شاهرخ تندروصالح
چه بخواهیم چه نخواهیم، ادبیات عامیانه ،سرچشمه و مظهر نواندیشی در عرصه های نقد و نظر و ادبیات انتقادی است . چرا که این گستره ، پوشش دهندۀ اصلی ترین مسایل زندگی انسانی و زیست بوم های طبقات و گروه های مختلف اجتماعی است .
طیف های مختلف مردم ، هر کدام با پشتوانه ای که از گویش ، آداب و رسم و فولک های خاص جغرافیای زیستی خودد دارند ، در میدان ادبیات عامیانه ، حرفی برای گفتن دارند . بیشترین این حرف ها را می توان در ضرب المثل ها ، حکایات ، نغزگویه ها و نشانه هایی زبانشناختی است که در مرتبه خود گسترش دهندۀ دامنه مفاهیم در عرصه فرهنگ عمومی می باشند. ادبیات ایران از این منظر، از غنای بی همتایی برخوردار است.
صادق هدایت ، این حوزه را یکی از رشته های مهم فرهنگ عامیانه می داند که صورت کاملش در ترانه های عامیانه متبلور می شود. این ترانه های عامیانه که نام سراینده آنها روشن نیست، در منشأ پیدایش متفاوت هستند و در مضامین نیز صورت هایی متنوع دارند. صورت هایی که گاه در ابراز عشق نسبت به دیگری، گاه در مضحکه ساختن یا دست انداختن دیگران، در مواقعی برای لالایی یا نوازش کودک یا التیام بیماران به صورت تک نفره یا جمعی و با «دم گرفتن» خوانده می شود و در برانگیختن احساسات و عواطف حرف نخست را می زند .
همین ویژگی است که در ترانه سرایی جایگاه ارزنده ای را به خود اختصاص می دهد : همنوایی با جان همگان و استقبال پیر و جوان از آنها برای تسکین یافتن و تسلی مندی .
قهوه خانه کرامت تا کافه رستوران پالاس
در ماه هایی که تُک گرما شکسته می شود و خنکای هوا در رگ لحظات می دود، آدم ها راحت تر از ماه های گرما دل به شادی و شادخواری می دهند. خاصه که شیراز باشد و هوا، هوای پاییزگاه. دهه چهل که به پایان خود می رسید ، چند سالی می شد که جشن های ترکیبی دانش ، ادب ، هنر و تجربه جای خود را باز کرد و شیراز ، از بن بست روزهای دور به چهارراه رفت و آمد و گفت و گو تبدیل شد .
تابستان سال ۴۸ است و من با دیگر برادران، در مقام کارگران ساده او در طول روز را با او می گذرانیم . هر کدام به کاری. بیشتر بازی . و این روزها، امروزی ها بازی را برای کودک ، دروازه یادگیری بهترین دانش ها می شمارند. ما آن روزها غرقه در شادی و بازی، یک نفر از میلیون ها آدمی بودیم که جهان را می ساخت. جهان آن روزها مثل این روزها نبود؛ غرقه در بی رحمی و شقاوت.
آن سال، سال بازسازی سازه های سنگی شیراز ، سازه های تاریخ ساز که از درازنای تاریخ خود را به ما رسانده و در آستانۀ زایشی دیگر قد کشیده اند .این را به مدد حافظه می گویم . ما در حافظیه سرگرم بودیم . شاید هم باغ جهان نما . همان چهارراه حافظیه . دم دمای عصر که اندکی از گرمای پایان تابستانی رو به تمام شدن بود، عده ای شیک و تر و تمیز ، همگی به صحن باغ جهان نما آمدند . گویی که پرندگانی خوشخوان از بهشت خدا ، بر زمین این نقطه از خاک جهان فرود آمده اند . نغمه بود که دمبدم بال بر می گشود :
آن گل سرخی که دادی در فضای سینه پژمرد
وقتی خورشید میره تا چشماشو رو هم بزاره
رنگ خورشید غروب چشماتو یادم می یاره
همیشه غروب برام عزیز و دوست داشتنیه
واسه این که رنگ خوب چشمای تورو داره
غروبا قشنگن با چشات یه رنگن
قشنگترین غروب رو تو چشای توُ می بینم
تموم عالم رو پُر از صدای تو می بینم
حالا آفتاب کم کم رنگ می بازد و غروب ، چتر عصرگاهی و خنکای خود را می گستراند . شیراز حنجره عاشق خوانی ها را به ترانه خواندن باز می کند . پدر با چند جوان خوش و بش می کند . از هم محله ای ها . بیژن و کاووس . رفقای منصور و دایی جعفر . همو که سرایش شعر به گویش شیرازی را در کارنامه ادبی خود ثبت کرد : بیژن سمندر .
جمعی از صداپیشگان محبوب جوانان به دیار عشق و شباب و رندی آمده اند . شیراز میزبان ایشان است . مردم دل به نشاط نیز با خوانندگان جوان همراهی می کنند و می خوانند :
وقتی که از تو دورم یک ساله هر یه روزم
شمع شبستون می شم آروم آروم می سوزم ...
ببین که در تب عشق دارم آب می شم آروم
توی دستای گرمت منم برف زمستون ...
تشویق مردم است که آنان را به خواند ن ترغیب می کند . می خوانند و می نوازند . ما نیز همراه با پدر و کارگران سرگرم جمع و جور کردن اسباب وسایل کار هستیم . تا فردا که روز از نو روزی از نو . یک روز دیگر آغاز می شود و کار ، جوهره مرد و مردان آغازی دیگر را به جاده زندگی پیوند می دهد .
آن روز شیراز میزبان چهره هایی از شاعران جوان بود که مثلث طلایی ترانه سرایی ایران در میان آنان زندگی می کردند :اردلان سرفراز، شهیار قنبری ، ایرج جنتی عطایی و بیژن سمندر. جوانانی که با حجب و حیا ، مردمداری ، عشق و نشاط و غیرت و جوانمردی ، پا در رکاب عاشقی می گذاشتند و زندگی عاشقانه ای را شروع می کردند. از آن نسل اکنون کسانی هستند که با یادهاشان ، جان های خسته ما را به دیروزها می برد تا کمی نفس تازه کنیم و در خسوف های خونین تاریخ، بر این درنگ داشته باشیم که چرا تاریخ ، درس های تلخ و پرهزینه اش را به انسان هایی می دهد که در جهان چیزی جز یکدلی و مهرورزی نمی خواستند و از دارد دنیا ، بی ریایی و ساده دلی را پیشه ساخته بودند .

شما چه نظری دارید؟