احمد طبایی
 

در اتاق را که باز کرد، دود سیگار که مثل مِه فضا را پر کرده بود، نفس کشیدن را دشوار کرد. دستش را در هوا تکان داد و همانطور که به طرف میز کار پدرش می‌رفت، سلام کرد. پدر که با همکارانش مشغول حل جدول روزنامه بود، رویش را برگرداند و با لبخند گفت:
- سلام پسرم! خسته نباشی... امروز مدرسه چطور بود؟
با بی‌تفاوتی پاسخ داد:
- مثل روزای دیگه! یه عالمه تکلیف و تمرین دارم که باید انجام بدم...
و بدون آنکه منتظر اظهار نظر پدرش بماند، روی صندلی کنار میز نشست و کتاب ریاضی را از کیفش بیرون آورد. پدر دوباره به سمت همکاران چرخید که با صدای بلند درباره سوالات جدول بحث می‌کردند:
- چهار افقی نوشته خالق جنایت و مکافات...
- خب اینکه معلومه دیگه! ارنست همینگوی!
- باز که اشتباه گفتی دانشمند! میشه فئودور داستایوفسکی.
مردی که روزنامه را در دست گرفته بود و با خودکار آبی، خانه‌های جدول را پر می‌کرد، گل از گلش شکفت:
- آره درسته! ف ئ و د و ر د ا س ت ا ی و ف س ک ی. احسنت به تورحمانی!
رحمانی پیروزمندانه بادی به غبغب انداخت و گفت:
- بعدی رو بخون...
- بعدی گفته پایتخت مصر.
مردی که پسرش از مدرسه آمده بود، خواست که جواب را بگوید، اما مرد روزنامه به دست گفت:
- تو نگو فاضلی ببینم پسرت بلده!
فاضلیِ پسر سرش گرم تمرین ریاضی بود که متوجه سکوت حاکم بر فضای اتاق شد. سرش را از کتاب بلند کرد و دید پدر و دو همکار دیگرش به او خیره شده‌اند. با تعجب پرسید:
- چی شده؟
فاضلیِ پدر سیگارش را دست به دست کرد:
- پسرم بگو پایتخت مصر کجاست؟
- پایتخت مصر؟...
اما تا مکثش طولانی شد، رحمانی به کمکش آمد:
- بابا این بچه با مصر چی کار داره! بذارین به درس و مشقش برسه...
پژویان هم قلم را روی جدول روزنامه‌ای که در دست داشت، به حرکت درآورد و با صدای بلند گفت:
- ق ا ه ر ه.
بعد بلافاصله ادامه داد:
- شش افقی گفته خوشبختی بی‌پایان!
لحظه‌ای همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند. فاضلیِ پدر پشت گوشش را خاراند و با تعجب گفت:
- خیلی فلسفیه!
و زیر لب تکرار کرد:
- خوشبختی بی‌پایان.
رحمانی دست‌هایش را در هم قلاب کرد و با تردید گفت:
- ثروت نمیشه؟
پژویان عینکش را روی صورت جا به جا کرد:
- نه! شش حرفیه...
و با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
- حالا اصلاً  کی گفته ثروت یعنی خوشبختی بی‌پایان؟!
رحمانی کمی جا خورد، اما خودش را جمع و جور کردو برای این که از تک و تا نیفتد، پاسخ داد:
- پول خوشبختی نمیاره اما بی‌پولی حتماً بدبختی میاره!
فاضلیِ پدر سیگار دیگری روشن کرد، اولین پُک را زد و بعد از آنکه دودش را در هوا پرتاب کرد، گفت:
- خوشبختی از نظر فلاسفه‌ یونان باستان یعنی احساس رضایت، اما رضایت که پنج حرفیه!
پژویان دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و همانطور که با خودکارش بازی می‌کرد، گفت:
- شاید باید دنبال مترادفش بگردیم مثل...
رحمانی با خوشحالی فریاد زد:
- خشنودی!.... شش حرفی هم هست!
پژویان بلافاصله رفت سراغ شش افقی، اما با لب و لوچه‌ آویزان سر بلند کرد:
- نه! خشنودی هم نمیشه! حرف چهارمش «ب» دراومده.
فاضلیِ پدر دوباره دود سیگارش را به هوا پرتاب کرد و با بی‌تفاوتی ادامه داد:
- خوشبختی بی‌پایان از نظر هرکس می تونه یه چیز باشه! ما از کجا بدونیم تعریف طراح جدول از خوشبختی چیه! هممون رو سر کار گذاشته....
پژویان از بالای عینکش به او نگاه کرد و تشر زد:
- دیگه این قدرم کشکی نیست که هرچی دلش بخواد ورداره بنویسه! بالاخره حساب کتابی داره!
رحمانی هم به نشانه‌ تایید سرش را تکان داد و رو به پژویان گفت:
- احتمالاً یه مفهوم عرفانی باید باشه مثل بی‌نیازی یا استغنا!
پژویان بی‌درنگ جواب داد:
- بی‌نیازی که هفت حرفه، استغنا هم «ب» نداره!
و بعد با بی‌حوصلگی روزنامه و خودکار را روی میز انداخت وزیر لب گفت:
- من دیگه عقلم به جایی قد نمیده...
فاضلیِ پسر که از تمرین ریاضی فارغ شده بود، سرش را از روی کتاب بلند کرد:
- مشکل چیه؟
پدرش چشم‌غرّه‌ای رفت و عتاب کرد:
- هیچی بابا! به درس و مشقت برس!
رحمانی هم با لودگی گفت:
- این از پایتخت مصر سخت‌تره!
فاضلیِ پسر از جا بلند شد و روزنامه را از روی میز برداشت. جدول تا ردیف پنج افقی پر شده بود و از ردیف ششم خالی بود.نگاهش را از جدول جدا کرد و دنبال شش افقی گشت:
- خوشبختی بی‌پایان...
لحظه‌ای فکر کرد و بعد با صدای بلند گفت:
- این که کاری نداره! میشه خوشبخت! حرف چهارمش هم که «ب» دراومده...
سه نفر دیگر با تعجب به هم نگاه کردند. اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت، تا اینکه پژویان از جا بلند شد، روزنامه را از دست فاضلیِ پسر بیرون کشید و همانطور که به طرف در اتاق می‌رفت، گفت:
- برگردید سر کارتون، الان رئیس صداش در میاد!
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی