
جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات نوشت: خوشا به حالت اى شيخ كه شيخ اجلّ بودى! اجلِّ از اين كه در روزگارِ «نه سنّتى نه صنعتىِ» ما مثلاً شهرنشين باشى. اگر در تهران ما می زيستى، كجا می توانستى فراخناى سخاوتمند صحراى سكوت را تجربه كنى و مزّۀ موسيقى سفر حجاز را مضمضه كنى؟ آنهم با اين حلاوت:
وقتى در سفر حجاز، طايفه جوانان صاحبدل، همدم من بودند و همقدم. وقتْ ها زمزمه كردندى و بيتى چند محقّقانه بگفتندى. و عابدى در سبيل، منكِر درويشان بود و بی خبر از درد ايشان. تا برسيديم به نخيلِ بنی هلال. كودكى از حىِّ عرب بدر آمد، و آوازى بر آورد كه مرغ هوا از طَيَران درآورد، و اشتر عابد را ديدم كه به رقص اندر آمد، و عابد را بينداخت، و راه بيابان گرفت.گفتم اى شيخ، سماع در حيوان اثر كرد، و تو راهمچنان تفاوتى نمی كند!؟
دانى چه گفت مرا، آن بلبـل سحـرى؟
تو خود چه آدميى، كز عشق بی خبرى؟
اشتر به شعر عرب، در حالت است و طرب
گر ذوق نيست تو را، كژ طبع جانتورى!
شتر را چو شـور و طـرب در سـر است
اگـر آدمـــى را نباشـد، خــر اســت!
البته آن شيخ نخست (سعدى دل به هنر داده) با اين شيخِ ديگر (عابد از شتر افتاده) همسنخ نبوده اند. او شيخ اجلّ بوده است و اين شيخ اجل، آنهم اجل معلّق!... امّا حتى همان شيخ والاكلام نيز كه شأن وجودى و تاريخی اش اجلِّ از آپارتمان نشينى وكارگزينى در بلاد كبيرهاى مثل تهران بوده است، اگر به جاى سفر در صحراى حجاز و همقدمى با طايفه جوانان صاحبدل و نيز همدمى با زمزمه ها و بيتهاى محقّقانه ى آنان، اعظم عمر بر بادرفته ى خود را درحبس آپارتمان در همين تهران (با همين قرائت ياقرائتهاى بهترش!) سپرى می كرد چه می كرد؟
او اگر به جاى فرورفتن در ژرفاى سكوت و شناورشدن در بلنداى آرامش، در جايى می زيست كه كوچه به كوچه، كو به كو، مستمع موسيقى مداوم خانه خرابی هاى شهر خويش می بود و به جاى استماع سرود جوانان صاحبدل و لذّت بردن از آواز طرب آوركودك عرب، همچنان هر شب هنگام خواب به نعره هاى دلخراش دايناسورهاى چنگالْ آهنين (لودر وبولدوزر) دل می داد و جان می سپرد(!)، بسيار بعيد به نظر می رسيد كه بتواند با همان لطافت و ظرافت انكارناپذيرش، ذوق زايى و غزلسرايى كند.
«بلبل سحرىِ» امروز و امشبِ شهروندان تهران جديد، همان نيست كه سعدى به ترجمۀ بلبل زبانی هايش پرداخته و از زبان پر رمز و راز آن مرغك چشم بلبلى، اين پرسش را شنيده و به سمع مبارك ديگران رسانده است: تو خود چه آدمى، كز عشق بی خبرى؟
«بلبل سحرى» و «مرغ سحرِ» امروز و امشبِ ساكنان كوچه ها و خيابان هاى فرورفته در حصار قبرستان هاى عمودى(برجها و مجتمع هاى مثلاً مسكونى)، نامش «لودر» است و «بولدوزر»، آهن بَراست و آهن بُر، سنگ كوب است وسنگتراش.
شيخ اجلّ ما، پيام بلبل سحرى را براى من و شما به زبان شيرين «فارسى شكر است» ترجمه كرده و آورده است: «شتر را چو شور و طرب در سر است، اگر آدمی را نباشد خر است». ضمن تشكر از محبّت و تفقّدى كه مرحوم استاد مصلح الدين سعدى شيرازى در حقّ امثال بندۀ بی شور و بی طرب در خلال اين بيت ابراز فرموده اند، به استحضار می رسد:
اولاً ما آدم هاى اين دوره و زمانه، از نعمت رؤيت شتر هم محروم شده ايم و ديگر حتى حضرت باباطاهر نيزلازم نيست مرتّباً براى ما عذر عريان بودن بياورند و بگويند شتر ديدى نديدى (چون اصلاً شتر نيست كه ببينيم و هرچه می بينيم، خر است. همين خر ماشين هايى كه امروز به آنها لودر و بولدوزر می گويند.)
ثانياً فرموده اند كه اگر كسى شور و طرب شتر را نداشته باشد، خر است. باز هم فرمايش، متين است. امّا نمی دانيم آيا منظور استاد، همان «رقص شتر» است كه مثل «باله درياچه قو» معروف است و البته آواز شغال هم همراه دارد (و در مثل مناقشه نيست) يا خير؟
ثالثاً ما امروز در علم ساختمان سازى، خصوصاً از نوع مقاومش، به قدرى پيشرفت كرده ايم كه يك كلمه تركيبى كليدى اش به تنهايى باردارِ همۀ مفاهيم و معانى متعدّدى است كه مندرج در همين حكايت گلستان است. اين واژۀ ويژه، «آسمانخراش» است.
شايد اگر سعدى بعدى با همان طايفه از جوانان صاحبدل همسفر می شد و به روزگار ما می رسيد، در هرخيابان عدّه اى را می ديد كه زمين و زمان را با لودر وبولدوزر می كاوند و هنوز ساخت و ساز شروع نشده، ماكت زندۀ آسمانخراش را براى رفاه حال بازديدكنندگان محترم ساخته و پرداخته اند.
ماكت زنده؟.... بله، چند تن آكروباتچى هنرمند شعبده باز بردوش يكديگر پا نهاده بالا رفته اند و می گويند: ملاحظه كنيد. مثل دوبى. چنان بالابلند كه انگار آسمان خراش برداشته. اين آسمانش، اين هم خراش!
يكى به شيخ اجلّ ما از ما سلام رسانده بگويد: مولانا! ما امروز در ميانۀ سنّت و صنعت گير كرده ايم. شيرازۀ شيراز و حجازِ قرن هفتم هجرى در عصرجديد از هم گسيخته است. ما در اين روزگار، شهرهایی را پديد آورده ايم كه گاه و بيگاه به جاى مزاياى سنّت وصنعت، مضارّ هر دو را با هم جمع می زند و به ماعرضه می كند.
رقص شتر كه هيچ، حتى آواز شغال را هم در طويلۀ طبيعت اين روزگار ماشينى و شبه ماشينى از دست داده ايم. كو آن كوچه باغ هايى كه سعدى و حافظ از آن می گذشتند؟ كو آن خانهْ باغ هایی كه سعدى و حافظ در آن می زيستند؟....
كاش آواز شغال بودى و نعرۀ گازوئيلي شبانه روزى اين دايناسورهاى فلزّى بی رحم بی عاطفه، نبودى.كاش آواز شغال بودى و نالۀ دلخراش ارّه هاى سنگتراش كه حتّى در روزهاى تعطيل و استراحت هم می نالند، نبودى. كاش رقص شتر بودى و دانس مدرن اين غولهاى خاك خوار خانه خراب كن، نبودى.
كاش می توانستى از سنّت به صنعت چنان انتقال پيدا كنى كه هم محاسن سنّت بر جاى می ماند و هم مزاياىصنعت.
كاش اين نوع از موسيقى آسمان خراشى وسنگتراشى نيز مثل موسيقى پاپِ پارتی هاى دلخراش شبانه مان، «مفسده آميز» خوانده می شد! و كاش موزيك مدرن پى كنى و تيرآهن افكنى و سنگ شكنی مان نيز غربى و استكبارى دانسته می شد!