محمد بن سعد کاتب

ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی 
 

شهیدان
۹ـ بر پیکر حسین(ع) سی و سه زخم یافتند و در جامه‏هایش نشان صد و ده و چند تیر و شمشیر. او که خدایش از او خشنود باد به روز جمعه، دهم محرم سال ۶۱ کشته شد و در آن هنگام، ۵۶ سال و پنج ماه از عمرش سپری شده بود. جعفر بن محمد می‏فرمود: حسین علیه‌السلام در حالی شهید شد که ۵۸ سال داشت.
۱۰ـ همراه حسین(ع) ۷۲ تن کشته شدند. 
دو پسر عبدالله بن جعفر که نوجوان بودند، به منزل و همسر عبدالله بن قطبه پناه بردند. عمر سعد فرمان داد جار بزنند: «هر کس سر یک تن از یاران حسین را بیاورد، هزار درم جایزه‏اش خواهد بود.» چون عبدالله بن قطبه به خانه آمد، همسرش گفت: «دو پسربچه به ما پناه آورده‏اند. آیا می‏توانی آن دو را به مدینه و پیش خانواده‏شان گسیل داری و به شرف برسی؟» گفت: «آری، آن دو را به من نشان بده» و همین که آنان را دید، هر دو را کشت و سرشان را پیش عبیدالله بن زیاد برد و عبیدالله چیزی به او نداد، گفت: «دوست می‏داشتم آن دو را پیش من می‏آورد و بر عبدالله بن جعفر منت می‏نهادم، آنان را زنده پیش او می‏فرستادم.» چون این خبر به عبدالله بن جعفر رسید، گفت: «دوست می‏داشتم پسر قطبه آن دو را زنده پیش من می‏آورد و دومیلیون درم می‏دادم.»
از افراد خانواده حسین علیه‌السلام که همراهش بودند، فقط پنج تن جان به در بردند:۱ـ علی بن حسین که بیمار بود؛ 
۲ـ حسن بن حسن بن علی (حسن مثنّی)؛ ۳ـ عمرو بن حسن که از او نسلی باقی نیست؛ ۴ـ قاسم بن عبدالله بن جعفر؛ ۵ـ محمد اصغر پسر عقیل.

پس از شهادت
۱۱ـ چون حسین کشته شد، سلاح و جامه و خیمه و خرگاهش را به تاراج بردند. شلوارش را بحر تمیمی نفرین‌شده درربود و پیکرش را برهنه رها ساخت. قطیفه او را قیس بن اشعث برد و از آن پس او را «قیس قطیفه» می‏گفتند. کفشهای او را اسود بن خالد به تاراج برد و عمامه‏اش را جابر بن یزید و شبکلاهش را مالک بن بشیر. مردی عراقی در حالی که می‏گریست، زیورهای فاطمه دختر حسین را از تن او بیرون می‏کشید. فاطمه ‏گفت: «چرا می‏گریی؟» گفت: «زیور دختر رسول خدا را می‏ربایم، گریه نکنم؟» گفت: «رها کن.» پاسخ داد: «می‌ترسم کس دیگر آن را برباید!»
زین‌العابدین در بستر بیماری بود. شمر گفت: «این را بکشید.» مردی گفت: «سبحان‌الله! آیا این جوان بیمار را که در جنگ شرکت نکرده است، می‏کشی؟» در این هنگام‏ عمر سعد آمد و گفت: «متعرض زنان و این بیمار مشوید.»
۱۲ـ علی بن حسین گوید: مردی از آنان مرا پناه داد و پنهان ساخت و نیکو میهمانداری کرد. هر گاه پیش من می‏آمد، می‏گریست و چون آهنگ رفتن می‏کرد، می‏گریست؛ با خود گفتم اگر پیش کسی وفایی باشد، پیش همین است. چون جارزن ابن‌زیاد جار زد: «هر کس علی بن حسین را بیاورد، سیصد درم جایزه برایش نهاده‏ایم»، در این هنگام پیش من آمد و در حالی که می‏گریست، دستهایم را به گردنم بست و می‏گفت: «سخت می‏ترسم» و مرا دست‌بسته بیرون آورد و به آنان تسلیم کرد و سیصد درم گرفت.
مرا پیش ابن‌زیاد بردند، پرسید: «نامت چیست؟» گفتم: «علی بن حسین.» گفت: «مگر خدا علی را نکشت؟» گفتم: «برادری به نام علی داشتمT بزرگتر از من بود، مردم او را کشتند.» گفت: «نه، خدا او را کشت.» گفتم: «خداوند است که به هنگام مرگ جانها را می‏گیرد.» ابن‌زیاد فرمان به کشتن او داد. زینب ـ دختر علی ـ فریاد برآورد: «پسر زیاد، همین اندازه از خونهای ما که ریخته‏ای، تو را بس است و به خدایت سوگند می‏دهم که اگر او را می‏کشی، مرا هم با او بکش.» ابن‌زیاد او را رها کرد.
۱۳ـ عمر سعد سر حسین(ع) را همراه خولی بن یزید پیش ابن‌زیاد فرستاد. و چون فرمان داد که بازماندگان و بار و بنه حسین را به کوفه برند، زنان و کودکان را بردند و چون ایشان را از کنار کشتگان گذر دادند، بانویی از آنان فریاد برآورد: «یا محمد! این حسین است که در خون تپیده، بر این صحرا فتاده است و زنان و خاندانش اسیر هستند!» هیچ دوست و دشمنی نماند مگر آنکه خمیده به گریه افتاد.
۱۴ـ چون آنان را پیش ابن‌زیاد آوردند، پرسید: «این زن کیست؟» گفتند: «زینب دختر علی.» گفت: «کردار خداوند را با خاندان خود چگونه دیدی؟» گفت: «قلم سرنوشت شهادت را بر ایشان نگاشته بود، به سوی خوابگاه خود دلیرانه به میدان رفتند و خداوند به‌زودی ما و تو و ایشان را برای حساب جمع خواهد فرمود.» ابن‌زیاد گفت: «سپاس خدایی را که شما را کشت و سخن شما را دروغ ساخت!» زینب گفت: «سپاس خداوندی را که ما را به محمد گرامی داشت و سخت پاک و پاکیزه گرداند.»
چون سرها را پیش ابن‌زیاد نهادند، با چوبدستی به کوبیدن بر دهان حسین(ع) پرداخت و این بیت را ‏خواند: «از مردانی گرانسنگ که برای ما گرامی بودند، سرهایی شکافتیم و آنان ستمگرتر و نافرمان‏تر بودند!» زید بن ارقم گفت: «ای کاش این چوبدستی را کنار بگذاری که پیامبر(ص) دهان خود را همان جا می‏نهاد که چوبدستی قرار دارد.»
انس بن مالک گوید: هنگامی که سر حسین را پیش عبیدالله آوردند، حاضر بودم. ابن‌زیاد با چوبدستی شروع به کوبیدن به دندان‌های حسین کرد و می‏گفت: «چه نیکو دندان بوده است!» گفتم: «به خدا سوگند اینک تو را افسرده و بدحال می‏کنم. همانا که من خود دیدم رسول خدا(ص) همین جای چوبدستی تو را می‏بوسید.» عبیدالله فرمان داد سر حسین علیه‌السلام را بر نیزه نصب کردند.
۱۵ـ عمر سعد چون وارد کوفه شد، گفت: «هیچ کس پیش خانواده خود بدتر از من برنگشته است. از ابن‌زیاد اطاعت کردم و خدا را عصیان ورزیدم و پیوند خویشاوندی را گسستم!» فرستاده‏ای از یزید رسید و فرمان او را برای گسیل داشتن بازماندگان و زنان و افراد خاندان حسین(ع) به شام به عبیدالله ابلاغ کرد.

در شام
۱۶ـ عبیدالله بن زیاد، زحر بن قیس را پیش یزید فرستاد که او را آگاه سازد. یزید پرسید: «چه خبر؟» گفت: «ای امیرالمؤمنین، تو را به پیروزی و یاری خدا مژده باد! حسین همراه هیجده مرد از خاندان و هفتاد مرد از شیعیانش پیش ما آمد. ایشان را مختار قرار دادیم که یا تسلیم شوند یا جنگ کنند. آنان جنگ را برگزیدند. هنگام برآمدن آفتاب، ایشان را از هر سو در بر گرفتیم و شمشیرهای یمنی را بر آنان نهادیم. بدون آنکه پناهگاهی داشته باشند، از هر سو پراکنده شدند و همچنان که کبوتر از لاشخور می‏گریزد، به بیشه‏ها و پشته‏ها و گودال‌ها پناه بردند[!] و خدا ما را بر آنان پیروز کرد. 
به خدا چون خواب نیمروزی و یا کشتن چند پرواری نگذشت که زحمت آنان کفایت شد و همگان را کشتیم. اینک پیکرهای ایشان برهنه درافتاده و گونه‏هایشان خاک‌آلوده و گلویشان آغشته به‏ خون است. باد دامن‌افشان بر آنان می‏گذرد. 
در بیابان پهناور دسته‏های کفتار پیاپی می‏رسند و دیدار کنندگان ایشان کرکس‌ها و عقاب‌هایند!»
یزید گفت: «بدون کشتن حسین هم از فرمانبرداری شما خشنود بودم. این سرانجام سرکشی و نافرمانی است! هر کس جنگ را بچشد، آن را تلخ می‏یابد و در تنگنا می‏افتد!»
ادامه دارد
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی