علی فعله گری
شاعر و وکیل دادگستری ـ همدان
سهم دل
از فـراقت دل من درهم و بر هم شده است
زیــر آوار غـمت شـهـر دلـم بـم شــده اسـت
همـه شب فکر و خیـالـم رخ زیـبای تـو بـود
سایه مهر تو بر روز و شبم کم شده است
نـاله و شکـوه ز هجـران تـو ازحـوصله رفت
گـوئـیا روز و شبـم مثـل محـرم شـده اسـت
آن قدر تیغ جفا بر دل وجان زخمـه زده است
قـد شـمشاد دل از جـور شما خم شده است
فـکر و ذکـرم هـمـه درگـیر لب لـعـل تـو بود
روز زیــبای دلـم مـثـل جـهـنم شــده اسـت
بس که پـنهـان شــده از عـالـم و آدم غــم دل
سهـم چشـمان دلـم اشـک دمادم شـده است
گـرچـه با شـوق وصال از همه عالم برهم
شـوق دیـدار تو هـم تیره و مبهم شده است
گفته ای جز غـم هجـران نبـود تـوشه راه
غـصه بر جـان وتـنم حـق مسـلم شـده است
«ناصح» ازدست توچون شکوه به خالق نبرد
سهم دل ازتو فـقط شیون وماتم شده است
وعـده وصل
نـام زیبای تو تا در مصـرعی جـا می گـرفت
شعرم ازچشم سیاهت تازه معنا می گرفت
ای که از شـوق تـو اعجـاز سخـن آغـاز شـد
کودک شوریده دل با عشق تو پا می گرفت
در خیـالم یاد شیرینـت چنان پر می کـشید
در تـم صبـح بـهـاری رنـگ فـردا می گرفـت
وعـده وصلت اگر برجان و دل پیدا نبود
این دل ازدرد فراقت سربه صحرا می گرفت
چون به صحرا برده بود عطر خم زلفت مرا
درجنون هم مثل مجنون بوی لیلا می گرفت
موج گیسویت چنان آرامشی در جـان فکند
ساحل قـلبم به سـویت حس دریا می گرفت
از طبیب عشق جز رنگ غم و هجران نـدید
عاشقی کز درد جان شوق مداوا می گرفت
وحشت از ابراز عـشقت در وجـودم ره نبرد
گر چه رسوایی برایم داشت بالا می گـرفت
«ناصح» ار با دلفریبی هات هر دم چاره کرد
جان سپردن را برایت داشت زیبا می گرفت
مهربانی
مـن ز چشمـان سیــاهت مهـربانی دیده ام
از نــگاه گــرم و نازت صد نـشانی دیده ام
گــر تـو لیلای دلـم باشی، سوای مـه رخان
این دل دیـوانـه را مجنــون ثـانی دیـده ام
تاب گیسویت چنان دل را به سـاحل می برد
مــوج دریا را بـه رنــگ ارغـوانی دیــده ام
گرچه اخم گاه گاهت دشنه بر جـان می زند
مـن ز رخـسارت نـگارا شــادمـانی دیـده ام
پـر کشیـدم از سـر شـوقت به سـوی آسمان
وقت پـروازم فـضـایی کـهکـشانی دیـده ام
رد پـای مـهـربــانی گــم شــده از خــاطـرم
کـودک دل عـاری از شـور جـوانی دیـده ام
در نگاهت گفته ها داری ولی با صد سکوت
گوئی امشب از سکـوتت همـزبانی دیده ام
این قدر بر دل نشسته آن نگاه و صـد سکوت
در ســکوت ســرد تو بحـر مـعـانی دیـده ام
باری از غم بر دلـم مانده ،چه گویم «ناصحا»
زآن همـه جوری کز او هم در نهانی دیده ام
کاش می شد ترک این دنیا کنـم بـا اخـتیـار
بس که بی مهری ازاین دنیای فانی دیده ام
مهرآیین
غـزل بانـوی مهر آئین، بنازم چشـم ماهت را
به عطر زلف مشکینت، معطر کن پگاهت را
کمان ابروی زیبا رو، دلم را کم بکش هرسو
به چشم خسته ام بنما خـم زلف سیاهت را
من ازشهری غریبانه به سویت پرکشان بودم
مگیر از عـاشق بیدل، نگاه جان پناهت را
بگو تا کی اسیر زلـف مشکین تـو باشـد دل؟
مزن با تیر مژگانت دل مـانده به راهت را
نمی دانی چه می سازد فراقت با دل زارم
به قـلب بی قـرارم ده ، نـگاه گاه گاهـت را
تو باجورو جفا ای گل، چنان آزرده کردی دل
به جان مادر گیتی، نمی بخشـم گـناهت را
من دیـوانـه دل تا کی شـوم شبگرد کوی تو
چرا این گونه می خواهی گدای دلبخواهت را
تو با مژگان خونریزت، جهانم تیره تر کردی
به قـصد جـان تبدارم فـرستادی سپاهت را
دل«ناصح»به کوی تو رود درجست وجوی تو
به امیدی که برچیـند غم و اندوه و آهت را

شما چه نظری دارید؟