دکتر مینا آقازاده

هنگامه های مرده پرستان امان نداد
تا یک نفس برای خودم زندگی کنم... 
«شبدیز»
«حسن اسدی»(شبدیز)، متولد ۱۳۳۶ در سراب، شاعر نام آشنای معاصر کشور،دریغا که  پس از تحمل یک دوره بیماریِ سخت در روز شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴ از رنج تن رها شد و چشم دوستدارانش را تا همیشه به سمت آسمان ابری کرد. او در سن ۶۸ سالگی در حالی که هنوز سرشار از شوق زیستن بود، ناگزیر پایان را پذیرفت، تنِ خاکی اش را تکاند و تن به رفتنی همیشگی داد. افسوس که هیچکدام از داشته های مادی و معنوی اش نتوانست حتی لحظه ای این سفر بی بازگشت را به تاخیر بیندازد. سرطان، سلول به سلوش را از زندگی خالی کرده بود!...
رفتن غریبانه اش طعنه و تلنگری دوباره به کوتاهی عمر و بی اعتباری جهان بود و به راستی که هیچ دانشگاه و کلاس درس و کتابی به اندازه مرگ نمی تواند پند آموز و تاثیرگذار  باشد. این شاعرغزلسرای شهر سراب با آنکه رشته دانشگاهی اش زیست شناسی بود، اما در زیست بوم شعر تنفس می کرد. احساسات نابش را در جام غزل می ریخت و مخاطبان خود را سرمست از تصویرها و ترکیب های تازه اش می کرد. 
او از آنجا که پیوند عمیقی با شعرهای بیدلِ بزرگ داشت، در برخی از بیت ها و شعرهایش نیز از این شاعر بلندآوازه تاثیر پذیرفته بود. از اینرو پیچیدگی و به دنبال آن کشف و گره گشایی در شعر را بسیار می پسندید و این سبک سرودن، یکی از شیوه  های شاعری او بود. در واقع، امضای «شبدیز»، همان ترکیب سازی های مخصوص به خودش بود که اگر حتی نامش را پای شعرش نمی نوشت، مخاطب می توانست حدس بزند که این بیت ها تراوش قلم اوست:
چشمه ساران زلال اشک سردم نوشتان باد 
ای غزالان سیه چشم بیابان غزل ها
دبیر بازنشسته آموزش و پرورش که از سال ها پیش تخلص شبدیز را برای خود برگزیده بود، در جغرافیای شعر خود، مرزهای زبانی را در نوردید و به دو زبان فارسی و ترکی شعر می سرود. مجموعه شعر ترکی اش با نام «گونش پیاله سی»(پیاله خورشید) در بین همزبانانش بسیار شهرت داشت و از محبوبیت زیادی برخوردار بود. غزل هایش نیز تلفیقی از تصاویر نو و ساختار کهن و زبان شعرش بیانگر عواطف و اندیشه های درونی اش. 
این مرد مردم دار و بی ادعای غزل با آن لهجه شیرین و دوست داشتنی اش، به زیباترین شکل ممکن، شعرهایش را محکم و با صلابت در محافل می خواند و اینگونه تمام خواسته ها و خستگی های خود را خالی می کرد. شاعر عاشق پیشه معاصر، عشق را هم به خوبی شناخته بود و از خود عاشقانه  های بی شماری به جا گذاشت که می شود آنها را سال ها زمزمه کرد:
غزلبانو! اگر شولای فرهادی به تن کردم
تو را شیرین ترین دیدم که خود را کوهکن کردم
شاعر ساکن شهر پر دود و درد تهران، به شاعران تازه کارِ بسیاری پر و بال می داد و فرصت پرواز را در آسمان شعر برای شان مهیا می کرد. آموخته های علمی و ادبی اش را با فروتنی در اختیار طالبان علم و ادب می گذاشت و در انتها سروده های شان را در انتشارات خود به نام گلباران به چاپ می رساند. 
شاعر مجموعه شعرهای «ریشه در عطش» و «خنیاگر نسیم»، هر ماه جوانان و شاعران زیادی را در دفتر کارش با شعر وشعور میزبانی می کرد. او به خوبی دانسته بود که شعر، درمانگر دردهای آدمی است. پس با خلق هر شعر مرهم روی زخم های تنهایی اش می گذاشت.
حسن اسدی، نخستین کتابش را با عنوان «شبتاب در یلدا»در سال ۵۷ منتشر کرد و اینگونه مخاطبان شعر را با قلمی تازه آشنا کرد. قلمی که از جنس جسارت و شهامت بود و تجربه های یک عمر تدریس را در قالب شعر می ریخت. دردها و ناکامی هایی که فقط سینه شعر، آنها را تاب می آورد... بعد از آن مجموعه نیز ۹ کتاب دیگر به کارنامه ادبی خود افزود و تا پایان عمر، گفته ها و ناگفته هایش را با زبان شیوای شعر با خوانندگان در میان می گذاشت.
و حالا دیگر از آن نغمه ها خبری نیست. نه از «شیون گلها»،نه از آوای «درفش آتش»!.... دیگر نه زمزمه ای از دهان واژه هایش شنیده می شود و نه اشکی از چشم قلمش بر گونه کاغذها می چکد... مردی که در دامان واژه ها بزرگ شده بود، حالا در دامان سرزمین مادری اش سراب به خاک سپرده شده است. شعرهایش را هم به امانت به دوستداران و طرفدارانش سپرده است. شعرهایی که در آن می  توان رد پای  مردی مهربان را دید که آرزوهای دور و درازی در سر داشت، اما دریغا که روزگار نامهربان، دفتر عمرش را برای همیشه بست. اما دفتر شعرش بی گمان در انتظار شعر تازه یا مخاطب تازه ای هرگز بسته نخواهد شد. روحش در باغ های شعر جاودانه باد....  حسن ختام ،در این مجال اندک، یکی از غزل  های او را با هم می خوانیم :

آﺏ‌آتش‌گرفت
اشک من ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺁﺏ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ
ﺁﻩ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘَﺮ ﺯﺩ ﺳﺤﺎﺏ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ
ﻣﺎﻩ ﻧﻮ ﺩﺭ قله ﺷﺐ ﺍﺯ ﻧﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﭘﻠﮏ ﻭﺍ ﮐﺮﺩﯼ، چراغِ آفتاب آتش گرفت 
چشم‌هایت چیره شد بر کشور آرامشم
دشتِ رنگینِ خیال و قصرِ خواب آتش گرفت
ﺩﺭ ﺗﺐ ﺗﻨﺪ ﻧﻔﺲﻫﺎﯾﺖ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﺷﻌﻠﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﺗﺎ ﺯﺩﯼ ﻟﺐﺑﺮﻟﺐ ﺳﺎﻏﺮ، ﺷﺮﺍﺏ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ
جان من درﺣﺴﺮﺕ ﺑﺎﺭﺍﻥِ ﻣﻬﺮﺕ ﻣﯽﮔﺪﺍﺧﺖ
ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺭﯾﺪﯼ، ﺳﺮﺍﺏ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ
ﺩﺭ ﻏﺮوب تنگ ﺳﺎﺣﻞ، ﺍﺷﮏِ ﺁتشناک ﻣﻦ
ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺭﯾﺎ ﻓﺮﻭﻏﻠﺘﯿﺪ، ﺁﺏ ﺁﺗﺶ ﮔرفت
سینۀ‏«ﺷﺒﺪﯾﺰ‏» ازداغ مصیبت گرم بود
ﺍین مصیبت خانه هم ازالتهاب ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی