حال برگردیم به معاویه و جایگاهش در مکه و قریش.
معاویه متعلق به قریش است و قریش از اهمیت واقعی برخورداربود؛ نه اهمیتی که به صورت اعتباری یا ساختگی تحمیل شده باشد. با توجه به تمامی شرایط، این مجموعه به یک گروه مهم تبدیل شد. دوم، شاخه بنی‌امیه است که به‌ویژه پس از دوران جناب عبدالمطلب، رشد چشمگیری داشتند. علاوه بر این، این خاندان بسیار پرجمعیت بود. خود ابوسفیان هشت زن داشت و بعضی از آنها حتی پانزده یا شانزده زن داشتند. درنتیجه تعداد زیادی فرزند داشتند. افزون بر جمعیت، بسیار منسجم و زبان‌آور نیز بودند.  این زمینه‌ها به‌ طور طبیعی برای معاویه فرصت‌هایی ایجاد کرد. البته نباید توانمندی‌های شخصی او را انکار ‌کرد؛ اما بخشی از موفقیتش هم ناشی از این است که به قریش و بنی‌امیه تعلق داشت. این شرایط برای افرادی مثل طلحه، زبیر یا عبدالرحمن بن عوف وجود نداشت  و مختص معاویه بود؛ بنابراین اگر بخواهیم معاویه را تعریف کنیم، باید بگوییم که او علاوه بر توانمندی‌های شخصی و هوش سیاسی، به‌دلیل تعلقش به قریش و بنی‌امیه، در موقعیت مطلوبی قرار داشت که دیگران از آن برخوردار نبودند؛ برای مثال، طلحه و زبیر و سعد بن ابی‌وقاص همه قریشی هستند؛ اما در چارچوب بنی‌امیه قرار نداشتند. هیچ‌ یک از آنان خاندانی همچون بنی‌امیه نداشت. علاوه بر این، بخشی از موفقیت معاویه به دلیل سیاستی است که در قبال شام در پیش گرفت. 
پس سه عامل به شکل‌گیری شخصیتی چون معاویه کمک کرد: قریشی بودن، اموی بودن و ارتباط با شام.
دقیقاً و این ویژگی را هیچ‌یک از رقبای او نداشتند.
مهاجر بودن چطور؟ گرچه مهاجرت بعد از فتح مکه  ارزشمند نبود.
چرا، همچنان عنوان مهاجر وجود داشت:«مهاجرِ قبل از فتح مکه» و «مهاجر بعد از فتح مکه». اگر بخواهم مثالی بزنم، جریان مهاجرت شبیه زمانی است که در دوران کنستانتین ـ امپراتور روم ـ پایتخت را از رُم به قسطنطنیه (استانبول) منتقل کرد. همه شخصیت‌های طراز اول رم به قسطنطنیه آمدند و به‌ طور طبیعی رم اهمیتش را از دست داد و دچار نوعی افول تاریخی شد و دیگر هرگز اهمیت قبلی خود را به دست نیاورد. به‌ طور مشابه، آمدن بزرگانی که در مکه بودند به مدینه، مرکز قدرت را به مدینه منتقل کرد. 
آیا می‌توان این موضوع را به‌عنوان نوعی هوشمندی در نظر گرفت که تشخیص دادند مدینه دارد مرکزیت پیدا می‌کند؟
این موضوع خیلی هوشمندی نمی‌خواهد. به‌ طور طبیعی برای کسی که ذهن تجاری و جایگاه اجتماعی داشت، واضح بود که مکه دیگر اهمیتش را از دست داده و باید به جای جدید برود. این افراد به مدینه رفتند. در مدینه فعل و انفعالات جدیدی رخ داد. تا قبل از آمدن این گروه  ( یعنی گروهی که بعد از فتح مکه به مدینه آمدند)، مدینه عملاً تحت کنترل «انصار» بود. فتح مکه در سال هشتم هجری اتفاق افتاد. در سال ششم هجری، «جنگ بنی‌مُصطلق» رخ داد. در جریان این جنگ، هنگام بازگشت، بین یک مهاجر و یک انصاری بر سر کشیدن آب از چاه، نزاعی پیش آمد. مهاجر، مهاجران را صدا کرد و انصاری، انصاری‌ها را. تنشی ایجاد شد و به پیغمبر(ص) گزارش دادند. قرآن هم در سور منافقون به این ماجرا اشاره می‌کند: «لِیُخْرِجَ الْأَعَزَّ مِنْهَا الْأَذَل: عزیزتر، ذلیل‌تر را بیرون خواهد راند!» این سخن عبدالله بن اُبیّ است که فردی منافق بود. او می‌گوید شما اکنون این‌گونه عمل می‌کنید؛ اما وقتی به مدینه برگردیم، ما  (انصار )که  گرامی و عزیزیم و قدرت، شوکت، زمین، خانه و وطن ماست، آن اذل را که شما مهاجرین هستید، بیرون خواهیم کرد. 
می‌خواهم نتیجه بگیرم که در مدینه در سال ششم هجری، هنوز قدرت، عزت، مال و ثروت در دست انصار بود. انصار عزیز بودند و مهاجرین رقمی نبودند؛ اما پس از فتح مکه، به‌عکس می‌شود. اولاً، شمار چشمگیری از قریشی‌ها به مدینه آمدند و نکته مهم این است که همین افرادی که تا دیروز در مقابل پیغمبر(ص) بودند، از این به بعد می‌گویند: «پیغمبر قوم و خویشاوند ماست، پسرعموی ماست، هم‌قبیله‌مان است.» همان مخالفان به خویشاوندی‌شان با پیامبر، فخر می‌کنند! یعنی اوضاع کاملاً تغییر می‌کند و این روند ادامه می‌یابد.
این یعنی کاملاً سیادت پیامبر را قبول می‌کنند؟
نه اینکه قبول می‌کنند، بلکه اساساً فخر می‌فروشند که پیامبر از ماست. دوم اینکه مدینه، به‌ویژه بعد از سال هشتم و نهم که «عام الوفود» است، تبدیل به مهمترین مرکز می‌شود. عده زیادی از نقاط مختلف، نه تنها حجاز، بلکه از سراسر شبه‌جزیره عربستان، به مدینه می‌آیند و با پیامبر(ص) بیعت می‌کنند و اسلام می‌آورند؛ یعنی مدینه عملاً به مهمترین مرکز تبدیل می‌شود. متناسب با این وضعیت، مدینه قدرت و نفوذ، ثروت، موقعیت و اهمیت فوق‌العاده‌ای در زمان کوتاهی پیدا می‌کند. این زمان بسیار کوتاه است. در سال پنجم هجری، در جنگ احزاب، آنها آمدند تا خاک مدینه را به توبره بکشند و همه را نابود کنند؛ اما در طی سه تا پنج سال، همان مدینه تبدیل به مهمترین مرکز کل شبه‌جزیره شد. 
نکته دوم اینکه مدینه، به‌ویژه پس از سال هشتم و نهم هجری، پذیرای تعداد زیادی از نمایندگان مناطق مختلف کل شبه‌جزیره می‌شود که با پیامبر(ص) بیعت کرده و اسلام می‌آورند. این امر عملاً مدینه را به مهمترین مرکز تبدیل می‌کند. به موازات این قدرت و نفوذ روزافزون، از نظر ثروت، موقعیت و اهمیت، در مدتی کوتاه، تحولات شگرفی رخ می‌دهد.
کسانی که از مکه آمده بودند، ناظر این تحولات بودند. واقعیت این است که آنها افراد باهوش، عرب‌شناس و موقعیت‌سنجی بودند؛ سطحی و بی‌فکر نبودند و این مسائل را به خوبی درک می‌کردند. در این زمان معاویه حدود بیست و هفت، هشت سال داشت و به همراه خانواده و حتی مادرش(هند) به مدینه آمد. این سفر وسیله‌ای شد تا قبایل، عشایر، افراد و ویژگی‌های آنها را بشناسند که این شناخت بعدها بسیار تأثیرگذار بود؛ برای نمونه، هنگامی که معاویه فرماندهان خود را برای ایجاد ناآرامی در زمان علی بن ابی‌طالب به مرزها می‌فرستاد و از آنها می‌خواست که ناامنی ایجاد کنند، به آنها می‌گفت: «همان‌طور که من می‌گویم، عمل کنید؛ زیرا من همه را می‌شناسم، قبایل را می‌شناسم، افراد را می‌شناسم.» دلیل این شناخت چه بود؟ بخش مهمی از آن به همین ایامی بازمی‌گردد که معاویه با دقت نظاره‌گر اوضاع بود و می‌دید اوضاع چگونه است. 
نکته دومی که در مورد مدینه وجود دارد و با سرعت از آن می‌گذرم، این است که در اواخر زندگی پیامبر(ص)، عملاً کسانی بودند که  برای دوران پس از پیامبر برنامه‌ریزی می‌کردند. مدینه قبل از جنگ احزاب، مجموعه‌ای بود که همیشه در حال ترس و لرز و فقر و گرسنگی به سر می‌برد. اهمیت چندانی نداشت که رئیس آن کیست که برایش برنامه‌ریزی کنند؛ اما مدینه در سال دهم و یازدهم هجری، شهر کاملاً متفاوتی بود. دارای جذابیت، قدرت، ثروت و موقعیت بود. لذا در زیر پوست شهر، شبکه‌هایی در حال شکل‌گیری بود. 
در  فاصله بین رحلت پیامبر(ص) و انتخاب جانشین، مسائل زیادی اتفاق می‌افتد که به آنها کاری نداریم. هنگامی که خلیفه اول به جانشینی می‌رسد، با بررسی زندگی او متوجه می‌شویم که فرد آگاهی است و قبایل و عشایر را به خوبی می‌شناخت. او می‌دانست که بزرگان قریش و خاصه امویان در قبال او موضع دارند، بلکه عموماً این را می‌دانستند؛ زیرا هنگامی که با اور بیعت شد، ابوسفیان که به نوعی بزرگ قریشی‌ها بود و در مدینه حضور نداشت، پس از بازگشت پرسید: «چه کار کردید؟» گفتند: «فلانی را انتخاب کردیم.» پرسید: «این فرد از شاخه‌های پایین قریش است، چرا او را انتخاب کردید و چرا علی را انتخاب نکردید؟» و حتی رفت تا با علی بیعت کند که حضرت نپذیرفت؛ یعنی به طور خلاصه، خلیفه موضع اینان را می‌دانست. در نتیجه، هنگامی که «جنگهای ردّه» رخ داد، همان مسئله مدعیان نبوت، خلیفه افرادی از بزرگان قریش و بنی‌امیه را به عنوان فرماندهان لشکرهایی که برای سرکوب این مدعیان نبوت می‌رفتند، انتخاب کرد. بسیاری از آنها و شاید اکثر قریب به اتفاقشان، قریشی بودند. 
ادامه دارد

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی