شاهرخ تندروصالح

و نام آن کبوتر غمگین ...
بهار ۱۳۵۸ از بهارهای جادویی بود. جهان برای ما که از نوجوانی افتاده بودیم به سراشیب جوانی، شتابی حیرت انگیز گرفته بود.  درست در جایی که جان آدم، خودش را برای قدکشیدن تا سقف آسمان آماده می کند، ما به صف ایستادیم .صفی که خط لرزان آن، گاه آب، گاه نان، گاه خرده ریزهای زندگی و گاه کبوتر غمگینی بود که می گفتند از قلب  ها گریخته است.
 ما،درست در نقطه جوش نوجوانی،خودرا درصف غول های گریخته از چراغ جادوی می دیدیم که جایشان در قصه های جن و پریان بود. غول هایی که از اعماق بیرون خزیده و پشت ویترین عتیقه فروشی ها جلوه گری می کنند. حالا که به آن روزها بازمی گردم، می بینم که نه آن شتاب ها و شتاب زدگی ها و نه آن جوش و خروش های نوجوانی و جوانی و درهم تنیدگی شان با تمناهای زندگی،هیچکدام در موضع طبیعت زندگی عمل نکردند.
درآن کشاکش، ما بیش از هر چیزبه سربازانی شبیه بودیم که در مرخصی تشویقی  به سر می برند. حالا شما می دانید چه کسی ما را به مرخصی فرستاده بود؟...

زندگی؛خط فاصله ادبیات 
عصرهای پنجشنبه، حافظیه حال و هوایی بهشتی می گیرد. شاعران شیراز در ضلع شمال غربی باغ حافظیه، نزدیک آرامگاه خانوادگی دکتر نورانی وصال،  حلقه می بستند و هرکدام آخرین سروده های خود را برای حاضران می خواندند. شنوندگان نکته سنج نیز گاه  شاعر را با انتقادهای خود همراهی می کردند. چرا که نقد و انتقاد برای ادبیات، حکم پرتو افکندن پرژکتورهای قدرتمند بر تاریکی های عمیق و گسترده است. آن روزها تقابل تاریکی ها و روشنان، حد فاصل کنار پنجره ایستادن و دیدن بود. حرکتی که به زودی در فراموشی گسترده ای، به گم پیوست. یکی از آن عصرها، من و محمد پسرعمه ام، در ضیافت شاعران بودیم. محمد به یکباره درآمد و گفت: عجب دلشوره ای دارم! 
دلشوره؟
ـ ها!
ـ واسه چی ؟
ـ قرار بوده برم نون بگیرم ... نمی دونم چرا سر از حافظیه در آوردیم؟
خندیدیم. 
ـ تازه می خواستیم بریم سینما!
ـ سینما؟
ـ ها ... مگه رضا جاشیر سینما نیست؟
سینما ایران پاتوق ما بود. جاشیر آنجا کار می کرد. گفتیم:«حالا که گذشته. صبر می کنیم ببینیم چه می شود.» و نشستیم. چند شعر شنیدیم. سهم مان از تنقلات پذیرایی را ستاندیم و به محض اراده به گریز، پیرمرد شاعری که هم محله ای مان بود، ما را خطاب قرار داد و گفت:
ـ شیرینی خوردید، می خواید برید؟!
ـ باید بریم واسه خونه نون بخریم. 
ـ اینجا چه کار می کنین؟
شیراز امروز دوبیتی و رباعی سرایان بسیار خوبی دارد. ایرج زبرجد، خود یک تنه، خیامیّات امروز ِ جهانِ ایرانی و شیراز همیشه سرشار راز  را می سراید.  مرحوم عزیز فیلی و علی ترکی؛ هر دو پیران سرد و گرم روزگار چشیده. هر دو از شاعران پاک طینت و نیک نفس شیراز. یادشان گرامی. عزیز خان خسته شعری در قالب مثنوی با درونمایه طنز  خواند:
گفت یک خانمی به خونسردی، پدرش را چرا نیاوردی؟
بینه دار حمام زنانه، از مادری که فرزندان خود را، ریز و درشت، درهم به حمام آورده و کسی، رندی آن میان، شوخِ فقر پیش چشم بزرگ و کوچک کشاند. درسی که بدطینتی به فقر و فقدان آرام می دهد، همین است: از دری که فقر وارد می شود، امید امان نداشته باش! 
شعر فیلی، کمانه های فقر گسترده مردم را به تصویر می کشید. روزگاری که نان و آب در مضیقۀ دشوار توسعه، بر منقار عقابان آسمان بود. فقر چهره کریه خود را تقسیم کرده بود. جنوب شهر، گسترۀ فقر عمومی بود. کسی بی نصیب نمی ماند. آنچه که فقر را بازتولید می کرد، نه پول که لیاقت نشناسی و قدرنادانستگی بود. بلایی که ما را سر و ته نگهداشته و جهان در چشم ما، وارونگی واقعیت است. افسوس!
در محله ما، لب آب، امامزاده ابراهیم، محله ای پُر و پیمان بود که از هر طیف شهروندی در آنجا می دیدی. چند خانواده از قشقایی های غیور در محله ما ساکن بودند. زندگی ساکت و بی آزاری داشتند. کسی بچه های آنها را در کوچه ها، عیلان و ویلان نمی دید. ایل آبرومند و سربلند و پرافتخار را  پس از تخته قاپو، در به در کرده بودند. زمین های شان را گرفته بودند و با مفت بخشی زمین ها، عرف و  معیار مالکیت قدیم را رُمبانده بودند توی هم.
 همه چیز در یک رُمبیدگی عتیقه ای سرگردان مانده بود. کسانی که توانسته بودند بگریزند، به فرمان ملوکانه،عطسه را زده و قبض گریز گرفته بودند و آنهایی که قدرت گریز نداشتند، مانده بودند. ماندگی نه به معنی درماندگی که به عنوان اسیری در وقفه. در فقدان. در بلای بی بهرگی. نوعی منگی  و گیجی ناخواسته،  چتر خود را بر سر هست و نیست وا کرده بود.  
مرحوم فیلی، شعر را به تمامی خوانده بود. حاضران از خنده ریسه می رفتند. یکی از بزرگتران دعوت به سکوت کرد. بعد از او، استاد محمد ارقمی گچکار و شاعر، شعری در وصف شیراز خواند و تقدیمش کرد به عزیز فیلی و علی ترکی. من و محمد عمه جان، ناچار به بازگشت بودیم. زدیم به راه . محمد پرسید:
ـ این شعرها به نظرت شعر بود؟
ـ چی بگم؟ منم مثل تو،چیزی حالی ام نمی شود!
ـ یعنی اینها همین جوری بیخود و بی فایده ...
ـ نه! اینطورها هم نیست. باید فایده ای چیزی داشته باشد ...
ـ یعنی منم اگه از این شعرا بگم ...
از همان روز بود که ما می دانستیم گنجشک های باغ حافظیه، مثل گنجشک های باغ ارم، از عشق و عاشقی چیزهایی می فهمند. هرچند بعضی ها در زندگی نقش سنگ بودن را گرفته و می گیرند، ولی یکی از کارهایی که آن روزها ذهن ما گرفتارش بود، نوشتن نامه عاشقانه برای دربدران کوی عشق بود. دربدران کوی عشق و عاشقی هم که همه جا هستند. عارضید که چه عرض می کنم؟ یادتان هست؟!...

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی