسی و زبانشناسی فرنگیان آشنایی یافتند و از نظریاتی آگاه شدند که بر اساس آن هندوها به لحاظ نژادی و زبانی، از اقوام «هند و اروپایی» به حساب میآمدند و زبانشان، سانسکریت، از جمله زبانهای «هند و اروپایی» بود. این همه به رشد اندیشههای ناسیونالیستی در هندوها کمک میکرد.
البته از اواخر قرن نوزدهم به تدریج مسلمانان دریافتند که رقبایشان به دلیل آشناییِ به مراتب بیشترشان با فرهنگ و علوم و تکنولوژی جدید از آنان پیشی گرفتهاند و لذا اقداماتی جهت جبران این عقبماندگی انجام دادند؛ اما در عمل نتوانستند شکاف ایجاد شده را پر کنند. تا قبل از آمدن انگلیسها آنان در موقعیت به مراتب بهتری نسبت به هندوها بودند، اما پس از استقرار انگلیسها این جریان معکوس شد و این فاصله هر روز افزایش یافت. هسته اصلی ناسیونالیسم هندویی به این دوران بازمیگردد.
البته آنان از اوایل قرن بیستم به بعد پیوسته خواهان استقلال بودند و این عاملی بود برای نزدیکی مسلمانان و هندوان، امّا شرایط به گونهای بود که دست برتر از آن هندوها بود و با رشد اندیشهی تقسیم هند، زمینهی بهتری برای رشد کمی و کیفی اندیشههای ناسیونالیستی هندوها فراهم آمد.
ادامه دارد...

شما چه نظری دارید؟