محمد صالح علا - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات| جناب آقای قیس عامری، برادر عزیزم، مجنون جان سلام! از شما پوزش میخواهم که نامۀ قبلی، نیمهکاره ماند. دستم آن وقت توی تشت بود، جانماز آب میکشیدم.
مجنون جان! هرگز محبتهایتان را فراموش نمیکنم. فراموش نکردن خوبیها را از هموطنانم یاد گرفتهام. ممنونم که به خانۀ ما آمدید تا مرا نصیحت کنید. در حالی که شما خودتان مجنوناید. سر به بیابان گذاشتهاید، از آنجا با کجاوۀ لیلی به منزل ما حوالی سیدخندان میآیید. من هم به خودم میگویم که مجنونجان خودش مجنون است، با چه زحمتی به اینجا میآید که مرا نصیحت کند.
ببخشید خانۀ ما در طبقه چهارم است و آسانسور نداریم. البته خودمان خوشحالیم. وقتی هر بار از آن همه پله به بالا میرسم، احساس میکنم خون خرگوش جوانی در رگهایم رفت و آمد دارد. رنگم میپرد، نفسم میگیرد. درست مثل عاشقهای جوان.
شما هم به سختی بالا آمدید. نفسنفسزنان گفتید: در سایه نشستن، صفت عاشق نیست. گفتید: عاشق باش، زیرا اگر صفتهای ما از بین برود، خود ما هم از بین میرویم. گفتید: عاشق کسی است که همیشه عاشق است. جمعهها هم عاشق است. او بخشنده است، فداکار است، همیشه فداکار است. او که از ترس لذت میبرد، یا او که از وحشت کردن خوشش میآید، صفت اوست که طبع آدمی از طبع عالم گرفته شده. برای همین جوجه مرغابی، همین که از تخم سر درمیآورد، بلافاصله به سمت رودخانه میرود. میرود پی صفات ذاتیاش.
مجنونجان، شما گفتید: هر که باید در پی هدف خودش باشد. نمیتواند منتظر دیگران بنشیند. چنان که کسی نمیتواند به جای دیگری خوشبخت یا بدبخت باشد. به من گفتید: تا زمانی که هدف آدمی به اندازه جانش ارزش نداشته باشد، به آن نمیرسد. به ویژه ما عاشقها که ماه را میشناختیم، پیش از آنکه آسمانی تأسیس شده باشد.
مجنونجان، شما گفتید: محمد! آرزوی ماشین و کفش را رها کن. آرزو کن صاحب ماه و خورشید، صاحب ستارهها باشی، عاشق واقعی باشی. همچنان که هر بار اسم لیموترش را به زبان میآوریم، دهانمان آب میافتد، هر بار اسم لیلی جان را میشنوم، آب از چشمهایم سرازیر میشود. گفتید: با عاشقها معاشرت کن؛ زیرا دیگرها مثل آینه تا رو به روی تواَند با تواَند، روبهرویشان نباشی، غایب میشوی.
مجنونجان! از نصیحتتان ممنونم. واقعاً ممنونم. اتفاقاً چند روز پیش با آقای عباس کیارستمی صحبت شما بود. به ایشان گفتم مجنونجان با این که خودشان مجنوناند و عقل بسامانی ندارند، اما میآیند اینجا و مرا دلداری میدهند.
مجنونجان! کاغذ تمام شد. پیش از خداحافظی، لطفاً به نظامی گنجوی گرامی، پدر و مادر محترم، رقیبتان آقای عبدالسّلام و اگر خودتان صلاح میدانید، به خواهر عزیزم لیلی جان سلام برسانید.
