محمد صالح علا - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات: یک روز عازم صحرا شدم تا ببینم این خوشبختی که همه از آن حرف میزنند، کجاست. رفتم به دورها کنار دشت سبز و گندمزارها. در آن میان، شما را دیدم با اندامی از مشتی پارچه کهنه و کاه. چشمانی که فروغی در آنها نبود. کنجکاو بودم شما آنجا چه میکنید؟ شغل شریفتان چیست؟
رفتم پشت قارقار کلاغها پنهان شدم. از دورها میدیدمتان که روی یک پا با دستهایی باز و دور از هم ایستادهاید، از گندمزارها مراقبت میکنید. من هم در دلم، همین دلی که اکنون در سینهام میتپد، شما مترسک نازنین را تحسین کردم. به ویژه وقتی که میدیدم با دستهای باز ایستادهاید و پرندههای مهاجر، پرندههای آواره میآیند روی دستهای شما مینشینند، خستگی در میکنند.
با خودم گفتم: کاش دستهای من هم مثل دستهای شما باز بودند و پناهگاهی برای آنها میشدند. با اشتیاق جلوتر آمدم. دیدم گنجشکها هم روی شانههای شما دلبرانه یک صدا جیک جیک میکنند.
همچنان از دورها شما را میپاییدم که یکباره باد تندی وزید. قراضههایی که به دستهای شما آویزان بودند، با صدای وحشتآفرینی، فریادهای دلخراشی کشیدند. آن وقت دیدم که پرندههای هراسان ترسیده، خود را به آسمان پاشیدند و سراسیمه از آن گندمزار زیبا دور شدند.
من به خاطر ترساندن ایشان بسیار دلگیر شدم. چنان که میخواستم به شما نزدیک شوم و درباره آنها شما را سرزنش کنم، اما شوربختانه آن زمان خود من هم از ترس شما دهانم گم شده بود و همان فریادها مرا هم کج کرد که از آن پس کج کج به شما نگاه میکردم.
مترسکجان! فاش میگویم که با شما قهر کردم و قهر بودم تا که دیروز تصادفی گفتوگوی شما با «جبران خلیل جبران» را دیدم و با مطالعه آن گفت و گو ،با جهانبینی و نگاه خودتان به خودتان آشنا شدم. حرفهای شما مرا زیر و رو کرد. به ویژه آنجا که جبران خلیل جبران میپرسد: «تو از این تنهایی در این مزرعه بیزار نشدهای؟»
و شما میگویید: «ترساندن دیگران برای من لذتی به یادماندنی دارد. برای همین من از کار خودم خوشنودم و هرگز از شغلی که دارم، بیزار نمیشوم.»
او به شما میگوید: «من هم چنین لذتی را تجربه کردهام. راست میگویی، ترساندن دیگران احساسی لذتبخش است!»
شما بیرودربایستی به او میگویید: «اشتباه میکنی! کسی نمیتواند چنین لذتی را تجربه کند، مگر آنکه درونش از کاه پر شده باشد.»
مترسک جان! آفرین بر شما. واقعیت این است که من پس از خواندن این پاسخ شما بود که فهمیدم دربارهتان اشتباه کردهام. به ویژه آنجا که گفتید:«کسی میتواند از ترساندن دیگران لذت ببرد که درونش را از کاه پر کرده باشند.»
من به شرط منّتکشی و آشتی با شما، در نخستین گامم قلم و کاغذی برداشتم و این نامه را برایتان نویساندم. زیرا نامه نوشتن، اظهار دوستی است. پاداش کسی است که در شناختن خود، گفتار و کردارش، به چنین دانایییی رسیده باشد. نامههایم به شما دنباله دارند.