آثار بی خویشتنی و بی‌خواستی از منظر عرفان

دکتر ابوذر ابراهیمی ترکمان

کمال انسانی با موانع درونی و بیرونی متعددی مواجه است که شاید مهمترینش منیّت و خودپرستی باشد. مؤلف با بررسی دیدگاه عارفان و انعکاسش در متون ادبی و به ویژه شعر،  این نکته را  بازگو  و به نوعی طبقه بندی می کند.

هیچ اگر سایه پذیرد، منم آن سایه هیچ/ که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند  (خاقانی شروانی)‏
در ادبیات عرفانی ما، «بی‌خواستی» موجب کمال است و تا هستی انسان پابرجاست، خواسته نیز هست. پس تنها راه بی‌خواستی، نیستی و بی‌خویشتنی حاصل از رهاکردن خود و پیوستن به حق است. اما بی‌خواستی مطلق نیز برای بشر ممکن نیست. «حق تعالی با بایزید گفت که: چه خواهی؟ گفت: خواهم که نخواهم. اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست: یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد، این صفت آدمی نیست. این آن است که از خود تهی شده‌است و کلّی نمانده‌ است، که اگر او مانده بودی، آن صفت آدمیتی در او بودی که خواهد و نخواهد.»‏۱
نیستی که بی‌خواستی را در پی می‌آورد، به مفهوم فنا در خدا و برداشتن «خویشتن» از میان خود و خالق است. «یک نکته‌ات بگویم: خود را مبین که رَستی» (حافظ)؛ چه آنکه انسان همواره خود را مرکز ثقل هستی می‌انگارد و هیچ بخشی از وجود خود را نادیده نمی‌گیرد. عاشق خویشتن است و حتی به دلیل عشق به خویشتن،۲ بدیها و کاستی‌های خود را نمی‌بیند. از عفونت بدن و نجاسات خویشتن، به دلیل عشق فراوان به خود، رویگردان نیست؛ اما دیدن همین‌ها را در دیگران برنمی‌تابد.  هیچ کس در نظر انسان، محبوب‌تر از خود او نیست. 
عارفان همواره کوشیده‌اند ادراک انسان را از خود تغییر دهند و توجه افراطی او به خویشتن را با معطوف کردن توجهش به بیرون از خویشتن (عشق به معشوق)، تبدیل به موجبات کمال کنند. از آنجا که عشق راهی دوطرفه است، عشق به مادیات عشق نیست، چه آنکه فقط از یک سو دلبستگی پدید می‌آید. پس در عشق، عاشق خود را فنای در معشوق می‌بیند و از آنجا که میل به بقا در نهاد آدمی نهاده شده است، از نظر عاشق، عشق به حضرت باقی، عشق حقیقی است و فنای منجر به بقاست و عشقهای دیگر همه مجازی‌اند. البته عشق مجازی نیز قنطره‌ای (پل) به حقیقت است.‏۳
عشق باشد گر حقیقت گر مجاز
از غرضها هست پاک و بی‌نیاز
عین‌القضات همدانی می‌گوید:‏‎ ‎‏«ای عزیز! جمال لیلی، دانه‌ای دان بر دامن نهاده. چه دانی که دام چیست؟ صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون، مرکبی سازد از آنِ عشق خود، که او را استعداد آن نبود که به دام جمال عشق ازل افتد، که آن‌ که به تابشی از آن هلاک شدی، بفرمودند تا عشق لیلی را یک‌چندی از نهادی مرکبی ساختند، تا پختة عشق لیلی شود، آنگاه بارِ کشیدن عشق الله را قبول توان کرد.»‏۴
از نظر عاشق، عشق به مظاهر و جلوه‌های معشوق، عشق به معشوق است: «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست» (سعدی)؛‏زیرا همة عالم جلوه‌های او هستند. ‏
با صدهزار جلوه برون آمدی که من
با صدهزار دیده تماشا کنم تو را
(فروغی بسطامی)
لازمه توجه به معشوق، «خود هیچ پنداری» و فناست: ‏
بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را
هرگز نتوان دید جمال احدی را
(وحدت کرمانشاهی‏)
حافظ نیز آنجا که می‌گوید: ‏«میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز»، اشاره به همین معنا دارد که مانع میان عاشق و معشوق «خودیت عاشق» است؛ زیرا در عشق، معشوق رکن است.نمی‌توان خود را مانع توجه به معشوق قرارداد و در عین حال متوجه معشوق بود. ‏آدمی تا توجه به خویشتن را رها نکند و در خدمت حق درنیاید، حجاب از او برنمی‌گیرند:‏
ز مُلک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر  آن که خدمت جام جهان‌نما بکند
جام جهان‌نما را حافظ در بیت دیگری «توجه به معشوق» معنی کرده است: ‏
جام جهان‌نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج، خود آنجا چه حاجت است؟
جَستن از میانه، اصطلاحی است که مولانا برای از میانه برخاستن به کار می‌برد:‏
شنیدستی که: «الدین النّصحیه»۵
نصیحت چیست؟ جَستن از میانه
(دیوان شمس)
عارفان بی‌خواستی را سبب کمال و آرامش می‌دانند و بی‌خواستی جز از طریق نیستی و هیچ تلقی کردن خود و یا به تعبیر دیگر نفی خویشتن و معطوف کردن توجه به معشوق، حاصل نمی‌شود. اگر بی‌خویشتنی و نیستی حاصل شود، آثار فراوانی پدید می‌آید که به برخی از آنها می‌پردازیم
یکم: بقا ‏
گر بقا خواهی، فنا شو، کز فنا ‏
کمترین چیزی که می‌زاید، بقاست
(عطار)
میل بشر به بقا و ترس از فنا و نابودی، او را به اثبات خود کشانده است و این اثبات تا به آنجا پیش رفته که به نفی «غیر» انجامیده است. عارفان این مهم را به‌خوبی فهمیده‌اند و نفی خویشتن را سبب بقا و اتصال قطره به دریا دانسته‌اند. دوام حضور انسان در نزد خویشتن، او را از اندیشه غیر خود بازمی‌دارد و توجهاتش را به خود و آنچه به او تعلق دارد، معطوف کرده است: من، فرزند من، خانه من، اموال من، علم من و... همه اینها اضافات (نسبت دادن به خود) هستند:‏
نشانی داده‌اندت از خرابات
که: التوحید، اسقاط الاضافات
 (گلشن راز)
توجه به دیگری و عشق می‌تواند «منیت» او را که مانع بقاست، از او بستاند. فیض کاشانی توجه به خالق را موجب بقای مخلوق می‌داند:‏
ز بس بستم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من
تو آمد، خرده‌خرده رفت من آهسته‌آهسته
(فیض کاشانی) 
مولانا در داستان «طوطی و بازرگان»، نیستی را پلکان هستی می‌داند و می‌گوید نیستی مانند مَرکبی راهوار انسان را به سوی هستی مطلق می‌کشاند:
خوش بُراقی گشت خنگِ نیستی
سوی هستی آرَدت گر نیستی
(مثنوی)
این فنا و نیستی نتیجه تجربة عرفانی است و نه حاصل تأملات فلسفی. فلسفه می‌کوشد تا هستی را بشناساند و تجربه عرفانی کمال هستی را در نیستی دنبال می‌کند. نیستی برآمده از تجربه عرفانی فوق وجود و هستی است نه دون آن؛ چه آنکه این نیستی از هر تعینی عاری و در بالاترین مرتبه هستی است.‏ بیدل دهلوی به همین معنا داشته که گفته است:‏
جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم، تا به کجا هیچ؟
مولانا که مذهب عاشق را نیستی می‌داند «عاشقان را مذهب و دین نیستی است» (مثنوی)، معتقد است: «گم شدن در گم شدن، دین من است / نیستی در هست، آیین من است»‏ (عزلیات شمس) و در نهایت هستی را از ترک هستی می‌جوید: «از کجا جوییم هست؟ از ترک هست» (مثنوی).‏
بقا از نتایج نیستی است. تعبیر نیستی همان «فقر» است. انسان وقتی گرسنه و تشنه است، نیاز (فقر ) به غذا و آب دارد و هر فقیری به دنبال رفع فقر می‌رود تا آن را برطرف سازد و بزرگترین فقر انسان، فقر (نیاز) به «هستی» است؛ زیرا خود، هستی ندارد و هستی را هستی‌بخش به او داده است. پس درک فقر هستی، او را به شناخت هستی‌بخش هدایت می‌کند و همین «معرفت اَنفسی» است. ‏از نظر عارفان، بقا برآمده از فنا و نیست شدن است؛ چنان‌که بقای گندم در تلاشی و نیست شدن آن است:‏‎ ‎
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد از آن او خوشه و چالاک شد
(مثنوی)
در «تمثیل نخود و کدبانو» در مثنوی، مولانا در اوج زیبایی به همین معنی اشاره می‌کند:‏ کدبانویی نخود را در دیگی می‌جوشاند. نخود می‌کوشد در تلاطم جوشیدن، خود را به بیرون دیگ بیفکند. کدبانو با کفگیر بر سرش می‌زند تا دوباره به درون دیگ در حال جوش فرورود. نخود می‌گوید‏
‏ که: چرا آتش به من درمی‌زنی؟
چون خریدی، چون نگونم می‌کنی؟
نخود در دیگ جوشان یاد روزهای خوشش که در نسیم بهاری به سر می‌برد، می‌افتد و به کدبانو می‌گوید: من مورد پسندت بودم که مرا خریدی، پس چرا بر سرم می‌زنی؟ بگذار بیرون از این عذاب و زجر باشم. کدبانو پاسخ می‌دهد:‏
زان نجوشانم که مکروه منی
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غَذی گردی بیامیزی به جان
بهر خواری نیستت این امتحان
آب می‌خوردی به بستان سبز و تر
بهر این آتش بُدست آن آبخور
من تو را می‌جوشانم تا خامی‌ها از وجودت برود و با جان آدمی بیامیزی، و از مرحله نباتی خارج شوی و وارد مرحله حیوانی گردی و به کمال مطلوب برسی. از زندگی ناآگاه خارج شوی و در درون انسان به زندگی آگاهانه برسی. همة آن زیست تو در نسیم بهار و بهره‌مندی‌ات از مواهب و اکنون رنج و درد تو برای رسیدن به کمال است. ‏
ای نخود، می‌جوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند تو را
نخود از این سخنان به وجد می‌آید:‏‎ ‎
گفت نخود: چون که چنین است‌ ای ستی
خوش بجوشم، یاری‌ام ده راستی
رویش در مرتبه پسین، نیازمند مردن در مرتبه پسیشین است.‏                                                                          ادامه دارد

پی‌نوشت‌ها:
۱. مولانا، فیه مافیه، فصل سی‌ام‏
۲.‏ عوالی اللئالی، ۱۴۹/۲۹۰/۱ حدیث نبوی است: «حُبک للشئ یعمی و یصم: عشق تو به چیزی، کور و کرت می‌کند» که عیوب را نبینی و کاستی را نشنوی‏
۳. گفته‌اند:‏‎ ‎المَجاز قنطرۀ الحقیقه: مجاز پلی به سوی حقیقت است‏
۴. عین‌القضاۀ همدانی، تمهیدات، ص۹۶؛ فلسفه عرفان، ص۳۲۶‏
۵. حدیث نبوی است ودر صحیح مسلم ۱/۷۴/۹۵  آمده است. نصیحت در اینجا به معنی پند نیست، بلکه به معنی خیرخواهی است.‏
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی