تحولات اجتماعی – فرهنگی دهه 1340، نویسندگان را واداشت تا با دیدی تازه به مسائل زندگی روستایی بنگرند. پیشرو ادبیات روستایی، غلامحسین ساعدی است و در ادامه بهرام صادقی وارد ادبیات روستایی و اقلیمی شد. صادقی برخلاف دوستش ساعدی، به جنبه های اجتماعی و سیاسی نپرداخت و بلکه جنبه روانی – اسطوری در داستان های بهرام صادقی پُررنگ تر است...
«ای کاش در دهی زندگی می کردم! در یک دِه دور که همه چیزش طبیعی و حقیقی است! بعد آنجا به مردم محروم وطنم خدمت بکنم، از دردهای شان بکاهم و رنج های شان را تخفیف بدهم....» (قرب الوقوع از کتابِ سنگر و قمقمه های خالی).
«بهرام صادقی» در 15 یا 18 دیماه 1315 در نجف آباد اصفهان چشم به جهان گشود. مهر ماه 1322 به دبستان دهقان نجف آباد اصفهان رفت و بعد برای ادامه تحصیل به دبیرستان ادب اصفهان قدم گذاشت. سال 1334 در کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکی در دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. سپس برای ادامه تحصیلات پزشکی به تهران مهاجرت کرد.
اولین داستانِ کوتاهش با عنوان «فردا در راه است» در سنِ بیست سالگی در دیماه 1335 در مجله سخن به چاپ رسید. سپس در ویژه نامه نوروز 1336 همین مجله ، دومین داستانِ کوتاهش با عنوانِ «وسواس» منتشر شد؛ و به همین ترتیب در هر دو یا سه شماره از مجله سخن، یک داستانِ کوتاه از بهرام صادقی به چاپ می رسید. در نهایت، یک سال بعد، یعنی در سال 1337 به عضویت در هیأت نویسندگانِ مجله صدف درآمد.
از حدود سال های 38 – 1337 دیوارهای خفقان ناشی از کودتای 1332 تَرَک می خورد و حرکت-های مردمی، خیزشی دوباره را آغاز می کند. مجله های اندیشه و هنر، سخن، پیام نوین، کتاب هفته و صدف، نویسندگان جوانی مانند بهرام صادقی و غلامحسین ساعدی را به جامعه معرفی کردند.
توجه به گوناگونی مجلات و آثار ترجمه شده در این دوره و روند شکل گیری «کانون نویسندگان ایران»، تاکیدی است بر این مدعا که دهه 1340 دورانِ شکل گیری یک جریان جدی ادبی است. در هیچ دوره ای از تاریخ ادبیات معاصر، شاهد این تعداد از مجلات ادبی و معرفی نویسندگانِ جوان نیستیم. حتی روزنامه ها نیز ضمیمه های ادبی منتشر می کنند.
تحولات اجتماعی – فرهنگی دهه 1340، نویسندگان را واداشت تا با دیدی تازه به مسائل زندگی روستایی بنگرند. پیشرو ادبیات روستایی، غلامحسین ساعدی است؛ و در ادامه بهرام صادقی وارد ادبیات روستایی و اقلیمی شد. بهرام صادقی برخلاف دوستش ساعدی، به جنبه های اجتماعی و سیاسی نپرداخت و بلکه جنبه روانی – اسطوری در داستان های بهرام صادقی پُررنگ تر است.
در سوم دیماه 1340 داستانِ بلند «ملکوت»در کیهان هفته (کتاب هفته) انتشار یافت و از این شماره به بعد، داستان های کوتاهش با عنوانِ «آقای نویسنده تازه کار است»، «صراحت و قاطعیت»، «زنجیر»، «تدریس در بهار دل انگیز» و نمایشنامه «جاده رنگ باخته» در مجله کیهان هفته (کتاب هفته) به چاپ رسید. داستان بلند «ملکوت» ابتدا جزو مجموعه «سنگر و قمقمه های خالی» بود و بعد صورت کتابی مستقل به خود گرفت.
در طی سال های 40 تا 50 جُنگ های ادبیِ گوناگونی منتشر می شد. مهم ترین آن جنگ اصفهان است. جُنگ اصفهان، خاستگاه داستان نویسانی مدرنیست است که امروز به شهرت رسیده اند. دکتر بهرام صادقی برای نخستین بار داستانِ «خواب خون»ش در زمستانِ 1344 در جنگ اصفهان منتشر شد.
در مهر 1345 به خدمت سربازی در یاسوج اعزام شد و چهار ماه بعد، پدرش در دیماه همان سال درگذشت. در این دوران که او را داستان نویسی شناخته شده می شناختند، دیگر در مراسم صبحگاهی شرکت نمی کرد و با بی میلی در کلاس های آموزش نظامی حضور می یافت.
اولین کتابش با عنوانِ «سنگر و قمقمه های خالی» شامل 24 داستان کوتاه در سال 1349 توسط انتشارات کتاب زمان به چاپ رسید. انتشار این کتاب، بار دیگر نامِ نویسنده پُرآوازه دهه 1330 را بر سرِ زبا ن ها انداخت. همکاری با مجله سخن و چاپ داستان هایش در این مجله باعث شد که خیلی زود به شهرت برسد. او در 25 بهمن 1354 برنده «جایزه ادبی فروغ فرخزاد»شد و همان سال هفته نامه «رستاخیز جوانان» و روزنامه کیهان با او مصاحبه مفصل انجام داد. کمیته انتخاب، نفر برتر«جایزه ادبی فروغ فرخزاد»، بهرام صادقی را به عنوانِ برنده رشته قصه نویسی برگزید. در مراسم اعطای جایزه، لوحی که به او تقدیم شد به این شرح بود:
«به خاطر تلاش مردمی در راه توسعه فکر و فرهنگ در ایران و به خاطر کلیه آثاری که تاکنون نوشته بخصوص به خاطر سنگر و قمقمه های خالی به بهرام صادقی اهدا گردید. / تهران 25 بهمن 1354».
در آن مراسم، بهرام صادقی شعر «وداع کن» از سروده های فروغ فرخزاد را خواند و در پایان گفت: «امیدوارم دادنِ این جایزه، تنها به صرف کارهای گذشته ام نباشد، بلکه به خاطر امید به کارهای آینده ام باشد.»
صادقی در اسفند 1355 در چهل سالگی با ژیلا پیرمرادی، دانشجوی مدرسه عالی پرستاری اشرافیان ازدواج کرد و حاصل ازدواج آنها دو فرزند دختر در اسفند 1356 و اسفند 1360 بود. یک سال بعد از تولد دومین فرزندش در سال 1361 به منطقه جنگی دزفول اعزام شد و در نهایت در 12 آذر 1363 در سنِ 48 سالگی در تهران درگذشت.
طنز، طنز تلخ و سیاه و کوبنده، رمز موفقیت او بود. بهرام با هوش و خلاقیتی فوق العاده، با درکی درست از ساختار و شیوه های متنوع داستان نویسی و با اشرافی که بر ادبیات کهن و ادبیات جهان داشت، داستان هایی نوشت به غایت بدیع و ماندگار.
بن مایه تمام داستان هایش مرگ، تنهایی، اضطراب و شکست است. شخصیت های داستانش آن هم روشنفکرانی سرکوفته، کارمندان دون پایه، دانشجویانی تنها و بی پناه، روستاییانی ساده دل، شهروندانی مضطرب و در کل مردمی عادی اند.
صفدر تقی زاده درباره ویژگی داستان های بهرام صادقی گفت: «به گمان من، آثار او ناب است. نثر او نثر هیچ یک از نویسندگان قبل خود تشابهی ندارد و از آنها مایع نگرفته است.» (بازمانده های غریبی آشنا/ صفحه 83)
حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» می نویسد: «داستان های کوتاه او تصویری زنده از یاس دردناک دوران دهه سی را بازتاب می دهند. شکست خوردگانی که به سوی جنون و خودکشی می روند. آدم های حقیری که خشونت زندگی روزمره، انسانیت شان را به نابودی کشانده و حتی آرمان های متعالی شان نیز پوچ و غیرانسانی است. افراد بی ریشه غمناکی که بدون هیچ ارتباط و تفاهمی در کنار هم زندگی می کنند. فقر، بیکاری و نومیدی، تصویر زوال و یاس بی-حاصل همراه با آرزوی عدالت اجتماعی.»
تاثیر از متون کلاسیکی چون منطق الطیر عطار در آثار بهرام صادقی آشکار است. مانند «هفت گیسوی خونین»(سخن، 1339). همچنین در داستان برای کودکان(سخن، 1336) نیز به عالم افسانه روی می آورد تا جنبه های گوناگون واقعیت را در قالب بازی های کودکانه به تمسخر بگیرد. در این افسانه، خروس ها وسواسی اند، گربه ها فیلسوف اند و در کتاب های شان از بیهودگی زندگی می نویسند. کتاب هایی که فقط به درد خوراک موش ها می خورند؛ و مرغ و خروس های عاشق مسخرگی، گفت وگوهای عاشقانه آدمیان را تجسم می بخشند.
بهرام صادقی دو دسته داستان نوشته است: در داستان های اولیه، درونی ترین جریان های روحی انسان ها را در شکل هایی آن چنان تازه بیان می کند؛ اما در داستان های دیگرش جنبه فلسفی اش پُررنگ تر است. بهترین نمونه داستان های فلسفی او، داستانِ «تدریس در بهار دل انگیز» است. صادقی خواننده را در نقشی جستجورانه، همپای قهرمان داستان قرار می دهد.
همچنین در داستانِ «اذان مغرب»، حیرت و اضطراب را نشان می دهد. حیرت جوانی که دنبال شیخ بهایی می گردد. اساس داستان، حیرت و اضطراب دربرخورد با یک واقعیت تشکیل می دهد. در میانه راه با سؤالات شیخ، جوان به خود می آید که به راستی دنبال چیست. و یا در داستانِ «آوازی غمناک برای یک شب مهتابی»که نمونه یک داستان کوتاه خوش ساخت است. عنوان داستان، استعاره است. استعاره از یک رابطه درونی. این داستان، اضطراب، هراس و تنهایی را نشان می دهد.
در نهایت، صادقی با نگارشِ داستان «صراحت و قاطعیت»، یک داستان پست مدرن را تحویل خواننده می دهد. وقتی این داستان را برای اولین بار می خوانیم، این طور به نظر می آید که هیچ اتفاق مهمی در این داستان رخ نمی دهد و شاید هیچ درونمایه خاص و درخور تاملی ندارد. اما اینگونه نیست. دکتر حسین پاینده در جلد سوم کتاب «داستان کوتاه در ایران؛ داستان های پسامدرن» خیلی مفصل درباره این داستان صحبت کردند و توضیح داد که ساختار این داستان، فلسفی – پسامدرن است.
بهرام صادقی در مصاحبه ای گفته است: «یکی از شرایط داستان و رمان خوب این است که نویسنده، مسائل زمان خودش را در قالب شرایط همیشگی زندگی و در قالب زندگی ذهنی همیشگی بشر بیان کند ... نه در قالب مسائل روزنامه ای زمان.»نامِ بهرام صادقی به دلیل داستان های کوتاهش، در تاریخ ادبیات معاصر ایران استوار خواهد ماند. طنز خاص او و شیوه ماهرانه اش در گستردن شک و اضطراب، داستان نویسانی را تحت تاثیر قرار داد که از آنان می توان هوشنگ گلشیری و محمد کلباسی را نام برد.
شما چه نظری دارید؟