دکتر  غلامحسین دینانی

در بخش نخست آمد که انسان به حکم اینکه عاقل است، بر اساس نوعی فلسفه زندگی می‌کند، ولی بسیاری نمی‌دانند که آنچه انجام می‌دهند، بر  بنیاد  فکر فلسفی صورت می‌پذیرد. تفاوت فیلسوف با دیگران این است که او می داند که زندگی خود را بر پایه اندیشه‌های فلسفی‌اش شکل می‌دهد

مشکل بزرگی که منشأ پیدایش  بسیاری از نابسامانی‌ها به شمار می‌آید، این است که  علم انسان جامع و کامل نیست و هر اندازه شخصی نسبت به چیزی علم پیدا کند، به همه وجوه و جوانب  آن آگاهی به دست نمی‌آورد؛ برای نمونه وقتی به یک جسم علم پیدا می‌کنیم و می‌دانیم  که دارای ابعاد است، این خود نوعی از آگاهی نسبت به یک شئ است، ولی در همان حال ممکن است از آنچه حادث بودن آن جسم خوانده  می‌شود، آگاهی نداشته باشیم. آگاهی انسان نسبت به برخی از جهات یک شئ و آگاه نبودن از جهات دیگرش، موجب پیدایش  بسیاری از مشکلات بوده و منشأ اختلاف‌ها و تفرقه‌ها شناخته می‌شود. علت اینکه پیشرفت شگفت‌انگیز و بی‌نظیر علوم به مشکلات  جامعه بشری  پایان نداده و نتوانسته از عهده این کار برآید، در همین مسئله باید مورد بررسی قرار گیرد. 
هر علمی  موضوع خاص دارد و درباره آنچه بیرون از آن موضوع است، سخن نمی‌گوید. موضوع هر علمی از علوم نیز از همه‌ جهات  و جوانب مورد بررسی قرار نمی‌گیرد. در این صورت  چگونه می‌توان به دیدگاهی جامع‌الاطراف نسبت به جهان دست یافت؟ فلسفه گونه‌ای از آگاهی است  که از فراگیر  بودن و شامل شدن  برخوردار است و می‌تواند  از ورای هر امری از امور  به آن بنگرد. فلسفه بیش از آنکه در ادراک  یک موجود محدود شود، به «وجود» می‌اندیشد و از «هستی»  سخن می‌گوید. فلسفه با علم بیگانه نیست و با آن مخالفت ندارد؛ ولی از محبوس شدن در یک قالب و فرو ماندن در آنچه  فقط محسوس است، می پرهیزد و همواره با نور عقل و چراغ استدلال منطقی  به پیش می‌رود و پیوسته  می‌کوشد که از دریچه چشم وجود به آنچه موجود است، بنگرد. 
از دریچه چشم وجود به موجودات نگریستن بدون نگریستن وجود به وجود امکان‌پذیر نیست. هستی به حکم اینکه هستی را می‌یابد، هرآنچه به هستی درمی‌آید نیز در آن نگریستن عام و فراگیر مندرج است. موجود بدون وجود معنی  ندارد. وجود نیز بدون موجود برای کسی ظاهر و آشکار نمی‌شود. وجود همه موجودات از ازل تا ابد به وجود حق تعالی وابسته است، ظهور حق‌تعالی نیز در موجودات است و جایی برای انکار نمی‌ماند.
زندگی و معنی 
زندگی در ارتباط معنی پیدا می‌کند و ادراک ارتباط، از ویژگی‌های عقل است. در میان هر گونه ارتباطی که قابل تصور باشد، هیچ ارتباطی برومندتر از ارتباط موجود به وجود قابل طرح و بررسی نیست. ارتباط موجود با وجود یک مسئله فلسفی است و ادراکش جز به طریق عقل امکان‌پذیر نیست. همة انواع ارتباط‌ها و نسبت‌هایی که در زندگی و جهان به مرحله شناسایی درآمده‌اند، به رابطه میان وجود و موجود بازمی گردند و آن رابطه فقط در یک مسئله فلسفی مورد بررسی قرار می‌گیرد. بزرگان اهل حکمت به درستی گفته‌اند که: فلسفه درختی است که ریشه اش متافیزیک است و شاخه‌هایش علوم هستند. زندگی انسان در تاریخ تحقق پیدا می‌کند و تاریخ نیز صورت زندگانی افراد بشر در طول زمان با یکدیگر است. به عبارت دیگر زندگی انسان به درختی می ماند که ریشه‌هایش در فلسفه بررسی می‌شود و شاخه‌هایش درعلوم. 
انسان موجودی است که همواره خود را آزاد می‌یابد، ولی آزادی واقعی و نفس‌الأمری در مطلق تحقق می‌پذیرد؛ بنابراین انسان به حکم اینکه می‌تواند از ادراک معنی مطلق برخوردار گردد، خود را آزاد می‌یابد. انسان نه تنها به واسطه گستردگی ادراکش در عالم معنی می‌تواند به درک معنی مطلق دست یابد و این امر از ویژگی‌های او شناخته می‌شود، بلکه حتی از جهت صورت ظاهری نیز تنها موجودی است که راست قامت است و راست قامت بودن او در حالت بیداری تحقق می‌پذیرد. 
انسان در غیر حالت بیداری نمی‌تواند راست قامت بودن خود را حفظ کند. انسان زندگی اجتماعی دارد و با افراد همنوع خود براساس قانون رفتار می‌کند. حیوانات نیز زندگی می‌کنند ولی هر حیوانی به حکم غریزه مخصوص به خود عمل می‌کند و با قانونی که محصول اندیشه است، آشنایی ندارد؛ بنابراین زندگی اجتماعی انسان براساس اندیشه استوار است و آنجا که در اندیشه انسان‌ها خلل وارد می‌شود، زندگی آنها نیز اختلال پیدا می‌کند. جامعه‌ای که درست می‌اندیشد، به درستی و خوبی زندگی می‌کند و البته نابسامانی در اندیشه نابسامانی در زندگی را نیز به‌دنبال می‌آورد.
چهار موضوع
انسان در مورد چهار موضوع بیش از هر چیز دیگری می‌اندیشد و به اهمیت آنها آگاه است: ۱ـ زمین، ۲ـ آسمان، ۳ـ فنا یا مرگ، ۴ـ بقا  و رستگاری. اندیشیدن در مورد مسئله سوم و چهارم در زندگی انسان نقش تعیین‌کننده ای دارند و منشأ آثار فراوانی است. اندیشیدن به فنا موجب پیدایش اضطراب است و هیچ گونه قلق و اضطرابی با آرامش در زندگی سازگار نیست. البته تفکر در بقا موجب آرامش می شود و در زدودن اضطراب نقش بنیادینی دارد. درست است که انسان موجود است و به هستی خود آگاهی دارد، ولی درک معنی نیستی، فهم او را از هستی خود در معرض تهدید قرار می‌دهد.
کسی که در اضطراب فرو می‌رود، از مسیر متعارف و معمول زندگی خود بیرون می‌رود و با مردم دیگر نیز به طور متعارف رفتار نمی‌کند. انسان در زندگی خود ممکن است مرتکب خطا شود و از اینکه ممکن است مرتکب خطا شود نیز آگاهی دارد. همین آگاهی که ممکن است او در راه خطا و اشتباه گام بردارد، منشأ پیدایش نوعی اضطراب در می‌گردد. تنها چیزی که می‌تواند بر این حالت غلبه کند، اعتماد به معرفت و شناخت خویشتن است که زیربنای هر گونه اعتماد دیگری است. کسی که به شناخت و معرفت خود نسبت به امور اعتماد ندارد، چگونه می‌تواند با اعتماد کامل به زندگی خود در این جهان ادامه دهد؟ 
البته اعتماد داشتن انسان بر شناخت و معرفت خویش، خود نوعی شناخت از معرفت و شناخت است: شناختن شناخت و معرفت داشتن به معرفت که در اصطلاح حکمای مسلمان «علم مرکب» خوانده می‌شود، از ویژگی‌های انسان است و موجودات دیگر از آن برخوردار نیستند. این سخن به معنی این است که شناخت، اعتبارش را از شناخت به دست می‌آورد و هیچ موجود دیگری نمی‌تواند به آنچه شناخت و معرفت خوانده می‌شود، اعتبار بخشد. شناخت به حکم اینکه شناخت را می‌شناسد، به خطای در شناخت نیز آگاهی پیدا می‌کند. به عبارت دیگر می‌توان گفت: تصحیح شناخت به واسطه شناخت صورت می‌پذیرد و هیچ موجود دیگری نمی‌تواند در تصحیح شناخت و اعتبار بخشیدن به آن نقش داشته باشد.
حجیت علم و معرفت 
بسیاری از علمای اصول فقه در جهان اسلام، از ذاتی بودن «حجیت قطع» سخن می‌گویند. شاید بهتر باشد که از ذاتی بودن حجیت علم و معرفت سخن گفت. اعتبار «قطع» به این است که از نوعی شناخت حکایت می‌کند، ولی ممکن است در برخی موارد، حالت «قطع» جنبه نفسانی داشته باشد و از نامتعارف بودن شخص دارای قطع حکایت کند. در میان انسان ها کسانی هستند که نسبت به هر امری به آسانی «قطع» پیدا می‌کنند و بر آن  اصرار هم می‌ورزند.
 این اشخاص در اصطلاح علم اصول، «قطاع» خوانده می‌شوند و البته «قطع قطاع» حجیت ندارد و در واقع معتبر نیست، اگرچه به شخص قطاع نمی‌توان گفت که به حکم قطاع بودنش، قطع او دارای اعتبار نیست. او تنها هنگامی می‌تواند به معتبر نبودن قطع خود آگاهی پیدا کند که به درستی دریابد قطاع است و بیرون از حدمتعارف، نسبت به هر چیزی قطع پیدا می‌کند. در اینجا دوباره به این نتیجه می‌رسیم که هر گونه شناخت و معرفتی در پرتو شناخت و معرفت دیگر قابل بررسی و چون و چرا خواهد بود.
چون و چرا کردن از کارهای ذهن است و طرح پرسش از شئون آن به‌شمار می‌آید. در آگاهی مطلق، پرسش معنی پیدا نمی‌کند.  در نادانی مطلق نیز پرسش مطرح نمی‌گردد. پرسش تنها در جایی می‌تواند مطرح شود که ذهن انسان نسبت به برخی  از امور آگاهی دارد و نسبت به امور دیگر جاهل است و آنها را نمی‌شناسد. از اجمال به تفصیل رفتن نیز از مواردی است که در آن، پرسش جایگاه دارد و می‌تواند نقشی تعیین‌کننده داشته باشد. با کلید پرسش است که قفل دروازه شهر آگاهی‌ گشوده می‌شود و آنچه در این شهر به مرحله بروز و ظهور می‌رسد، در معرض نگاه انسان قرار می‌گیرد. 
پرسش شروطی دارد که اگر رعایت نشود، ممکن است خطرناک و زیانبار نیز بوده باشد. کسی که از جزئیات چیزی می‌پرسد، بدون اینکه از معنی ماهیت و هویت آن کوچکترین آگاهی ‌ داشته باشد، فقط وقت خود را تلف می‌کند و هرگز به حقیقت آن نخواهد رسید. 
در جزئیات فروماندن و از کلیات غافل شدن، ‌جز ورود در آشوب و پریشانی اندیشه نتیجه‌دیگری نخواهد داشت. جزئی بدون اینکه نشانه‌ای از یک کلی بوده باشد، جزئی نیست و اگر کلی معنی نداشته باشد، جزئی نیز دارای معنی نخواهد بود. باید توجه داشت که جزئی با «جزء»، ‌تفاوت دارد و کلی نیز با آنچه «کل» شناخته می‌شود، متفاوت است. 
اجزای یک کل همواره متناهی است و نمی‌تواند اجزای غیرمتناهی داشته باشد، در حالی که کلی می‌تواند افراد بی‌شمار داشته باشد و ممکن است بیش از یک فرد در جهان خارجی نداشته باشد. فرض افراد بی‌شمار برای یک کلی، به کلی بودن آن لطمه وارد نمی‌سازد، چنان که نداشتن بیش از یک فرد نیز با کلی بودن یک امر کلی ناسازگار نیست. این سخن در مورد کل و اجزای آن صادق نیست؛ زیرا یک کل اجزای بی‌شمار و غیرمتناهی ندارد و چنانچه بیش از یک جزء نداشته باشد، نمی‌توان از آن به عنوان یک کل سخن به میان آورد.
چیستی زمان
اینجا ممکن است این پرسش مطرح شودکه: آیا زمان نسبت به لحظه‌های گوناگون خود یک کل است و لحظه‌ها اجزای آن شناخته می‌شوند یا اینکه یک امر کلی است و لحظه‌های گوناگون به عنوان افراد آن مطرح می‌شوند؟ تردید نیست که نسبت زمان به لحظه‌های گوناگون خود از سنخ نسبت یک کل به اجزای آن شناخته نمی‌شود، زیرا  آنجا که جزئی از اجزای یک کل از میان برداشته می‌شود، آن کل نیز دیگر همان کل سابق به‌شمار نمی‌آید، در حالی که زمان حتی اگر همة گذشته اش را از دست بدهد و به آینده خود نیز هنوز نرسیده باشد، در یک لحظه (که لحظه حال خوانده می‌شود) نیز زمان است و عنوان زمان بودن از آن سلب نمی‌گردد.
 لحظة حال بازگشت لحظه‌های گذشته نیست، عنوان لحظه‌های آینده نیز بر آن اطلاق نمی‌گردد،‌ بلکه فقط لحظه حال است و عنوان زمان بودن به درستی در موردش صدق می‌کند. 
زمان در یک لحظه غیرقابل تقسیم، زمان است همان گونه که در امتداد همیشگی خود نیز زمان شناخته می‌شود؛ بنابراین لحظه را نمی‌توان یک جزء از کل زمان به‌شمار آورد، چرا که زمان بسیط است و به عنوان یک کل، طبیعتاً از اجزای گوناگون تشکیل شده است. نسبت زمان به لحظه‌های گوناگون خود از سنخ نسبت یک امر کلی به افراد خود نیز شناخته نمی‌شود، چرا که افراد یک امر کلی به‌واسطه زمان و مکان و برخی از عوارض با یکدیگر تفاوت پیدا می‌کنند، ولی لحظه‌های گوناگون زمان را نمی‌توان به‌واسطه یک زمان دیگر از یکدیگر جدا ساخت. تفاوت میان لحظه‌های گوناگون زمان به‌واسطه خود همان زمان است؛ چنان که وحدت همیشگی زمان نیز خصلت ذاتی خود زمان شناخته می‌شود.
ادامه دارد
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی