باقر رشادتی ـ فردیس کرج: با ماهتاب غروب کردم، شاید که با آفتاب طلوع کنم! سودای سختی بود، آرزوهایم شکوفه نزده به خزان نشستند!
هیچ تصوّرش را نمیکردم، چون زیادی شنیده و خوانده بودم که ناامید، شیطان است، امید از دست ندادم. برگهای خزان دیده را در گوشهای تلنبار و از به گِل نشستن آرزوهایم جلوگیری کردم. اندک اندک زحمت و تلاشهایم به بار نشست و نشاء آرزوهایم آرام آرام جوانه زدند که از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم!یکی اینکه امید بر ناامیدیم پیروز شده بود و ظاهراً اهریمن پرستان را به خوبی تارانده و از اطراف و پیرامون، فراریشان داده بودم! و دیگر آنکه بسیار سبک شده و از هر نیک و بد، آسوده شده بودم، زیرا همگی که خیر، اما بسیاری از دوستان تصور میکردند که من با خودرو برخورد کردهام و ضربۀ مغزی سختی خوردهام، محال است که سالم بشوم. همه از من ناامید شده و از بازگشت دوبارهام به زندگی کاملاً و صددرصد مأیوس شده و فاتحۀ زندگی دوباره من را خوانده بودند، ولی خوشبختانه عمرم به دنیا بود و خدا نخواست زن و بچهام بیسرپرست باشند و زندگی دوباره به این کمترین و گناهکار! عطا فرمود!
عنایت، حمایت و لطفش مستدام باد. انشاءالله
شما چه نظری دارید؟