سه‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۰:۳۷
نظرات: ۱
۰
-
انسان‌هایی مثل باغ، مثل زندان

بدون تردید او می ‏توانست سفیر و وکیل و وزیر و رئیس و فراتر از این همه باشد، اما همه این سمت ‏ها و مسؤولیت‏ها را با یک کرشمۀ دوست طاق می‏زد و بر طاق می‏کوفت.

جلال رفیع - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات: «حاج حسن نیّری تهرانی» این شایستگی را داشت که حداقل در دو رشتۀ دانشگاهی، در مراحل عالیه تحصیلی‏تدریس کند. درس تاریخ سیاسی و مبارزاتی‏معاصر (که خود او در آفرینش فصل عظیمی از این تاریخ، مباشرت و مشارکت مستقیم داشت)، و نیز درس عرفان‏شناسی و عارف‏شناسی.

او تا آنجا که دوستانش وقوف داشتند، هم عرفان‏شناس بود، هم عارف‏شناس، هم می‏توانست عرفان‏نظری و مباحث مشروح در بسیاری از متون عرفانی‏را تدریس کند و هم می‏توانست در حوزۀ معرّفی‏عرفای تاریخ ایران و بیوگرافی آنان و شرح زندگی‏شان و آثارشان درس بدهد. اما هرگز به عناوین و سمت‏ها و پست‏ها و شغل‏ها و کرسی‏ها اعتنایی نداشت. بسیاری از اهل دل در حوزه و دانشگاه و مطبوعات و انتشارات و اداره و کارخانه و کوچه و بازار به سراغش می‏رفتند و در همین زمینه‏ها مستقیم و غیرمستقیم یا منظم و نامنظم از زبان و قلم او می‏آموختند.

وجودش حلقۀ وصل جوانان و پیران، حوزه و دانشگاه، اداره و بازار و بسیاری دیگر از حوزه‏ها و محافل و دنیاها و دیدگاه‏ها و طبقات گوناگون با هم بود. هرچند خودش گریزپا و بی‏تاب و بی‏قرار و فرّار بود. همواره می‏گفت دلم می‏خواهد تمام شهرها و روستاهای ایران را در جست وجوی مزار عارفان، خیابان‏گردی و بیابان‏گردی کنم و امامزاده‏های حقیقی را نیز در زمرۀ عارفان می‏دانم. 

فقها و شهداء و علمای حقیقی را نیز. هم از این روی بود که سرمست و شاداب و دامن کشان، کوی به کوی و قرن به قرن، جست وجوگر ابوسعید ابی‏الخیر بود و شیخ ابوالحسن خرقانی و بایزید بسطامی و فریدالدین عطّار و حسین بن منصور و شیخ صنعان و پیرکنعان و امامزاده محروق. و صد البته در صدر و در رأس همگان، جست وجوگر پیامبر(ص) و علی(ع) و امام‏رضا(ع) و سیدالشهداء(ع) و همۀ انبیاء و ائمه و اولیاء الهی.

در ادامۀ همین جست وجوگری‏ها بود که روزی هم گذارش به زادگاه این قلم (شهر قطب‏الدین حیدر که به تربت‏حیدریه معروف است) افتاده بود. از کسانی پرسیده بود که قبر قطب‏الدین حیدر کجاست؟ پنداشته بودند که قبر یکی از اقوام یا آشنایان را می‏خواهد و قبرستان عمومی شهر را نشانی داده بودند! به من گفت:«قبر به قبر و سنگ به سنگ، جست وجو می‏کردم و با خودم می‏گفتم خراب شود این شهر که مزار عارف خفته در خاکش را بی‏بقعه رها کرده است!.... تا آنکه کسی از زائران اهل قبور دریافت و گفت اینجا نامش قبرستان شیرین قبل از انقلاب و بهشت عسکری بعداز انقلاب است. آنچه می‏خواهی، در اینجا نیست. در مرکز شهر و در ضلع جنوب غربی «باغ ملّی» و در جوار ایوان بلند مسجد عصر صفوی و همسایۀ «استادیوم ورزشی» است. همجواری و همسایگی نمادهایی از سنّت و مدرنیسم!».

آنگاه هرچند یکبار زنگ می‏زد که این‏بار در کتاب فلان، این عبارات را در معرّفی «قطب‏الدین حیدر» یافته‏ام، یادداشت کن. و همین جست وجوگری و بیقراری‏هایش مرا وامی‏داشت که برایش بخوانم:
 از پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده‏ ام
خانه به خانه، در به ‏در، کوچه به کوچه، کو به کو

 با مطلع:
 گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو
 شرح دهم غم تو را، نکته به نکته، مو به مو

در دهه «شصت» بیشتر و در دهه «هفتاد» کمتر، هرگاه با دوستانی از اهل کتاب و کتابت (جعفر همایی، عبدالعلی رضایی، احمد سام، احمد ستّاری، رضا تهرانی، منصور آسیم، مهدی مدرّسی و امثالهم) در جلسه‏ای جمع می‏شدیم، اصرار می‏کرد که بخوان:«گر به تو افتدم نظر...». و خودش هم سر می‏تکاند و همخوانی می‏کرد. و گاه با اشاره به تلاش و تکاپوی برخی از بچه‏ها در حوزۀ انتشار کتاب و «نشر نی» می‏گفت:
نشر نی ‏از پی رخت همچو صبا فتاده است

شهر به شهر، ده به ده، دکه به دکه، کو به کو!

بدون تردید او می‏توانست سفیر و وکیل و وزیر و رئیس و فراتر از این همه باشد، اما همه این سمت‏ها و مسؤولیت‏ها را با یک کرشمۀ دوست طاق می‏زد و بر طاق می‏کوفت.

ضمن آنکه هر مسؤولیتی را با هر عنوانی، برای آنان که اهلش بودند و باید برعهده می‏گرفتند، سزاوار می‏شمرد و می‏گفت نقص از من است، منم که اهل نیستم. دوستان به او می‏گفتند: اهل هستی، اهلش نیستی. می‏گفت هر دوتاش!

مدتی مدیر مؤسسه اطلاعات بود. هر لحظه، کسی در اتاقش به طرح نیازی و شرح حاجتی می‏پرداخت. می‏گفت گاه میان دو معضل، خُرد و خمیر می‏شوم. هم مقررات را می‏خواهم رعایت کنم و هم نیاز اهل نیاز را می‏خواهم پاسخ دهم. و چون هردو را گاهی نمی‏توانم جمع کنم، سخت درهم می‏شکنم. شبی از شب های پایانی اسفند، یکی از همکاران به سراغش رفته بود که وام می‏خواهم. گفت در پرونده‏اش ثبت شده بود که پیش تر وام مکرّر گرفته و هنوز اقساط آنها را هم به پایان نرسانده است. راه بسته بود. حتی در فیش حقوقی‏اش جایی برای پرداخت قسط جدید و دریافت قرض جدید وجود نداشت. ولی اصرار می‏کرد که به هرحال نمی‏توانم دست خالی بروم....

... سرانجام «حاج‏ حسن ‏آقا»، کت نو پوشیده‏اش را که بوی بهار و عید می‏داد و دوستانش تازه برایش سوغات سفر آورده بودند و اصرار داشتند که قامت‏رسا و چهرۀ زیبای نوروزی‏اش را در همان لباس زیارت کنند، از تن درآورد و علیرغم انکار و عدم قبول مراجعه‏کننده بر اندام او پوشاند و اشکریزان بوسه بر او زد که جز این در اختیار نداشتم وگرنه تقدیم می‏کردم.

آنها که «حاج حسن نیّری تهرانی» را از نزدیک دیده ‏اند، می‏دانند که او چهره‏ ای زیبا و دلنشین و قامتی رسا و برازنده داشت. اهل سجاده آب کشیدن و ظاهر بازی و زهدفروشی نبود. پس، از این که خوشپوش و خوش‏ منظر هم به بازار درآید، ابا نداشت. اما همچنان که گفته شد، از این قبیل اتفاقات هم در زندگی ‏اش کم نبود که مثلا ناگهان لباس نو را به دیگری بدهد و خودش در جامه‏ ای ساده رفت و آمد کند. گرچه ظاهرش هم زیبا بود، اما باطنش هزاران بار زیباتر از آن بود. 

او اگرچه روزی روزگاری با ثروت هم می‏توانست آشنا باشد، اما ثروت اصلی در گنجینه جانش نهفته بود. روحی (به اعلا درجه) ثروتمند داشت. مرحوم دکتر شریعتی در«کویر»ش مثالی می‏زند. می‏گوید: باغ‏های قدیم را دیده ‏اید؟ سردرش، دیوارش، ظاهرش، چه بسا که ساده ‏ترین و معمولی ‏ترین و ارزان ترین مواد و مصالح را نشان می ‏دهد. شاید گاهی بی‏قیمت. یعنی‏ بی ارزش. اما چون پا به درون باغ می ‏نهید، فراخنا می‏ بینید و پهناوری و گستردگی و صفا و زیبایی و طراوت و حیات و گلهای رنگارنگ و «با صد هزار جلوه برون آمدی که من، با صد هزار دیده تماشا کنم تو را» و عطر مست‏ کنندۀ گیاهان و صدای سُکرآور پرندگان و زمزمۀ روانبخش جویباران.

برعکس، زندان‏های قدیم را دیده ‏اید؟ در و سردر و دیوار، بلند و پهناور و نیرومند و پرهزینه و چه بسا پرنقش و نگار و پررنگ و لعاب است. شاید گاهی بی ‏قیمت. یعنی ارزش مادی‏اش قیمت ‏پذیر نباشد. اما پا به درون زندان که می ‏نهید، تنگنا می ‏بینید و سیاهی و زشتی و مرگ و تباهی و شکنجه ‏های رنگارنگ و سلول‏ های تنگ و تاریک و بی‏ هوا و بی‏ حیات و فریادهای زجرکشیدگان و ناله ‏های رنجدیدگان.

شریعتی با این تمثیل، چنین نتیجه‏ گیری می‏ کند که: آدم ها هم همین طورند. برخی در ظاهر، ساده و معمولی و خاکی‏ اند، اما در درون خویش باغ ‏اند. و برخی دیگر در ظاهر، پرخرج و اشرافی و سنگین قیمت‏ اند، اما در درون خویش زندان ‏اند. و«حاج حسن نیری تهرانی»، باغ حُسن بود. نه تنها اسمش حسن، بلکه ظاهرش هم حسن بود. و البته باطنش احسن. شاعری گفته بود (با الهام از احادیث دینی):

ثلاثه یذهبن عن قلب‏ الحزن
الماء والخضراء والوجه‏ الحسن

سه چیز است که اندوه را از دل می ‏برد: آب و سبزه و چهرۀ زیبا. آنگاه شاعری دیگر با تصحیح مصرع دوم گفته بود: «وجه ‏الحسن، وجه‏ الحسن، وجه ‏الحسن»! و حاج حسن نیری، مصداق همین معنا بود. صورت و سیرت و اسم، هر سه نیکو بود. اصطلاحی قدیمی در ولایت ما رایج است. می‏گویند فلان کس را دیدم، دلم «باغ باغ» واشد؛ یا با فلانی حرف زدم، دلم «باغ باغ» باز شد.

و من وقتی به دیدار حاج حسن آقا نائل می‏ شدم، همین اصطلاح را در خودم مجسم می‏ یافتم. از جمله مرداد سال ۶۵ که با آن عزیز همسفر حج بودم و نیز شهریور سال ۸۱ که با او و سیداحمد سام همسفر کرمان بودیم. مشتاقانه در ماهان به زیارت شاه نعمت‏ الله ولی رفتیم و حاج حسن ‏آقا چه حالی داشت. بماند برای بعد!....

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی