دکتر غلامحسین یوسفی
دهخدا با زبانی ساده و بیپیرایه انواع معانی را به روشنی و زیبایی بیان کرده است و صف بزم اعظمالدوله، حکمران کرمانشاه، باغهای اعیان در شمیران، منظرهی جوانی که جلو دارالحکومهی کرمانشاه سرش را بریده بودند و ندبهی مادرش بر سر او، وضع قریهها و قصبات آتش گرفته در بیلهسوار و فریاد مردم بیچاره و آواره و وحشتزده و بسیاری تصاویر دیگر در کمال تمامی و حسن تأثیر به قلم دهخدا نقش شده است.
در روزگار دهخدا دانش بیشتر مبنی بر عربیدانی بود و بسیاری از نویسندگان نیز اهل تفاضل بودند. دهخدا در شمارهی شانزدهم صور اسرافیل شیوهی انشای این گونه منشیان و مترجمان را به طرزی بدیع نشان داده است. بخصوص میخواهد بگوید زبان دشوار آنان را مردم کمتر میفهمند. اما خود او در نوشتههایش با عموم چنین ساده سخن میگوید: «اگر چه دردسر میدهم اما چه میتوان کرد. نشخوار آدمیزاد حرف است، آدم حرف هم که نزند، دلش میپوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یک سال بود موی دماغ ما شده بود که... تو که هم از این روزنامهنویسها پیرتری، هم دنیا دیدهتری، هم تجربهات زیادتر است، الحمدلله به هندوستان هم که رفتهای، پس چرا یک روزنامه نمینویسی؟
میگفتم عزیزم دمدمی، اولاً همین تو که الان با من ادعای دوستی میکنی، آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته، حالا آمدیم روزنامه بنویسیم، بگو ببینیم چه بنویسیم؟ یک قدری سرش را پایین میانداخت، بعد از مدتی فکر، سرش را بلند کرده میگفت چه میدانم، از همین حرفها که دیگران مینویسند... به ملت دوست و دشمنش را بشناسان... باری، چه دردسر بدهم، آنقدر گفت و گفت و گفت تا ما را به این کار واداشت. حالا که میبیند آن روی کار بالاست، دستوپایش را گم کرده، تمام آن حرفها یادش رفته... هی میگوید امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت.
میگویم عزیزم، من که یک دخو بیشتر نبودم. چهار تا باغستان داشتم، باغبانها آبیاری میکردند. انگورش را به شهر میبردند، کشمشش را میخشکاندند، فیالحقیقه من در کنج باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت، همانطور که شاعر علیهالرحمه گفته: نه بیل میزدم، نه پایهی انگور میخوردم در سایه، در واقع تو این کار را روی دست من گذاشتی، به قول تهرانیها تو مرا روبند کردی، تو دست مرا توی حنا گذاشتی، حالا دیگر تو چرا شماتت میکنی؟ میگوید: نه، نه، رشد زیادی مایهی جوانمرگی است. میبینم راستی راستی که دمدمی است. خوب عزیزم دمدمی، بگو ببینم تا حالا من چه گفتهام؟ میگوید. تا تو بگویی ف، من میفهمم فرحزاد است. این پیکره که تو گرفتهای معلوم است آخرش چهها خواهی نوشت، تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی آنوقت... چه طور خودم را پیش مردم به دوستی تو معرفی بکنم؟ خیر، خیر، ممکن نیست.» (پنجم، ۲۷ - ۲۶)
شیوهی نثر دهخدا ساده و روان و همهکس فهم و خودمانی است. در عین حال از بلاغتی خاص برخوردار و از هر نوع ابتذالی به دور است. مفردات و ترکیبات او مأنوس و شیرین و برگزیده است و جملهها کوتاه و از حیث نظم و ترکیب اجزاء، تابع زبان گفتار، ایجاز او بسیار هنرمندانه است و طبیعی؛ و بر روی هم این صفات به نوشتهی او صمیمیت و اصالتی ارجمند بخشیده است که بر دل مینشیند.
ادامه دارد