دکتر حسن بُلخاری بخش سوم و پایانی
تعمق و تأمل در «گلستان هنر» نشان میدهد در اندیشه و نظرگاه قاضی میراحمد قمی متأثر از مبانی حاکم بر فرهنگ ایرانی ـ اسلامی، معیارهای اصلی هنر و صناعت، پاکی روح و جان و استناد آن به مبانی قدسی همراه با تمرین و ریاضت است.هر که فاقد این خصائل باشد، اثر هنریاش قابل اعتنا و بهعبارتی هنر شمرده نخواهد شد؛ برای مثال، قاضی در مورد هنرمندی که او را در تصویر و چهرهگشایی و شبیهکشی بینظیر میداند، نقد صریحی دارد که بهرغم قدرت بسیار در نقاشی، اوقاتش را با مصاحبت نااهلان و تماشای کشتی ضایع میساخت: «آقارضا ولد مولانا علیاصغر کاشانی است. اگر زمانه به وجود باوجود او افتخار نماید، میشاید؛ چون در تصویر و چهرهگشایی و شبیهکشی، نظیر و عدیل ندارد و اگر مانی زنده بودی و استاد بهزاد حیات یافتی، روزی یکی صد آفرین بر وی نمودی و دیگری بوسه بر دست وی نهادی. همگی استادان و مصوران نادرة زمان او را به استادی مسلم دارند و هنوز ایام ترقی و جوانی او باقیست. وی در خدمت اشرف شاه کامیاب مالکرقاب سپهررکاب سلطان شاهعباس خلد الله ملکه میباشد؛ اما بهغایت کاهلطبیعت افتاده و اختلاط نامرادان و لوندان اوقات او را ضایع میسازد و میل تمام به تماشای کشتیگیران و وقوف در تعلیمات آن دارد. یک مرتبه صورتی ساخته و پرداخته بود که شاه عالمیان به جایزه آن، بوسه بر دست او نهادند» (گلستان هنر، ۱۴۹ـ۱۵۱).
گرچه قاضی اشارهای به علت این خصائل بهدور از نزاکت طبع نقاش ندارد، ولی شاید بتوان با استناد به شرحی که از پدر او میآورد، ریشة این خصائل را در خصوصیات نامناسب پدر و آثار تربیتی ناشی از آن دانست: «خواجه عبدالعزیز ابتدا شاگرد استاد بهزاد بود. در کتابخانه سلطنتی کار میکرد. در زردوزی نیز استاد بود. با مولانا علیاصغر کاشی، پدر آقارضا، مُهر شاه را تقلید میکنند! فرمان قتل آنان داده میشود. در وقتی که شاه میخواست از کشتن آنان بگذرد، خواجه قباحت جرّاح، سراسیمه از اندرون بیرون دویده، میگوید: شاه دستور داد که بینی و گوشهای آنان را ببرید و این امر بلادرنگ اجرا گردیده، اما خواجه عبدالعزیز پس از قطع بینی، برای خود بینی ساخته و کار گذاشته بود که از بینی حقیقی بهتر بوده! گویند این بیت را مناسب حال خود ساخته است:
نه میکشند و نه از دست میگذراندم
دماغ کار ندارم، چه کار دارندم؟» (همان، ۱۴۰)
در جای دیگر نیز چنین آورده: «خواجه عبدالعزیز در خدمت اشرف قرب تمام یافت و در آخر با جمعی از ناقصان و جاهلان همزبان شده، مُهر شاه رضوانبارگاه را تقلید نموده، بدان سبب گوش و بینی بر باد داد» (همان، ۱۴۱).
همچنین قاضی میراحمد در مورد استاد حسن مُذّهب که از مذهبکاران بیبدیل عصر بود، میآورد: «مولانا صادقیبیگ در مجمعالخواص نوشته با اینکه پدرش محسّنات زیاد داشت، وی برعکس پدر آنچه از دستش برمیآمد، از اذیت و آزار در حق مردم دریغ نمیکرد. قدی کوتاه داشت و کارهای عجیب از وی سر میزد. وقتی مُهر شاهاسماعیل ثانی را ساخته بود، رسوا شد. مورد عفو واقع گشت. صادقیبیگ سنگ سماقی از پشت بام بلندی بر سر پدرش افکند که اگر بر سرش خورده بود، او را با مردگان هزارساله برابر میساخت. من این ماجرا از زبان پدرش شنیدم. مولانا قوامالدین به خط و مهر بزرگان بغداد نوشتهای به عراق فرستاده بود که: هر کس حسن مذهّب را بکشد، در دنیا و آخرت من جواب آن را میدهم! غرض، مولاناحسن با این هنر که در زمان خویش نظیر نداشته، مردی فتنهانگیز بود و ظاهراً تا آغاز سلطنت شاهعباس حیات داشت» (همان، ۱۴۷).
نتیجهگیری
با توجه و استناد قاضی میراحمد به ذکر مبانی، اصول و معیارهای هنر خوشنویسی، نقاشی و تذهیب از یکسو و سرزنش کسانی که از نظر مهارت در اینگونه هنرها سرآمد بودند، لکن از نظر خلقوخوی و منش، خصائلی نامتناسب داشتند، قاضی به نقد عملی در هنر دست زده است. از دید او، هنرمند حقیقی کسی است که ابتدا و بالذات متخلق به اخلاق الهی و در ثانی و بالعرض، متصف به مهارت عملی در هنر خویش باشد. کسانی که شرط اول را ندارند، بنا به مهارت، «استادکار» خوانده میشوند؛ اما در نزد خاص و عام ارج و قربی ندارند. تمییز این گروه از هنرمندان حقیقی که محصول سنجش و قیاس آثارشان با اصول است، از آنِ هنرشناسانی است که با وقوف به مبانی، به نقد میپردازند. در فرهنگ و اندیشه اسلامی بنا به صراحت لفظ و قرائن معنوی، این عمل «نقد» شمرده میشود و بر این بنیاد، صاحب گلستان هنر نهتنها مورخی در ذکر تاریخ هنرمندان است، که منتقدی بصیر و آگاه نیز بهشمار میرود.
شما چه نظری دارید؟