دکتر  غلامحسین دینانی        ۶

هیچ فیلسوفی بیش از کانت و شوپنهاور از «اراده» بهره‌ نبرد و همة آنچه از فلسفه کانت برمی‌آید، این است که خدا فقط یک اصل موضوعی برای یک نظام اخلاقی است.  اینک ادامه سخن:
 کسانی که به تقدم اراده بر عقل باور دارند، از این سخن خرسند می‌شوند و با همین نوع از نگاه به هستی می‌نگرند. تاریخ نیز در نظر این اشخاص جز بسط اراده انسان، آن هم یک اراده کور، چیز دیگری نیست! منظور از «اراده کور» این است که اراده نسبت به آنچه غیر مراد خود خوانده می‌شود، مسدود و دربسته است و نمی‌تواند به مشاهده آنها بپردازد، در حالی که عقل همواره به روی غیر خود مفتوح است و در زبان که مظهر آن شناخته می‌شود، جلوه‌های خود را یکی پس از دیگری آشکار می‌سازد. زبان تجسد تفکر است و تفکر جلوة بارز عقل به‌شمار می‌آید. بدون زبان، تفکر امکان‌پذیر نیست و اگر هم باشد، هرگز به ظهور نخواهد رسید. می‌توان گفت زبان نور هستی است و آنجا که نور نباشد، همه چیز در تاریکی فرو می‌رود. نور به حسب ذات خود روشن است و هر چیز دیگری را نیز روشن می‌کند. زبان نیز از همین خصلت برخوردار است و به حکم اینکه در خود و برای خود ظاهر است، امور دیگر را نیز به ظهور می‌رساند.
انسان به حکم اینکه دارای زبان است، می‌تواند دربارة جهان سخن بگوید. کسی می‌تواند درباره جهان سخن بگوید که او در مقابل جهان قرار می‌گیرد و اینجاست که بیش از هر چیز شگفت‌انگیز بودن هستی انسان آشکار می‌شود؛ زیرا انسان هم در جهان است و هم در مقابل جهان موضع می‌گیرد.

آزادی و سرنوشت
 شگفت‌انگیز بودن وجود انسان به‌ گونه‌ای دیگر نیز ظاهر و آشکار می‌گردد: قرار گرفتن در میان آزادی و سرنوشت ازجمله تقابل‌هایی است که انسان آن را ادراک می‌کند و هیچ موجود دیگری  از آن آگاهی ندارد. انسان با قرار گرفتن در این تقابل، از موجودات دیگر ممتاز می‌گردد. آزادی انسان بیش از هر چیز دیگر در آنجا ظاهر می‌شود که او می‌تواند با خود به مخالفت بپردازد و از خواسته‌هایش صرف‌نظر کند. موجودات دیگر از قدرت مخالفت با خود برخوردار نیستند. شجاعت مخالفت کردن با خود از هر گونه شجاعت دیگری که بر اثر مخالفت با غیر خود به ظهور می‌رسد، بیشتر است.
انسان نه تنها از قدرت مخالفت با خواسته‌های خود برخوردار است، بلکه از قدرت غلبه کردن بر اضطراب‌های درونی خویش نیز برخوردار است. تردیدی نمی‌توان داشت که قدرت غلبه انسان بر خواسته‌های خود، از یک سو و غلبه کردن بر اضطراب‌های درونی خود از سوی دیگر، نشان‌دهنده نوعی شجاعت است که در هیچ موجود دیگری یافت نمی‌شود. پایبندی به موازین اخلاقی یکی دیگر از ویژگی‌های انسان است. چنان که دینداری و رو به‌سوی حق‌ داشتن نیز از ویژگی‌های دیگر او شناخته می‌شود. البته اخلاقی بودن انسان‌ همان چیزی نیست که تحت عنوان دینی بودن او مطرح می‌گردد؛ زیرا دین داشتن در انسان گشوده شدن دل به‌سوی خداست و خداوند در همه‌جا و همه‌وقت حضور دارد. این حضور بدون واسطه و دلیل قابل درک و دریافت است. در داستان حضرت ابراهیم خلیل(ع) و ذبح اسماعیل(ع) مطلق بودن موازین اخلاقی مخدوش می‌شود و مشیت الهی که مطلق است، به‌جای آن قرار می‌گیرد.
موازین اخلاقی اگرچه مطلق شناخته می‌شوند، ولی به‌واسطه امر الهی و دستور خدا مقید می‌شوند و به حالت تعلیق درمی‌آیند. حقیقت دین بیش از آنکه از طریق برهان‌ و استدلال منطقی برای انسان اثبات گردد، از راه خشیت به ظهور می‌رسد. البته امید به رستگاری نیز در این باب نقش مهمی ایفا می‌کند. کسانی که از موازین اخلاقی به عنوان امور فطری سخن می‌گویند. به این نکته توجه ندارند که منشأ پیدایش اخلاق در انسان، نوعی بررسی و مقایسه است که در میان آنچه هست و آنچه باید باشد، صورت می‌پذیرد.
چیستیِ من
منشأ و پیدایش بایدها و نبایدهای اخلاقی، شخص انسان است و شخص در هر فردی با کلمه «من» مطرح می‌گردد. اشخاص مادی‌مسلک می‌گویند آنچه تحت عنوان «من» مطرح می‌گردد، نوعی برچسب کاربردی است که بر یک واقعیت مادی و طبیعی چسبانده‌اند! این اشخاص به این مسئله توجه ندارند که دستگاه عصبی هر چه باشد، نمی‌تواند شخص بودن انسان را توجیه کند. چگونه می‌توان روی مسئله مادی بودن فکر و عنصری بودن اندیشه اصرار ورزید در حالی که مادی بودن فکر مانند این است که گفته شود زیباترین تابلوهای جهان جز میلیون‌ها ذره رنگ چیز دیگری نیست! در نظر این‌گونه اشخاص زیباترین انسانی که می‌توانند او را ببینند، جز آنچه میلیون‌ها یا میلیاردها سلول خوانده می‌شود، چیز دیگری شناخته نمی‌شود.
عالم هر فردی بدان گونه است که او به عالم می‌اندیشد. نوع اندیشیدن هر شخص نشان‌دهندة عالمی است که او در آن زندگی می‌کند. زندگی واقعیت است، ولی واقعیت زندگی برای کسی که زندگی می‌کند،‌ همان‌گونه است که او زندگی را ادراک می‌کند. یکی از اندیشمندان می‌گوید: گاهی در گوشه‌ای نشسته‌ام و می‌اندیشم. در همان هنگام کسی مرا مورد خطاب قرار می‌دهد و به طرح یک پرسش می‌پردازد. ناگهان از اندیشه‌های خود منصرف می‌شوم و می‌گویم: «ببخشید!‌ من جای دیگر بودم.» منظور او از اینکه می‌گوید در جای دیگر بودم، این است که به چیز دیگری می‌اندیشیدم. اندیشیدن این شخص اندیشیدن به عالمی بوده است که در آن زندگی می‌کرده است. آنچه تحت عنوان «من» مطرح می‌شود، جهان را تجربه می‌کند، ولی خودش یک بخش از تجربة‌ جهان نیست. به‌طور کلی می‌توان گفت: آنچه «من» خوانده می‌شود، یک بخش از جهان نیست، بلکه یک جای یا جایگاهی است که جهان را مورد مشاهده قرار می‌دهد.
این تجربه نیست که انسان را می‌سازد، بلکه این انسان است که به شکار تجربه می‌رود و در به دست آوردن انواع تجربه‌ها از خود مهارت نشان می‌دهد. آنچه تحت عنوان «من» مطرح می‌گردد، نه تنها بخشی از جهان بیرونی و عینی نیست، بلکه حتی بخشی از ذهن نیز به‌شمار نمی‌آید، زیرا آنچه «من» خوانده می‌شود، به ذهن فرمان می‌دهد و در تنظیم کردن و سامان بخشیدن به آن نقش ایفا می‌کند.
هر چه «من»‌ از آن آگاهی دارد، بخشی از «من» شناخته می‌شود؛ ولی «من» بخشی از آن چیزهایی نیست که نسبت به آنها آگاهی دارد. هر فردی به عنوان «من» در جهان زندگی می‌کند و زیستن را شأن خود می‌شناسد، ولی عکس این سخن صادق نیست و کسی نمی‌تواند ادعا کند که آنچه «من» خوانده می‌شود، شأن زندگی شناخته می‌شود. تردیدی نمی‌توان داشت که ذوالشأن از شأن برتر و بالاتر است و البته آنچه «من» خوانده می‌شود، ذوالشأن است و زندگی شأن او به‌شمار می‌آید.  

  ادامه دارد
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی