سیدرضا تولاییزاده در ضمیمه آفتاب مهتاب امروز روزنامه اطلاعات نوشت: چهارشنبه،19 مهرماه بود ولی بچهها با این که سه هفته میشد که به مدرسه آمدند، اما هنوز هیجان روزهای اول مهر را داشتند و خوشحال بودند که بعد از آن همه تعطیلات، دوباره در کلاس و کنار دوستانشان مینشینند. هر کدام به نوعی ذوقزده بودند و سر از پا نمیشناختند. مدام داد میزدند و به هر بهانهای میخندیدند و در جنب و جوش بودند و دیدن آنها که بهار را به مدرسه آورده بودند، مانند تماشای یک نقاشی زیبا، لذتبخش بود.
البته بعضی هم بگی نگی به خانهنشینی عادت کرده بودند و اندازه بقیه حال و حوصله و ذوق و شوق و جنب و جوش نداشتند.
آقای هاشمی هم خیلی سرحال بود. او هم از دیدن کلاس خالی و چشم دوختن به لپ تاپ در کلاسهای مجازی خسته شده بود .
آن روز هم همه چیز خوب پیش رفته بود و میشد که یک روز به یاد ماندنی شود.
تا این که محمدحسن - که همیشه دنبال راهی برای رفتن به حیاط بود- پرسید: آقا امروز بچهها رو میبرین تو حیاط؟
آقای هاشمی جواب داد: بله؛ چرا نبرم! درس که خوندین و تکلیف هم خوب انجام دادین. منم که خیلی ازتون راضیام.
میخواست طبق معمول شرط و شروطش را بگوید که محمدعلی از خوشحالی، آقای هاشمی را بغل کرد و بالا و پایین پرید!
چند ثانیه بعد صادق، حسن و حسین هم به محمدعلی پیوستند! آقای هاشمی که میدانست اگر جلوی آنها را نگیرد، بقیه هم میآیند و ... کلاس کلاس نمیشود، گفت: بچهها لطفا بشینین سرجاتون.
اما در همان شلوغی، دست محمدعلی به جیب پیراهن آقای هاشمی گیر کرد و صدای پارهشدن جیب پیراهن و افتادن دگمهها قلبش را ریشریش کرد.
جیب و قسمتی از پیراهن تا پایین پاره شد. دگمهها هم در کلاس پخش شدند و عرقگیر کهنه آقای هاشمی هم به خوبی پیدا بود!
با دیدن این صحنه چند تا از بچهها بیاختیار خندهشان گرفت و با انگشت آقای هاشمی را نشان دادند. البته کمی بعد خجالت کشیدند و دست از خندیدن برداشتند.
کمکم کلاس ساکت شد. همگی چند لحظه نفسها را در سینه حبس کردند و خشکشان زد! فقط محمدعلی که از این نوع دسته گلها زیاد به آب داده بود (پارهکردن پرده کلاس، خطخطیکردن لباس حمیدرضا، سوراخکردن توپ امیرعباس و ...)، همچنان لبخندش را مانند پتکی به سر آقای هاشمی میکوبید و بر و بر او را نگاه میکرد و از شاهکارش لذت میبرد.
تا این که امیر، سکوت را شکست و با ناراحتی گفت: بس کن محمدعلی! چی کار کردی؟ این همه بلا سر ما آوردی بس نبود؟ حالا رفتی سراغ آقای هاشمی؟
و همین برای شروع یک همهمه کافی بود!
بعد از آن پارسا، محمدحسین، آرش، کیوان، باقر و... هم وارد گود شدند و هرکس خاطرهای از مهارتهای شگفتانگیز محمدعلی تعریف کرد!
محمدمهدی جیغ میکشید. پویان و ماهان و محمدطاها هم از این شلوغی استفاده کردند و مشغول بگومگوهای هرروزهشان شدند!
پارسا و کاظم هم که یک روز قبل از تعطیلات، بغل دستی شده بودند و بر سر قلمروی میز اختلاف داشتند، شروع کردند به خط و نشان کشیدن برای هم!
کوروش و قاسم هم هاج و واج به این اوضاع آشفته نگاه میکردند...
خلاصه بلبشویی شد که نگو و نپرس! آقای هاشمی هم که از خجالت سرخ شده بود و با دستهایش عرقگیر کهنه را میپوشاند، گوشهای ایستاد و با حسرت به کلاس از دست رفته خیره شد!
دردی بدتر از پارهشدن پیراهن نبود اما چارهای هم نداشت و باید برخودش مسلط میشد. با چند سوزن، پارگی پیراهن را چسباند. بچهها را ساکت کرد و میخواست به دفاع از محمدعلی چیزی بگوید که باز مهربانی محمدعلی گل کرد. یکی از ساندویچهای کباب دیگی را که مادرش برای ناهار به او داده بود، از کیفش بیرون آورد و گفت: آقا از این کباب دیگی خوشمزه بخورین تا حالتون جا بیاد!
اما همان لحظه آقای لاریجانی در زد. وارد کلاس شد و پرسید: این کیف مال کیه تو حیاط جامونده؟
با دیدن کیف، همه یکصدا گفتند: آقا مال پویان!
پویان هم با سرعتی مثل باد دوید که یکدفعه با کوروش برخورد کرد. کوروش، محمدعلی را گرفت و محمدعلی هم چون تحمل وزن کوروش را نداشت، پایش لیز خورد. دوباره پیراهن آقای هاشمی را گرفت و باز آنچه نباید میشد، شد.
پیراهن دوباره پاره شد! ساندویچ به شکم آقای هاشمی چسبید و روغن آن تا نصف شلوارش پایین رفت!
آن موقع بود که همه بچهها و حتی آقای لاریجانی از ته دل خندیدند و بیاختیار یاد ضرب المثل «دوستی خاله خرسه» افتادند!
کلاس تقریبا تعطیل شد و تا آخر زنگ تفریح، همه مدرسه باخبر شدند و پارهکردن پیراهن و داستان کباب دیگی به مهارتهای دیگر محمدعلی اضافه شد.
آقای هاشمی هم مجبور شد تا پایان روز با لباس ورزش کهنه آقای لاریجانی کارش را ادامه دهد و از خجالت تمام روز از کلاس بیرون نرفت!
روز سختی برای آقای هاشمی بود. پیراهن و عرق گیر را همان روز دور انداخت. شلوار را هم چند بار شست ولی چون لکههای روغن از بین نرفت، آن را در منزل گذاشت تا بعدا فکری برایش بکند و امیدوار بود با گذشت زمان و آمدن روزهای خوب، یواشیواش کابوس پیراهن و کبابدیگی از ذهنش بیرون برود. ولی، زهی خیال باطل، چون یک روز صبح وقتی وارد مدرسه شد، نگاههای خندهدار بچهها و معلمها را حس کرد.
اول با خودش فکر کرد شاید سر و وضعم ایرادی دارد. برای همین بلافاصله جلوی آینه رفت و خودش را برانداز کرد. خوشبختانه موردی نبود بعد فکر کرد شاید اشتباه کرده ولی همین که وارد راهروی مدرسه شد، دید بسیاری از بچهها کنار تابلو ایستادهاند. چیزی را میبینند و قاه قاه به او میخندند!
محمدعلی یک نقاشی زیبا از آقای هاشمی، پیراهن پاره و روغن کباب دیگی، روی تابلو نصب کرده و با خطی خوش نوشته بود: آقا ببخشید اذیتتون کردم.
با دیدن آن نقاشی، آقای هاشمی آهی کشید و گفت: امان از مهربانیهای محمدعلی! خدایا به دادم برس!