بسیاری بر این باورند که ادبیات،آدم را خیالاتی می کند و دلمشغولی آثار ادبی ، خیالپردازی را بر زندگی آدم غالب می سازد. اما به نظرمن این گونه نیست. ادبیات، تربیت کننده خیال و خیال پردازی های آدمی است. من این نکته را از فردوسی ثانی، علامه علی اکبر دهخدا به یادگار برگزیده ام که معتقد بودند ادبیات ، شاهراه تربیت جان و احساس آدمی است . 
تازه انقلاب شده بود. شور و شوقی توصیف ناپذیر از در و دیوار بر سر و روی زندگی می ریخت. آدم ها مهربان تر از همیشه ، روز و روزگار را سپری می کردند. زندگی البته همان بود که تا پیش از انقلاب جریان داشت. 
ما،من، محمد قوچی و مهدی، بعد از تعطیلی  مدرسه از کوچه پسکوچه ها میانبر می انداختیم و به خانه می رفتیم. در میان راه، هزار گونه آتش می باراندیم. سر به سر رهگذرهای کوچه و خیابان می گذاشتیم. با مغازه داران و کسبه سربه سر می گذاشتیم و از هر کدام دشتی دریافت می کردیم. آن دریافتی ها نمک زندگی ما و خیالپردازی  های مرتبط با زندگی ما بود. زندگی ما نیز قطره ای از رودخانه  ای پر شتاب بود که در روزهای پرهیاهوی پس از پیروزی سپری می شد . انقلاب مردم به ثمر رسیده بود. زمستان بود. ما نوجوانان آن روزها برای گرفتن نفت، نان و گاه آب آشامیدنی، ساعت ها در صف می  ایستادیم. ریوهای ارتشی، آن روزها آب و نان می آوردندو نقسیم می  کردند. برخی شان کپسول گاز،پرسی گاز یا ایران گاز می آوردند و برخی از  تقسیم سرمایه های کشور به تک تک آدم ها یاد می کردند.
 این شرایط در همان روزهایی بود که از در و دیوار ایسم های رنگارنک در دست و پای مردم می ریخت. گیجی و خیال گریزی از جمله ابتلائات آن روزهای ما بود. باری، روزی در کشاکش بحث با دو تن از همکلاسی ها که قد و جثه ای بزرگتر از من و اصغر ریزه داشتند، اصطلاحی به میان افکنده شد که همگان از شنیدنش به تحیر افتادند: «تئوری»!
 اصغر ریزه بود که در پاسخ آن همکلاسی دیگرمان پرسیده بود:
اگه راس میگی، تئوری ت چیه؟
ـ تئوری؟
ـ ها ، توئوری!
ـ توئوری؟
ـ ها!
هر چیزی که برای توچیهش مجبور باشی به آن استناد کنی، هر جا که باشد، حکم تئوری پیدا می کند . 
ـ تو اصلاً می دونی برنامه ریزی یعنی چی؟
ـ تو اصلاً از ادبیات چی می دونی؟
ـ تو اصلاً جامعه شناسی بلدی؟
ـ تو اصلاً می فهمی تاریخ یعنی چی؟
سر و ته هر جمله ای را که به هم می آوردی ، به توهینی زیر پوستی می رسیدی. توهینی که به مرور، رگه های خلاقیت، آزاده منشی و آزادگی را به سهم خودش در تک تک آدم ها کُشت و به کنار گذاشت. حال آنکه اگر کسی بود که به ما می آموخت در برابر پرسش دیگران، ابتدا اجزای پرسش را کند و کاو کنید وسپس با تفکیک آنها، جزء به جزء به پاسخ مناسب و درخور برسید، پس خواهید توانست در هر بحثی راه عاقلانه را بپیمایید.
ـ راه عاقلانه؟
اصغر ریزه پرسیده بود و جمشید، به قهقاه ، عادت دیرینه اش تاکید کرده بود که : 
ـ بله، راه عاقلانه !
ـ تئوری راه عاقلانه نیست؟
هیچکدام نمی دانستیم سر نخِ ماجرا چیست و اصل پرسش را کجا باید پی بگیریم. چرا؟ چون ما به جای غرق ماندن در اصل موضوع، در فرعیات به دنبال بازیگوشی و لودگی، مزه می پرداندیم. آن مزه پرانی  ها بخشی از سهم ارث ما بود. ارثی که امروز هر کدام به نوعی میراثدار آن شده ایم. حال آن که این میراث، پشیزی ارزش نداشته و ندارد. باور نمی  کنید؟ بروید شعرهای نسیم شمال را بخوانید. 
زیرِ تازیانه کبود ِ آفتاب
در جزیره ای که سهم ِ ارثم از تبار ِ انقراض هاست
تکیه داده ام به تیرک عمود بادبان
تخته پاره های لِنج
بر کران ِ ساحل خُمار
نعشِ نخل ها وُ سوسمارها
لاک پشت های مُرده 
فلسِ ماهیان 
بال بال ِ دوردست ِ موج ها 
ردّ پای مرگ،رویموجکوبِ خیس
گرم می تپد
غار ِراز ِانقراض 
تارپوش ِ عنکبوتِ انتظار
پُشته های تاق ضربی حُباب
رقص ِ لرزلرزه های گُر گرفته ی سراب
ترس،طیلسان ِ سرخ،روی دوش
خواب مانده ام دوباره 
این مترسکی که روبروی من
صاف،ایستاده ؛غیظ کرده است 
گاه قهر می کند 
تلخ و تند می شود
گاه مثل یک غریبه تند وتند
حرف می  زند 
فحش می دهد به خاک و باغبان 
این مترسکی که تکیه داده ،ایستاده است 
روبروی سروِناز!
گاه دُزدکی مرا به باغِ یاد  می برد:
بوته های زعفران؟
نداشتیم!
تخم نفرت است این که زردِ تند می  زند!
این بلوط ِصبر ...
نیست !
بوته؟
نه!درخت کینه ی برادران ما
سردسایه وُ کبود وُ بویناک
باغ نفرت کلاغ های دور
دسترنج پیرِ کور
برزخ امیدهای من همین ترانه هاست 
مادرِ خمیده پشت
دست های پینه بسته پدر
کودکانِ ریش ریش
رعد و برقِ ابرهای خانه ی من است 
این صدای زخم
هق هقِ بهاری خداست...
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی