جلال رفیع - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات: «حاج حسن نیّری تهرانی» این شایستگی را داشت که حداقل در دو رشتۀ دانشگاهی، در مراحل عالیه تحصیلیتدریس کند. درس تاریخ سیاسی و مبارزاتیمعاصر (که خود او در آفرینش فصل عظیمی از این تاریخ، مباشرت و مشارکت مستقیم داشت)، و نیز درس عرفانشناسی و عارفشناسی.
او تا آنجا که دوستانش وقوف داشتند، هم عرفانشناس بود، هم عارفشناس، هم میتوانست عرفاننظری و مباحث مشروح در بسیاری از متون عرفانیرا تدریس کند و هم میتوانست در حوزۀ معرّفیعرفای تاریخ ایران و بیوگرافی آنان و شرح زندگیشان و آثارشان درس بدهد. اما هرگز به عناوین و سمتها و پستها و شغلها و کرسیها اعتنایی نداشت. بسیاری از اهل دل در حوزه و دانشگاه و مطبوعات و انتشارات و اداره و کارخانه و کوچه و بازار به سراغش میرفتند و در همین زمینهها مستقیم و غیرمستقیم یا منظم و نامنظم از زبان و قلم او میآموختند.
وجودش حلقۀ وصل جوانان و پیران، حوزه و دانشگاه، اداره و بازار و بسیاری دیگر از حوزهها و محافل و دنیاها و دیدگاهها و طبقات گوناگون با هم بود. هرچند خودش گریزپا و بیتاب و بیقرار و فرّار بود. همواره میگفت دلم میخواهد تمام شهرها و روستاهای ایران را در جست وجوی مزار عارفان، خیابانگردی و بیابانگردی کنم و امامزادههای حقیقی را نیز در زمرۀ عارفان میدانم.
فقها و شهداء و علمای حقیقی را نیز. هم از این روی بود که سرمست و شاداب و دامن کشان، کوی به کوی و قرن به قرن، جست وجوگر ابوسعید ابیالخیر بود و شیخ ابوالحسن خرقانی و بایزید بسطامی و فریدالدین عطّار و حسین بن منصور و شیخ صنعان و پیرکنعان و امامزاده محروق. و صد البته در صدر و در رأس همگان، جست وجوگر پیامبر(ص) و علی(ع) و امامرضا(ع) و سیدالشهداء(ع) و همۀ انبیاء و ائمه و اولیاء الهی.
در ادامۀ همین جست وجوگریها بود که روزی هم گذارش به زادگاه این قلم (شهر قطبالدین حیدر که به تربتحیدریه معروف است) افتاده بود. از کسانی پرسیده بود که قبر قطبالدین حیدر کجاست؟ پنداشته بودند که قبر یکی از اقوام یا آشنایان را میخواهد و قبرستان عمومی شهر را نشانی داده بودند! به من گفت:«قبر به قبر و سنگ به سنگ، جست وجو میکردم و با خودم میگفتم خراب شود این شهر که مزار عارف خفته در خاکش را بیبقعه رها کرده است!.... تا آنکه کسی از زائران اهل قبور دریافت و گفت اینجا نامش قبرستان شیرین قبل از انقلاب و بهشت عسکری بعداز انقلاب است. آنچه میخواهی، در اینجا نیست. در مرکز شهر و در ضلع جنوب غربی «باغ ملّی» و در جوار ایوان بلند مسجد عصر صفوی و همسایۀ «استادیوم ورزشی» است. همجواری و همسایگی نمادهایی از سنّت و مدرنیسم!».
آنگاه هرچند یکبار زنگ میزد که اینبار در کتاب فلان، این عبارات را در معرّفی «قطبالدین حیدر» یافتهام، یادداشت کن. و همین جست وجوگری و بیقراریهایش مرا وامیداشت که برایش بخوانم:
از پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه، در به در، کوچه به کوچه، کو به کو
با مطلع:
گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو
شرح دهم غم تو را، نکته به نکته، مو به مو
در دهه «شصت» بیشتر و در دهه «هفتاد» کمتر، هرگاه با دوستانی از اهل کتاب و کتابت (جعفر همایی، عبدالعلی رضایی، احمد سام، احمد ستّاری، رضا تهرانی، منصور آسیم، مهدی مدرّسی و امثالهم) در جلسهای جمع میشدیم، اصرار میکرد که بخوان:«گر به تو افتدم نظر...». و خودش هم سر میتکاند و همخوانی میکرد. و گاه با اشاره به تلاش و تکاپوی برخی از بچهها در حوزۀ انتشار کتاب و «نشر نی» میگفت:
نشر نی از پی رخت همچو صبا فتاده است
شهر به شهر، ده به ده، دکه به دکه، کو به کو!
بدون تردید او میتوانست سفیر و وکیل و وزیر و رئیس و فراتر از این همه باشد، اما همه این سمتها و مسؤولیتها را با یک کرشمۀ دوست طاق میزد و بر طاق میکوفت.
ضمن آنکه هر مسؤولیتی را با هر عنوانی، برای آنان که اهلش بودند و باید برعهده میگرفتند، سزاوار میشمرد و میگفت نقص از من است، منم که اهل نیستم. دوستان به او میگفتند: اهل هستی، اهلش نیستی. میگفت هر دوتاش!
مدتی مدیر مؤسسه اطلاعات بود. هر لحظه، کسی در اتاقش به طرح نیازی و شرح حاجتی میپرداخت. میگفت گاه میان دو معضل، خُرد و خمیر میشوم. هم مقررات را میخواهم رعایت کنم و هم نیاز اهل نیاز را میخواهم پاسخ دهم. و چون هردو را گاهی نمیتوانم جمع کنم، سخت درهم میشکنم. شبی از شب های پایانی اسفند، یکی از همکاران به سراغش رفته بود که وام میخواهم. گفت در پروندهاش ثبت شده بود که پیش تر وام مکرّر گرفته و هنوز اقساط آنها را هم به پایان نرسانده است. راه بسته بود. حتی در فیش حقوقیاش جایی برای پرداخت قسط جدید و دریافت قرض جدید وجود نداشت. ولی اصرار میکرد که به هرحال نمیتوانم دست خالی بروم....
... سرانجام «حاج حسن آقا»، کت نو پوشیدهاش را که بوی بهار و عید میداد و دوستانش تازه برایش سوغات سفر آورده بودند و اصرار داشتند که قامترسا و چهرۀ زیبای نوروزیاش را در همان لباس زیارت کنند، از تن درآورد و علیرغم انکار و عدم قبول مراجعهکننده بر اندام او پوشاند و اشکریزان بوسه بر او زد که جز این در اختیار نداشتم وگرنه تقدیم میکردم.
آنها که «حاج حسن نیّری تهرانی» را از نزدیک دیده اند، میدانند که او چهره ای زیبا و دلنشین و قامتی رسا و برازنده داشت. اهل سجاده آب کشیدن و ظاهر بازی و زهدفروشی نبود. پس، از این که خوشپوش و خوش منظر هم به بازار درآید، ابا نداشت. اما همچنان که گفته شد، از این قبیل اتفاقات هم در زندگی اش کم نبود که مثلا ناگهان لباس نو را به دیگری بدهد و خودش در جامه ای ساده رفت و آمد کند. گرچه ظاهرش هم زیبا بود، اما باطنش هزاران بار زیباتر از آن بود.
او اگرچه روزی روزگاری با ثروت هم میتوانست آشنا باشد، اما ثروت اصلی در گنجینه جانش نهفته بود. روحی (به اعلا درجه) ثروتمند داشت. مرحوم دکتر شریعتی در«کویر»ش مثالی میزند. میگوید: باغهای قدیم را دیده اید؟ سردرش، دیوارش، ظاهرش، چه بسا که ساده ترین و معمولی ترین و ارزان ترین مواد و مصالح را نشان می دهد. شاید گاهی بیقیمت. یعنی بی ارزش. اما چون پا به درون باغ می نهید، فراخنا می بینید و پهناوری و گستردگی و صفا و زیبایی و طراوت و حیات و گلهای رنگارنگ و «با صد هزار جلوه برون آمدی که من، با صد هزار دیده تماشا کنم تو را» و عطر مست کنندۀ گیاهان و صدای سُکرآور پرندگان و زمزمۀ روانبخش جویباران.
برعکس، زندانهای قدیم را دیده اید؟ در و سردر و دیوار، بلند و پهناور و نیرومند و پرهزینه و چه بسا پرنقش و نگار و پررنگ و لعاب است. شاید گاهی بی قیمت. یعنی ارزش مادیاش قیمت پذیر نباشد. اما پا به درون زندان که می نهید، تنگنا می بینید و سیاهی و زشتی و مرگ و تباهی و شکنجه های رنگارنگ و سلول های تنگ و تاریک و بی هوا و بی حیات و فریادهای زجرکشیدگان و ناله های رنجدیدگان.
شریعتی با این تمثیل، چنین نتیجه گیری می کند که: آدم ها هم همین طورند. برخی در ظاهر، ساده و معمولی و خاکی اند، اما در درون خویش باغ اند. و برخی دیگر در ظاهر، پرخرج و اشرافی و سنگین قیمت اند، اما در درون خویش زندان اند. و«حاج حسن نیری تهرانی»، باغ حُسن بود. نه تنها اسمش حسن، بلکه ظاهرش هم حسن بود. و البته باطنش احسن. شاعری گفته بود (با الهام از احادیث دینی):
ثلاثه یذهبن عن قلب الحزن
الماء والخضراء والوجه الحسن
سه چیز است که اندوه را از دل می برد: آب و سبزه و چهرۀ زیبا. آنگاه شاعری دیگر با تصحیح مصرع دوم گفته بود: «وجه الحسن، وجه الحسن، وجه الحسن»! و حاج حسن نیری، مصداق همین معنا بود. صورت و سیرت و اسم، هر سه نیکو بود. اصطلاحی قدیمی در ولایت ما رایج است. میگویند فلان کس را دیدم، دلم «باغ باغ» واشد؛ یا با فلانی حرف زدم، دلم «باغ باغ» باز شد.
و من وقتی به دیدار حاج حسن آقا نائل می شدم، همین اصطلاح را در خودم مجسم می یافتم. از جمله مرداد سال ۶۵ که با آن عزیز همسفر حج بودم و نیز شهریور سال ۸۱ که با او و سیداحمد سام همسفر کرمان بودیم. مشتاقانه در ماهان به زیارت شاه نعمت الله ولی رفتیم و حاج حسن آقا چه حالی داشت. بماند برای بعد!....