مدتهاست که «فلسفه مضاف» مطرح شده و به کوشش تنی چند از مؤلفان و مترجمان، در ایران نیز جایگاهی یافته است. انتشارات اطلاعات در این زمینه چندین کتاب  چاپ کرده و در دسترس علاقه مندان قرار داده است که «فلسفه حقوق» یکی از آنهاست. آنچه در پی می آید، یکی از مباحث این مقوله است.


نقش مهمی را که «فلسفه زبان» در بیان برخی جنبه‌های حقوق ایفا می‌کند، هارت (Hart) به‌خوبی بازشناسده است. وی این امر را بسیار روشن ساخت که «فهم زبان» نقشی اساسی برای فهم حقوق دارد. برخی منتقدان برداشت نادرستی از این چشم‌انداز روش‌شناختی داشته‌اند که مدعی است آنچه هارت در پی‌اش بوده، تحلیل یک زبان عادی از معنای کلمه «حقوق» است. هرت نه‌تنها درگیر چیزی مانند تحلیل زبان‌شناختیِ حقوق نبود، بلکه آشکارا سودمندی چنین تلاشی را نیز انکار می‌کرد. «فلسفة زبان» به دلیلی متفاوت، در فهم حقوق نقش دارد. حقوق متشکل از دستورهای اقتدارآمیز است و محتوایش چیزی است که مراجع قانونی منتقل می‌کنند. البته مراجع به زبان طبیعی ارتباط برقرار می‌سازند؛ بنابراین فهم نحوة عمل ‌ارتباط زبان‌شناختی و به‌خصوص اینکه در عمل تا چه میزان توسط جنبه‌های معنی‌شناختی و کارکردشناختی زبان تعیین می‌شود، نقش بنیادینی در دریافت حقوق دارد.
بحث ما بر نقش زبان در فهم محتوای حقوق متمرکز است. درک محتوای حقوق همیشه منوط به «تفسیر» است و تفسیر تنها یک استثنا در فهم چیزی است که قانون می‌گوید و نه در شیوه مشترک دریافت محتوای آن. پس باید توضیح داد چرا تفسیر مورد نیاز است، و چه زمان و چه چیزی محتوای حقوق را در بعض موارد نامعین می‌سازد.

آیا همیشه قانون را تفسیر می‌کنیم؟
دانشجویان سال اول حقوق، با گذشت یکی دو هفته و آگاهی از اینکه چقدر حقوق نامتعین و نامشخص است، تا حدودی متعجب می‌شوند. آنان با این فرض به دانشکده حقوق می‌آیند که مجموعه‌ای از دانش حقوقی وجود دارد که قرار است فرا بگیرند و این دانش به صورت مکتوب در قوانین و آرای قضایی موجود است. دانشجویان تا پایان سال اول، رفته‌رفته به این فکر می‌رسند که تقریباً هیچ چیز درباره حقوق روشن نیست و آن‌همه متکی بر چگونگی تفسیر قانون توسط دادگاه‌هاست و بهترین کاری که حقوقدان می‌تواند بکند، این است که حدسی دانشورانه در این باره پیش نهد که دادگاه‌ها چه خواهند کرد! آنها بدین فکر تمایل دارند که همه چیز آماده گرفتن است؛ اما آنگاه همین که به عنوان حقوقدان در دفترهای وکالت آغاز به کار می‌کنند، تصورشان معکوس می‌شود. 
حقوقدانان به‌سرعت متوجه می‌شوند که بیشتر دعاوی درباره انواع موضوعات حقوقی دشوار مختلفی نیست که در دانشکده حقوق خوانده‌اند، بلکه درباره امور موضوعی پیش‌پاافتاده است؛ مثلاً چه چیزی به‌راستی اتفاقاً افتاد، چه کسی این را گفت، یا این کار را کرد؛ و آنگاه متوجه می‌شوند در بیشتر مواردی که به دست می‌گیرند، با کدخدامنشی فیصله می‌یابد و اغلب بدان‌دلیل که قانون کاملاً روشن است؛ معمولاً این حقایق است که مورد مناقشه قرار دارند.۱ پس حقیقت آن است که تصور فرد غیرکارشناس در این باره که چقدر قانون متعین است، و نیز برداشت دانشجوی حقوق در این باره که چقدر قانون نامتعین است، هر دو تصویری تحریف ‌شده است. وضوح قانون بسیار کمتر از چیزی است که مردم عادتاً گمان می‌کنند، اما بسیار روشن‌تر از چیزی است که دانشجویان حقوق تمایل به باورش دارند؛ زیرا آنان بیشتر اوقات تحصیلشان را با تمرکز بر قضیه‌های دشوار و مسأله‌داری می‌گذرانند که کارشان به دادگاه‌های فرجام‌خواهی می‌رسد.
در سطحی عمیق‌تر، برخی حقوقدانان و فیلسوفان ادعا می‌کنند: «قانون هرگز روشن نیست؛ قانون همیشه برای تعیین چیزی که عملاً می‌گوید یا مطالبه می‌کند، مورد تفسیر است.» چرا برخی فیلسوفان به این فکر سوق می‌یابند که: «قانون همیشه منوط به تفسیر است»؟ از اینها گذشته، به نظر می‌رسد این دیدگاه در تضاد با تجربة هر روزه‌ ما باشد. وقتی گفتگویی عادی انجام می‌دهیم، این تجربه ما نیست که هر پاره‌گفتارِ گوینده به ‌نحوی مکثی در پی داشته باشد تا ضمن آن، شنونده به راههای تفسیر چیزی بیندیشد که گفته شده است. در وضعیت عادی محاوره، ما فقط پاره‌گفتارها را می‌شنویم و بدین‌ ترتیب سخن را می‌فهمیم؛ پس آن چیست که منشأ این نظرِ دور از ذهن است که: «تفسیر همیشه مورد نیاز است»، یا «تفسیر به‌ دلیلی همیشه در پس‌زمینه قرار دارد»؟
به گمان من دو نوع انگیزه دخیل است: یک انگیزه از برخی نکات کلی و آشنا درباره ارتباط زبان‌شناختی نشأت می‌گیرد و انگیزه دیگر از برخی ویژگی‌های منحصربه‌فرد قانون ناشی می‌شود. این جنبه‌ای بسیار آشنا از زبان طبیعی است که محتوای منتقل ‌شده به‌وسیله گوینده را اغلب تا حدودی برخی عوامل بافتی و هنجارین تعیین می‌کنند. این تعیین‌کننده‌ها «جنبه‌های کاربردشناسی زبان» خوانده می‌شوند. به عبارت دیگر، این حقیقت به‌خوبی مشخص است که معنی‌شناسی و جمله‌شناسی ابزارهای اساسیِ انتقال محتوای ارتباطی هستند؛ اما محتوایی که درواقع منتقل می‌گردد، اغلب تا حدودی توسط عوامل کاربردشناختی مختلف تعیین می‌شود.

نقش بافت کلام 
معلومات درباره بافتِ مرتبط اغلب نقشی اساسی در فهم محتوایی ایفا می‌کند که گوینده منتقل می‌سازد. بدیهی‌ترین مثال به استفاده از ضمیر اول شخص «من»، کلمات شاخص مانند امروز و اینجا، و الفاظ اشاره مانند او و آنها مربوط می‌گردد. وقتی این‌گونه عبارات را در پاره‌گفتار به کار می‌بریم، بدیهی است که محتوای منتقل ‌شده تا حدودی توسط معنی کلمات مورد استفاده و تا حدودی با بعض حقایقی تعیین می‌شود که معمولاً باید گوینده و شنونده از آن مطلع باشند، مانند آنکه چه کسی سخن می‌گوید یا در کدام جهت اشاره می‌کند؛ اما اینها تنها موارد نیستند؛ مثلاً جمله «متأسفم، شما در آستانة مرگ هستید» را در نظر بگیرید. فرض کنید این جمله را پزشک در حال معاینة زخم گلولة بیمار در اتاق اورژانس بر زبان آورد؛ و همین جمله را با زمانی مقایسه کنید که فیلسوف در پاسخ به دوستی بگوید که نمی‌داند چرا باید برای انجام اقدامی در مورد زندگی، به خود زحمت دهد. در بافت اول، این پاره‌گفتار خبری به‌راستی بد برای شنونده است؛ اما در بافت دوم چنین نیست؛ فقط یک یادآوری معمول درباره این حقیقت است که زندگی کوتاه است، یا چیزی مانند آن. 
با توجه به بافت کلام، ممکن است نوع بسیار متفاوتی از محتوا به‌وسیله همان پاره‌گفتار منتقل شود؛ اما اشتباه است اگر از این‌گونه مثال‌ها به این نتیجه برسیم که فهمِ عبارتی زبان‌شناختی، لزوماً متضمن تفسیر است. اول اینکه بافت اغلب بر محتوای سخن تأثیر دارد و به این نتیجه منجر نمی‌شود که محتوای منتقل‌ شده همیشه بافت‌حساس است. این خطای تعمیم از چند مورد به همه موارد است. دوم حساسیت بافتی محتوای منتقل ‌شده متضمن این نتیجه نیست که ضمن دریافت این‌گونه عبارت‌ها، شنونده به‌ناچار درگیر چیزی می‌گردد که می‌توانیم تفسیر بخوانیم.۲ در بیشتر موارد عادی، بافت مکالمه عبارت از «معلومات مشترک» است که میان گوینده و شنونده مشترک است و بدین‌ترتیب شنونده را قادر می‌سازد که محتوای ذیربط را بدون دشواری خاص یا نیاز به تفسیر دریابد. 
تصور کنید پزشک در اتاق اورژانس به بیمار مجروحش می‌گوید که دارد می‌میرد. بسیار بعید است که پرسش‌های مربوط به تفسیر چیزی که پزشک هم‌اینک به بیمار گفت، اولین چیزی باشد که به ذهن او می‌رسد. به عبارت دیگر، اتکا به تواناییِ محتوامتکیِ ما برای انتقال محتوا، اثبات‌کنندة این امر نیست که تفسیر به هر حال لزوماً واسطه میان معنی کلمات و جملات بیان ‌شده توسط گوینده و دریافت شنونده از محتوای منتقل‌ شده است. 
از یک نظر، تفسیر دقیقاً به اندازة هر جنبه دیگری از ارتباط زبان‌شناختی، متن‌متکی است؛ اما نکته اساسی این است: انتقال عموماً بدان دلیل ممکن می‌گردد که محتوای آن نوعاً معلومات مشترک میان طرفهای ذیربط مکالمه است. تفسیر احتمالاً بدان‌علت ضرورت می‌یابد که جنبه خاصی از پس‌زمینة بافتی به قدر کافی واضح نیست یا بدان‌علت که  جنبه‌ای از محتوای منتقل ‌شده نامشخص یا تعیین ‌ناشده باقی می‌ماند؛ اما اینها باید موارد استثنایی باشند. اگر طرفهای مکالمه نتوانند معلومات بافت مربوط را به‌طور عادی میان خود مبادله نمایند، به‌ندرت ارتباط زبان‌شناختی موفق می‌شود. 

چارچوب هنجارین 
نقش چارچوب هنجارین که باید در هر بافت ارتباطی مفروض گردد، به همت پُل گرایس (Grice) در اثر مهمی درباره جنبه‌های کارکردشناختی سخن تصریح شده است. فکر اصلی بدین‌قرار است: در یک مکالمه عادی، طرفین معمولاً در تبادل اطلاعات دخیل‌اند. این قصد کلی مستلزم آن است که طرفهای مکالمه از برخی هنجارها (یا «قاعده‌های کلی») پیروی کنند؛ مثلاً باید فرض شود که گوینده چیزی را گفته است، زیرا آن را با مکالمه مرتبط و باور خود، صحیح می‌داند؛ جمله باید به گونه‌ای باشد که در بافت مکالمه، خیلی کم یا خیلی زیاد نگوید؛ و باید نقش منظمی در این جهت داشته باشد که از ابهام و مانند آن دوری نماید.
این قاعده‌های کلی هنجارهایی هستند که کارکردها و قصدهای خاص تعامل‌های ارتباطی را مستقیماً متمثل و آن قصدها را تسهیل می‌نمایند. «مطرح باش»، «صادق باش»، «خیلی کم یا خیلی زیاد مگو» و مانند آن، قواعدی هستند که در مکالمه‌های عادی اِعمال می‌شود؛ زیرا قصد مکالمه، تبادل همکارانه اطلاعات است. البته همه تعامل‌های ارتباطی چنین ماهیتی ندارند. ما همیشه در مبادله همکارانه دخیل نیستیم و آنگاه شاید در سایر بافت‌ها، هنجارهای دیگری کاربرد داشته باشد. 
در حقیقت گاهی در چارچوب حقوقی، این چارچوبِ هنجاری مسأله‌دار است؛ اما عجالتاً مسألة اساسی آن است که به یاد داشته باشیم هر تعامل انتقالی به‌وسیله هنجارهایی هدایت می‌شود که بر آن نوع کمکی اتکا دارد که قرار است گویندگان نسبت به مکالمه انجام دهند. بدون این‌گونه چارچوب هنجارین که نوعاً در مکالمه میان طرفهای ذیربط مشترک است، مکالمه ممکن نیست.
آیا این جنبه هنجارینِ اصلیِ ارتباط بدین‌معناست که هر موردی از سخن منوط به تفسیر است؟ اگر فرض کنیم که «قاعده‌های کلیِ» مکالمه در دسترس همگان است و به طرفهای تعامل ارتباطی امکان می‌دهد که از هنجارهای ذیربطِ حاکم بر مکالمه، دریافت‌های متفاوتی داشته باشند، شاید وسوسه شویم که به چنین نتیجه‌ای برسیم؛ اما این «معمولاً» هیچ معنایی ندارد. من اینجا هدفمند از کلمه «معمولاً» استفاده می‌کنم. همواره ممکن است مواردی از انحراف داشته باشیم؛ ممکن است کسی که به درگیری در مکالمه‌ای عادی تظاهر می‌کند، دستکارانه عمل کند یا به دلایل مختلف نتواند هنجارها را پیگیری نماید. به‌علاوه اَشکالی از ارتباط راهبردی هست که در آنها قاعده‌های کلی مکالمه تا حدودی نامعین‌اند؛ اما این هنوز فاصله زیادی از این فرض دارد که قواعد مکالمه که همواره آماده و در دسترس‌اند، لزوماً تابع تفسیرند. پس بدون پس‌زمینة هنجارین مشترک( یعنی حداقلِ فهم ضمنیِ متقابل قاعده‌های حاکم بر مکالمه) طرفهای مکالمه احتمالاً نمی‌توانند در تعاملی انتقالی ورود نمایند.
این وضعیت را وقتی می‌توانیم با وضوح بسیار دریابیم که جنبه‌ای از این چارچوب هنجارین مورد سوء‌برداشت یکی از طرفها قرار گیرد. آن مواردی را در نظر بگیرید که لازم است گوینده توضیح دهد که از این نظر مورد سوء‌برداشت قرار داشته است؛ مثلاً گوینده می‌گوید: «شوخی ‌کردم» و در حقیقت منظورش مطایبه بوده است. یا برعکس، گاهی لازم است گوینده توضیح دهد که: «شوخی نمی‌کنم، راست می‌گویم» تا نشان دهد که مکالمه به مسیر مکالمه‌ای اطلاع‌رسان و عادی بازگشته و  جدی است.
در بافت ارتباطی، توانایی ما برای درک یکدیگر بر دریافت مشترک و حداقل ضمنیِ نوع مکالمه‌ای که در آن درگیریم و هنجارهای حاکم بر آن، اتکا دارد. البته دریافت‌هایی از این نوع در معرض سوء‌برداشت‌های گهگاهی یا انواع مختلف انحراف‌ها قرار دارد که در این صورت، نوعاً برخی جنبه‌های ارتباط ناموفق است؛ اما هیچ‌یک از اینها منوط به تفسیر نیست. از حقیقت وجود چارچوب ‌هنجارین حاکم بر آن نوع مکالمه‌ای که در آن درگیریم، نتیجه نمی‌شود که دریافت شنونده از محتوای انتقالی به ‌اصطلاح میان زمین و هوا معلق می‌ماند تا او به تفسیر قاعده‌های کلی مرتبط برسد. قاعده‌های کلی نوعاً «معلومات مشترک» میان گوینده و شنونده و بی‌نیاز از تفسیرند.

زبان هنر
شاید ویژگی‌های خاصی از قانون وجود داشته باشد که از آن موردی می‌سازد که همواره نیازمند تفسیر است. اگر به قلمرو هنرها بیندیشیم، شاید با این فکر روبرو شویم که چرا احتمالاً این‌گونه است. چیزی در ماهیت هنر هست که این فرض را بسیار موجه می‌سازد که دریافت اثر هنری در حقیقت نوعاً منوط به تفسیر است. آفرینش یک اثر هنری شکلی از ارتباط و نه نوعی اطلاع‌رسانی است؛ بنابراین چه چیزی آن را این‌گونه می‌سازد که برای دریافت یک اثر هنری یا جنبه‌ای از آن، نوعاً درگیر تفسیر می‌شویم؟ 
ضرورتی ندارد که گزارش فلسفی عمیقی برای تبیین چیزی ارائه دهیم که آثار هنری را به دلیل ماهیتشان، منوط به تفسیر می‌سازد. چیزی که ضرورت دارد، مشاهده اختلاف مرتبط میان هنر و قانون از این منظر است؛ و این اختلاف کاملاً بدیهی است: آثار هنری با این قصد آفریده می‌شوند که موضوع تفسیرهای ممکنِ مختلفِ بالقوه متعارض باشند. این بخشی از مفهوم هنر است که مقصود از آثار هنری آن است که موضوعاتی فرهنگی باشند که مردم بتوانند به‌گونة ‌متفاوت دریابند، و به اشکال مختلف و احتمالاً متعارض و ناسازگار با آن ارتباط برقرار سازند. 
قصد اثر هنری بیان محتوای انتقالی معینی نیست که بتوان فهمید (یا بد فهمید)؛ اثر هنری با این قصد آفریده می‌شود که محتوایش تا حدودی نامتعین، یا به اَشکال مختلف دارای ایهام، و در معرض تفسیرهای مختلف باشد. اما هیچ‌کدام از اینها بر قانون کاربست‌پذیر نیست. در حقیقت از این نظر، وجود تشابهی کمتر از این میان هنر و قانون امکان‌پذیر نیست. 
منظور از فرمان‌های قانونی، تولید نتایج ملموسی است که دلایل خاصی برای عمل مردم فراهم می‌آورد، و بدین‌ترتیب قصد تأثیرگذاری بر رفتارمان را به شیوة مصرح دارد. البته امکان دارد سطح مصرح متغیر باشد؛ برخی قوانین بسیار مشخص‌اند و شیوه‌های مشخصِ رفتار یا اجتناب از آنها را مقرر می‌دارند، حال آنکه شیوه‌های دیگر بسیار کلی‌ترند؛ و آنگاه هر چه هنجارهای حقوقی کلی‌تر باشد، به ‌احتمال بیشتر، وضعیت‌هایی پیش می آید که تفسیر ضرورت داشته باشد؛ اما به عبارت کلی، این در ماهیت قانون نیست ( آن‌طور که در ماهیت هنر است) که بتواند به شئ فرهنگی تبدیل شود که از محتوای ارتباطی مشخصی که هدف انتقال آن را دارد، منفک باشد. هنر وجود دارد که تفسیر شود، قانون وجود دارد که بر پایه آن عمل شود.

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی