شاهرخ تندروصالح

شعر فارسی، موجود حیرت انگیزی است. این که از کدام در وارد می شود و جای خود را در دل آدم باز می کند، یک راز بزرگ است. این راز هم برای شاعر و هم برای آنان که با شعر انیس هستند، مساله ای همیشگی است. 
نوجوانی فصل شور و هیجان غالب بر امور زندگی آدم است. شعر، خودش علت العلل شور و هیجان و جست وجو در سرزمین ناشناخته هاست. آن روزهایی که من به شعر رسیدم و الهه شعر،گنجینه رازهای خود را بر جان من گشود، از همان روزهایی بود که سرزمین من در تلاطم دگر شدن افتاده بود. لحطه ها برای من و همسن و سالانم مانند گردبادی که در خوشه های آتش می افتد، می گذشت. در گرماگرم آن روزها، نوجوانی سایبان حال و هوایی بود که ما چندان خبری از آن در میانه نمی دیدیم. درس و کار و دوندگی در پی روزگار. 
جایی که زندگی می کردیم، آب آشامیدنی وجود نداشت. دو شاخه رشته آب آشامیدنی، روبه روی مدرسه ای نوسازی شده برای مردم محل گذاشته بودند که شیرفلکه اش در دست خدمتکار مدرسه بود. او با شل و سفت کردن آن شیرفلکه می توانست یا در نقش شمر صحرای کربلا خودنمایی کند و یا ایفای سقای تشنگان را برعهده گیرد. او خود خانواده ای پرتعداد داشت که فقر بر چهره یکایک شان خطی از نداری انداخته بود. 
صبح بود. کله سحر و ما آب آشامیدنی نداشتیم. به امر حضرت مادر شال و کلاه کردم تا بروم و از آن شیر، آب آشامیدنی مورد نیاز را بیاورم. دو پیت آب را این سو و آن سوی دوچرخه رالی ۲۶ می انداختم و هن و هن کنان رکاب می زدم تا برسم. وقتی رسیدم، چند نفر ایستاده و سرگرم بگو مگو با آن شمرزاد بودند. از شانس بود یا معجزه، یکی از اهالی محل رسید. با پادرمیانی او، خدمتکار مدرسه نیز از خر شیطان پیاده شد و شیر فلکه را باز کرد و ما با پیت آب پر به خانه برگشتیم. حالا این ها چه کار به شعر دارد؟
آن مرد خیرخواه، او که نقش رهاننده تشنگان از دست شمربن ذی الجوشن را خوب بازی کرده بود، از شاعرانی بود که بعدها در جریان روزهای انقلاب، در مراسم شعر می خواند: یار دبستانی من ... 
یارِ دبستانیِ من، با من و همراه منی
چوبِ الف بر سر ما، بغضِ من و آهِ منی
حک شده اسمِ من و تو، رو تنِ این تخته‌سیا
ترکهٔ بیداد و ستم، مونده هنوز رو تنِ ما
دشتِ بی‌فرهنگی ما هرزه تمومِ علفاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مُرده دلایِ آدماش
دستِ من و تو باید این پرده‌ها رو پاره کنه
کی می‌تونه جز من و تو دردِ ما رو چاره کنه؟

برگردیم. از خیال و خاطره به واقعیت زندگی. به روزها. به رنگارنگی زمانه. به رنگارنگی حیله ها و طمع ها. به خام طبعی ها. به تنهایی. به خلوت. به سایبان. به نیمکتی؛به شعر .

صدای خواهرانه تنهایی 
ترانه به عنوان محصولی برآمده از دل و جان شعر، در ادبیات معاصر ما جایگاه حیرت انگیزی دارد. این جایگاه در دهه های سی، چهل و پنجاه، فصل های آغازین خود و مسیر آتی جریان پوینده اش را معلوم ساخت. آنچه برای نسل ما اهمیتی سازنده داشت، این بود که عواطف و احساسات ما،در سیر افقی و مفاهیم ترانه ها شکل می گرفت و در قالب رفتار عمومی بیان می شد. به عبارتی، ترانه فصلی شگرف را در تربیت احساسات نوجوانان، جوانان و شهروندان علاقه مند به موسیقی ایفامی کرد. چهره هایی که در این مسیر، طلایه دار جریان مفهومی ترانه سرایی بودند، خود در طبقه و طیف جوانان دهه های یاد شده به حساب می آمدند. 
از جمله این عرصه گشایان نغمه، نشاط و اندوه بر جان ما «ایرج جنتی عطایی» است. شاعر و ترانه سرایی که مهربانی را به ما می آموخت. ترانه آن روزها، از حنجره زخمی تغزل تا بال های اندوه را مرهم می گذاشت. زندگی در جویبار لحظه ها جاری بود و فقر هم می تاخت. این که صورت فقر و نداری و محرومیت در ادبیات جایی برای خود باز کرده و از آنجا در جان شنوندگان  امتداد پیدا می کند، از جمله تاثیرات ژرف ترانه ماست. عشق و شادی و انتظار و جست وجو از مفاهیمی هستند که در آثار جنتی عطایی به صدای خواهرانه آواز سپرده می شود. آنها که راوی زمزم جان جنت بودند، بی آنکه خشم و آشوب را فریاد کنند، بی قراری احساس و عواطف نسل نوجوان را به آموزه های مهرورزی می سپردند :
باور کن، صدامو باور کن
صدایی که تلخ و خسته ست
باور کن ، قلبمو باور کن
قلبی که کوهه ،اما شکسته ست
در زمزمه این ترانه بود که ما، نسل من، ذره ذره در اندوه عشق قد می کشید و خود را به آستانه زمزمه ای دیگر از جنس ترانه ها می رساند:
ما به هم محتاجیم
مثل دیوونه به خواب
مثل گندم به زمین
مثل شوره زار به آب
ما به هم محتاجیم
مثل ما به آدما
مثل ماهیا به آب
مثل آدم به هوا
فصلی از ترانه های جنتی، عبور از شوره زارهای زندگی و تن نسپردن به سماجت فقر و فلاکت بود :
برای خواب معصومانه عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایه بونی از ترانه
برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه
برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهایی مونو
میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن
ترانه سرایی ایران معاصر با طنین نفس های ایرج جنتی عطایی ،جادوی بهاری جاودانه را به قلب شهر و زندگی بخشیده است. این روزها که او در تاب فراموشی، نبض هستی را می پیماید، ترانه های او عطر یادهای دور را دارد. کاشکی معجزه ای او را به خانه و همخانگی  ها بازمی گرداند. کاشکی....

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی