محمد صالح علا - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات| شاعری نزد حکیمی رفت و گفت: حکیم، چیزی در دل من گره شده که مرا ناخوش میدارد و از آنجا افسردگی به من میرسد و موی بر اندامم
برمیخیزد.
پزشک اهل قافیه بود. پرسید: به تازگی شعری، ترانهای، چیزی نوشتهای که بر کسی نخواندهای؟
شاعر گفت: آری.
حکیم گفت: بخوان.
شاعر خواند:
گل نیلوفر آبی پشت پلک من میخوابی
میشی خورشید خصوصی رو تن خودم بتابی
آروم آروم بازی بازی با دل تنگم میسازی
حکیم گفت: اکنون یکی دیگر بخوان
شاعر گفت: چشم!
و چنین خواند:
نه به سینه نردبانی که رسم به آسمانی
نه به شهر پاسبانی که برم ز تو شکایت
من از آن چشم سیاهت
و از آن...
حکیم گفت: شاعر، برخیز که نجات یافتی! بیماری تو از نخواندن شعر با صدای بلند برای دیگرها بود. شعر نخوانده در دل تو گره شده بود و خشکی آن بیرون میزد. چون ز دل بیرون دادی، رهایی
یافتی. تجویز من برای تو این است که چون شعری نوشتی، برای مردم بخوان تا چیزی در دلت گره نشود. از همینجا که میروی تا به خانه برسی، در کوچه و خیابان و میدان گاه به آواز بلند شعر
بخوان.
شاعر گفت: چشم. و در حالی که از پلهها پایین میرفت میخواند:
فصل عطش یاد شما
شکر شیره بستنی
دست به دل ما مزنید
ظرف بلور شکستنیست
شما که قند دارید، عسل دارید
نگاه شبرنگ دارید
سینهزنان زخمی عاشق دلتنگ دارید
به نام خدایی که بر جان عاشق سلام است.
