دکتر همایون کاتوزیان
سعدی در قصیدهای خطاب به انکیانو فرماندار مغول فارس میگوید:
بـس بگـردید و بگـردد ر وزگار دل به دنیـا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد، کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
و به دنبال این، همان مضمون حکایت سلطان محمود را (هنوز نگران است که مُلکش با دگران است) به زبان دیگری بیان میکند:
اینکه در شهـنامهها آوردهاند رسـتم و روئـینهتن اسفنـدیار
تا بدانند این خداوندانِ مُـلک کز بسـی خلق است دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخچشم هیچ نگرفتیم از آنـان اعتـبار
و ادامه میدهد که تو زمانی نطفهای بیش نبودی، سپس جوان رعنایی شدی و اکنون فرماندار نامداری هستی. پس همانگونه که در حالت نطفهای و جوانی باقی نماندی، در این حالت بزرگی و توانایی نخواهی ماند، بلکه دیر یا زود خواهی مرد و خاک خواهی شد:
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتـی بالا گـرفتی تا بلـوغ سروبالایی شدی سیمینعِذار
آنچه دیدی، بر قرار خود نماند وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد بودن و خاکش غبار...
اینهمه هیچ است چون میبگذرد تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیـکو گـر بمـاند زآدمـی به کـزو مانـد سـرای زرنـگار...
و بالاخره در این قصیده بلندبالا میافزاید:
چون خداوندت بزرگی داد و حکم خُرده از خردانِ مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان زیردستان را همیشه نیک دار...
باری در گلستان، در بیانی سهل و ممتنع، مینویسد: پادشاهی پارسایی را دید. گفت: هیچت از ما یاد میآید؟ گفت: بلی وقتی خدا را فراموش میکنم! در جای دیگری گلستان مینویسد: «یکی از ملوک بیانصاف پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضلتر است؟ گفت: «تو را خواب نیمروز تا در آن یک نفس، خلق را نیازاری!»
باز در گلستان میخوانیم که پادشاهی بر درویش گوشهنشینی گذشت؛ درویش اعتنایی نکرد. پادشاه به وزیرش گفت: درویشجماعت از آداب انسانی بیبهرهاند! وزیر از درویش پرسید چرا به سلطان ادب نورزیدی؟ «گفت سلطان را بگوی: توقعِ خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد؛ و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتاند، نه رعیت از بهر طاعت ملوک:
پادشه پاسـبان درویـش است گرچه رامش به فرّ دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست بلکه چوپان برای خدمت اوست»
حَجاج بن یوسف ـ حاکم عراق و ایران در عصر اموی ـ بین همه به ستمگری و خونخواری شهرت داشت، سعدی در گلستان مینویسد: «درویشی مستجابالدعوه در بغداد پدید آمد؛ حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا، جانش بستان! گفت: از بهر خدای، این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیر است تو را و جملة مسلمانان را!
ای زبردستِ زیردسـت آزار گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری؟ مردنت به که مردمآزاری»
اما این نقد و انتقاد از قدرتمندان و حکومتمداران، معنایش نفی نفسِ حکومت نیست، بلکه نفی زورگویی و مردمآزاری و ستمکاری است: تو بر تخت سلطانیِ خویش باش/ به اخلاق شایسته درویش باش.
از سوی دیگر رویکرد سعدی درباره درویشان نیز انتقادی است و بستگی به رفتار آنان دارد. در گلستان میخوانیم زاهدی مهمان پادشاهی بود، سیر نخورد؛ ولی هنگام نمازخواندن بیش از آنکه عادت داشت، طول داد. وقتی به منزل بازگشت، غذا خواست، پسرش گفت: مگر در دربار ناهار نخوردی؟ گفت «در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید.» گفت: «نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید!»
ای هنرها گرفته بر کف دست عیبـها برگـرفته زیـر بغـل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل؟
باز هم در گلستان میخوانیم: «عابدی را پادشاهی طلب کرد، اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد، در حق من زیادت کند. آوردهاند که داروی قاتل بخورد و بمرد!»
آن که چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایانِ روی در مخلوق پشت بر قبله میکنند نماز
و باز هم در گلستان: عابدی را حکایت کنند که شبی ده مَن طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی. صاحبدلی شنید و گفت: «اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار ازین فاضلتر بودی!»
اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن که پُـری از طعـام تا بینی
در همان کتاب میخوانیم که پادشاهی مبلغی نذر درویشان کرد و به یکی از غلامانش گفت آن را بین آنان توزیع کند. شب هنگام غلام بازآمد و گفت: نتوانستم زاهدی بیابم. پادشاه در شگفت شد و گفت: شنیدهام که در این ملک چهارصد زاهد است. غلام پاسخ داد: «آن که زاهد است، نمیستاند و آن که میستاند، زاهد نیست!»
زاهد که درم گرفت و دینار زاهدتر از او یکی به دست آر
رواج سعدیکُشی!
در چهل پنجاه سالی که (در نیمه دوم قرن بیستم) سعدیکُشی رواج داشت، یکی از خردهگیریهای مکرر این بود که: «سعدی دروغ مصلحتآمیز را تجویز کرده است.» البته خردهگیران حکایتی را که این نکته در آن است، نخوانده بودند. سعدی مینویسد: پادشاهی دستور کشتن اسیری را داد و او از سَرِ درماندگی و ناامیدی سلطان را ناسزا گفت. پادشاه درست نشنید و پرسید: چه گفت؟ وزیر نیکنفسی گفت: آیهای از قرآن خواند که در تشویق فروبردن خشم است؛ اما وزیر بدجنسی عین حقیقت را به شاه گفت. شاه دروغ وزیر نیکنفس را ترجیح داد و گفت: «دروغ مصلحتآمیز به ز راست فتنهانگیز!»
البته بد و بیراه زیاد گفته شد، ولی یکی دیگر این بود که سعدی گفته: «تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است»؛ به این معنا که طبقة کارگر تربیتپذیر نیست! سعدی این شعر را در حکایتی از قول کسی نقل کرده است، حال آنکه کس دیگری در همان حکایت برخلاف او میگوید:
سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد!
باری، این مختصر فقط تذکار کوتاه و اندکی بود از آنچه ما در مروت و انسانیت و عدل و انصاف و اخلاق و عفت از سعدی خواندهایم، وگرنه به قول خود سعدی: «حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست». فقط ذکر این نکته لازم است که قدر شعر عاشقانة سعدی چه در ایران و چه در خارج از ایران، به اندازه کافی شناخته نشده است. سعدی معمولاً با گلستان و بوستان شناسایی میشود و شهرتش به عنوان استاد غزل، کم است. شاید بتوان گفت که در میان شاعران قدیم ایران، کسی عاشقتر از سعدی نبود. البته مراد از عشق و عاشقی در اینجا همان عشق زمینی و «مجازی»، یعنی عشق انسان به انسان است، نه عشق لاهوتی و «حقیقی». سرودههای سعدی درباره عشق انسان به انسان، نشانه تجربه عمیق و گسترده شاعر در عاشقی است. این غزلها در عالیترین حد بیان عاشقانه و ماهرانهترین فنون غزل فارسی سروده شدهاند:
بر حدیث من و حُسن تو نیفزاید کس
حدّ همین است سخندانی و زیبایی را
اگر سعدی همین هفتصد غزل را گفته بود، بدون تردید هنوز در جرگه صدرنشینان شعر سنتی فارسی جا میداشت.

شما چه نظری دارید؟