دکتر غلامحسین دینانی
انسان به حکم اینکه دارای وهم و خیال و حس مشترک و حواس پنجگانه است، ارتباط او با آنچه در بیرون او قرار میگیرد یکسان نیست. به عبارت دیگر، انسان از دریچههای مختلف و متعدد میتواند به مشاهدة جهانی که در آن زندگی میکند بپردازد، هر یک از دریچههای ادراکی انسان طریقی است که او در آن گام برمیدارد.
آگاهی اختیار را به وجود میآورد و به آن معنی میبخشد. اختیار اگر مسبوق به آگاهی نباشد، کور است و البته معلوم است که اختیار کور و نابینا، راه به جایی نمیبرد و در گمراهی ابدی فرو میماند. با توجه به آنچه در اینجا ذکر شد، به آسانی میتوان پذیرفت که عظمت و شکوه اختیار از عظمت و شکوه آگاهی ناشی میشود و آنجا که آگاهی نباشد، اختیار وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، قابل اعتماد نیست و ممکن است بسیار خطرناک و زیان بخش بوده باشد.
فاجعههایی که در طول تاریخ زندگی بشر به وقوع پیوسته و مفسدههایی که هماکنون در جامعه انسانی دیده میشود، از آثار گونههایی از اختیار است که از روی آگاهی محکم و متین تحقق نپذیرفته است. تنها چیزی که خیر محض و نیکویی صرف بوده و هیچگونه مفسده و ناهنجاری در آن دیده نمیشود، آگاهی درست و معقول را باید نام برد و البته هرگونه مفسده و نا به هنجاری در جوامع بشری نیز از آثار ناآگاهی شناخته میشود.آگاهی گوهری است که از مخزن تعقل متین و استوار به دست میآید و انسان تنها موجودی است در این جهان، که عاقل آفریده شده است و البته عقل نیز جز تعقل کردن چیز دیگری نیست. نکتهای که نباید نادیده گرفته شود، این است که انسان در عین اینکه عاقل آفریده شده است، از جنبههای غیر عقلی نیز برکنار نیست. به عبارت دیگر،میتوان گفت: انسان معجونی است که عناصرگوناگون در به وجود آمدن او نقش داشتهاند.
در این مسئله نیز نمیتوان تردید داشت که هر یک از عناصر، در معجونی که از آنها به ظهور میرسد، نقش ایفا میکند. به همین جهت است که انسان در زندگی خود میتواند نقشهای گوناگون داشته باشد. البته اگر عقل به کمال خود در انسان فعالیت کند، عناصر دیگر را در خدمت میگیرد و آثار منفی هر یک از عناصر دیگر را محو و نابود میسازد. توانایی عقل از هر موجود دیگری در عالم بیشتر است و هیچ موجودی در این جهان نمیتواند عقل را محکوم و مغلوب نماید. هیچ حکمی در این جهان از حکم عقل بالاتر نیست.
و هیچ میزانی نیز از میزان عقل راستتر آفریده نشده است. عقل میزانی است که میزان بودن میزانهای دیگر را معین میکند و به سنجیدن درست آنها اعتبار میبخشد؛ بنابراین عقل میزان همه میزانهای جهان است و اگر هر چیزی با میزان مخصوص به خود سنجیده میشود، همه میزانهای جهان با میزان عقل سنجیده میشوند. اگر عقل که میزان همة میزانها شناخته میشود، وجود نداشته باشد، هیچ میزان دیگری نیز میزان نخواهد بود. در اینجا ممکن است گفته شود: هرگونه زیبایی و جمال در این جهان به واسطه ذوق درک و دریافت میشود، در حالی که آنچه ذوق خوانده میشود، همان چیزی نیست که تحت عنوان «عقل» مورد بحث و بررسی قرار میگیرد.
در پاسخ به این سخن باید گفت: ذوق همان چیزی نیست که تحت عنوان عقل مورد بحث و بررسی قرار میگیرد، ولی بدون حساب و کتاب نیز نبوده و به هیچوجه با عقل و خرد بیگانه شناخته نمیشود. ذوق چیزی نیست که بدون میزان بوده باشد و البته میزان نیز همانگونه که یادآور شدیم، از شئون عقل شناخته میشود؛ بنابراین ذوق نیز از زیر سیطره عقل بیرون نیست و مانند هر نوع ادراک دیگری اعتبار خود را از عقل میگیرد. درست است که انسان از حواس گوناگون برخوردار است و با زیباییهای محسوس سر و کار دارد، ولی ادراک حسی به تنهایی نمیتواند زیبایی را بدانگونه که در واقع تحقق میپذیرد، دریابد.
اکنون اگر کسی ادعا کند که هنر و زیباییشناسی بیش از هر علم دیگری به فلسفه نزدیک است، از روی گزاف سخن نگفته است. انسان به حکم اینکه دارای وهم و خیال و حس مشترک و حواس پنجگانه است، ارتباط او با آنچه در بیرون او قرار میگیرد یکسان نیست. به عبارت دیگر میتوان گفت: انسان از دریچههای مختلف و متعدد میتواند به مشاهدة جهانی که در آن زندگی میکند بپردازد، هر یک از دریچههای ادراکی انسان طریقی است که او در آن گام برمیدارد. آنچه در اینجا به عنوان یک پرسش مطرح میگردد، این است که اگر هر یک از انواع ادراکی انسان طریقی است که او میتواند در آن گام بردارد، کدامیک از آنها باید انتخاب شود و ملاک انتخاب یک طریق از میان چندین طریق چیست و چگونه است؟
در پاسخ به این پرسش باید گفت: درست است که طرق ارتباط انسان با جهان بیرون، مختلف و متعدد است، ولی همه این راهها همانند نهرهایی هستند که به یک دریا متصل میشوند و شنا کردن در آن دریا، همان طریقی است که انسان در آن گام برمیدارد؛ بنابراین همه راههایی که انسان میتواند در آنها گام بردارد، به یک راه منتهی میشوند و آن راه روشن و مستقیم، همان راهی است که راه عقل خوانده میشود. وقتی گفته میشود راه عقل مستقیم است و کجی در آن وجود ندارد، منظور این است که راه عقل نزدیکترین راه برای رسیدن به مقصد نیز شناخته میشود، زیرا خط راست و مستقیم کوتاهترین فاصلهای است که میتوان در میان دو نقطه به تصور درآورد. عقل راه است ولی تفاوت آن با راههای دیگر در این است که میتواند از جهان طبیعت و عالم عنصری تا عالم ماورای طبیعت و متافیزیک امتداد یابد.
در میان الفاظ و کلماتی که رایج و شایع بوده و بسیاری از مردم در هنگام سخن گفتن از آنها استفاده میکنند، سه کلمه بیش از کلمات دیگر مطرح میشوند، آن سه کلمه به ترتیب عبارتند از: ۱ـ خدای تبارک و تعالی، ۲ـ وجود، ۳ـ روح. چگونه ممکن است انسان به معنی هر یک از این سه کلمه آگاهی داشته باشد، ولی با آنچه تحت عنوان «متافیزیک» مطرح میگردد، بیگانه باشد و آن را نادیده انگارد؟ خداوند تبارک و تعالی همه جا حضور دارد، ولی با چشم ظاهری دیده نمیشود و محسوس نیست.
وجود نیز همه چیز است، ولی جز در چهره یک موجود معین به ظهور و بروز نمیرسد و بالاخره روح نیز در همه سلولهای یک بدن فعالیت دارد، ولی کسی نمیتواند در اعضا و جوارح یک بدن به مشاهده آن بپردازد. چگونه میتوان از موجود سخن گفت، ولی از آنچه وجود خوانده میشود، صرفنظر کرد؟
هر موجودی در پرتو نور وجود موجود شده است، ولی وجود به هیچ موجودی وابسته نیست و چون وجود است، موجود شناخته میشود. به عبارت دیگر، میتوان گفت: وجود به خود موجود است و هرگونه موجود دیگری به وجود موجود میگردد. در وابستگی موجود به وجود است که فقر و نیازمندی معنی پیدا میکند و در بینیازی وجود از هرگونه موجود است که بینیازی ظاهر میشود.
هرچه در این باب گفته شود، این مسئله مسلم است که منطق خیال غیر از منطق عقل است و انسان به حکم اینکه هم از عقل و هم از خیال برخوردار است، میتواند براساس هر یک از این دو منطق سخن بگوید. عالم خیال بسیار گسترده است، ولی آنچه در خیال میگنجد، به حکم اینکه دارای شکل و صورت است، محدود خواهد بود، ولی آنچه معقول است، به حکم اینکه شکل خاص و معینی ندارد، از محدوده خیال فرا میرود، اگرچه عقل نیز نامحدود نیست.
عقل به تحقق هستی اعتراف میکند، ولی به حکم اینکه خود عقل از شئون هستی شناخته میشود، نمیتواند هستی را در خود بیاورد و بر آن احاطه و اشراف پیدا کند. انسان در عین اینکه به محدود بودن ادراک خود آگاهی دارد، به نامحدود نیز میاندیشد و از بیپایان بودن هستی سخن میگوید. سخن گفتن از هستی و اندیشیدن به وجود کار فلسفه است و هر علمی از علوم جز با آنچه موجود شناخته میشود، سروکار ندارد.
اکنون اگر بپذیریم که هر موجودی به وجود نیازمند است و موجود بدون وجود معنی معقول و محصلی ندارد، میتوانیم بگوییم که علوم نیز از زیر سیطره فلسفه بیرون نیستند و با حکم فلسفه جایگاه خود را پیدا میکنند. هستی در همه جا هست و در هیچ جایی محدود نمیشود. انسان به آثار هستی مینگرد و به واسطه هستی خود سخن میگوید. یکی از اهل معرفت گفته است: «لاتنظر العین الا الیه ولایقع الحکم الا علیه»؛ یعنی چشم جز به او نمینگرد و حکم جز بر او واقع نمیشود، چیزی از هستی بیرون نیست و آنچه هست، از آثار هستی شناخته میشود.
نصیرالدین دهلوی در شعر زیبای خود به همین مسئله اشاره کرده است، آنجا که به زیبایی میگوید:
ای زاهد ظاهربین! از قرب چه میپرسی
او در من و من در او، چون بو به گلاب اندر
در سینه ناصر دین جز عشق نمیگنجد
این طرفه تماشا بین، دریا به حباب اندر
دریا در حباب نیست، ولی حباب از دریا جدا نمیشود. وجود در یک موجود خلاصه و محدود نمیگردد، ولی موجود به هیچوجه از وجود منفک و جدا نخواهد شد.
انسان همیشه در لحظه زندگی میکند، ولی لحظه بدون گذشته و آینده معنی معقول و محصلی ندارد. گذشته اکنون نیست، آینده نیز هنوز نیامده است، ولی لحظه از آنها جدا نیست و معنی لحظه بودن خود را در پرتو معنی گذشته و آینده به دست میآورد. انسان همیشه در لحظه زندگی میکند ولی او هم به گذشته میاندیشد و هم به آینده امیدوار است. کسی که به آینده امید ندارد، نمیتواند به زندگی خود ادامه دهد و اگر گذشته نداشته باشد، نمیتواند از شخصیت خود سخن بگوید.
همان گونه که یادآور شدیم، گذشته اکنون نیست، آینده نیز هنوز نیامده است ولی انسان که همواره در لحظه زندگی میکند، به گذشته و آیندهای که اکنون حضور ندارند، وابستگی دارد و به آنها میاندیشد. وقتی از لحظه و رابطه آن با گذشته و آینده سخنی گفته میشود، منظور این است که همه امور این جهان در نوعی رابطه معنی پیدا میکنند و هیچ موجودی در عالم امکان بدون هرگونه رابطه تحقق نمیپذیرد. موجودات در پرتو روابط معنی پیدا میکنند و موجودی که از هر جهت مستقل باشد، در عالم پیدا نمیشود. موجودی که از هر جهت مستقل باشد، جز ذات پاک حق ـ تبارک و تعالی ـ چیز دیگری نیست.
جهان هستی رشتهای از ارتباطها شناخته میشود و اگر از این رشته بزرگ ارتباطها صرفنظر گردد، از جهان سخن به میان نمیآید. زندگی اجتماعی براساس ارتباط صورت میپذیرد و آنجا که ارتباط نباشد، جامعه به وجود نمیآید. البته روابطی که یک جامعه براساس آن استوار میگردد، بیش از هر چیز دیگر جنبه قراردادی دارد، ولی روابطی که در میان موجودات جهان هستی وجود دارد و آنها را به یکدیگر پیوند میدهد، تکوینی بوده و از قراردادهای انسانی ناشی نمیشوند. چگونه میتوان از نقش عظیم ارتباط در جهان هستی و در زندگی انسان غافل بود، در حالی که زبان و سخن گفتن بر نوعی از ارتباط استوار است؟ سخن گفتن انسان براساس رابطه میان مبتدا و خبر یا موضوع و محمول و یا فعل و فاعل و مفعول شکل پیدا میکند و در ارتباط کلمات مفرد با یکدیگر جملهها ساخته میشوند.
انتقال معانی از طریق ارتباط کلمات با یکدیگر و تبدیل شدن تصورات به تصدیقها تحقق میپذیرند. اگر ارتباط میان کلمات و تصورات با یکدیگر به درستی صورت نپذیرد، سخنها آشفته میشوند و آنجا که سخن آشفته میشود، زندگی نیز آشفتگی پیدا میکند و در نتیجه جهان نیز آشفته دیده میشود. در آشفته بودن سخنها، دروغگو از راستی سخن میگوید و راستی، دروغ پنداشته میشود. آنجا که دروغ به جای راستی مینشیند، گفتن برای نگفتن است و نگفتن نیز از معنی سکوت برخوردار نیست. در دروغ گفتن که منشأ مفاسد اجتماعی شناخته میشود، ارتباط کلمات با یکدیگر از میان برداشته نمیشود بلکه ارتباط کلمات با معانی مقصود اختلال پیدا میکند.
شما چه نظری دارید؟