باقر رشادتی: از میان رنگها، بیرنگی را میپسندید.
ـ میگفت صفحه را دوست دارم، به شرطی که پشت سرم نگذارند.
ـ از دوستم نفرت دارم، چون تخم نفرت در دل نهفته دارد و میخواهد که سبزش کند.
ـ رنگرزی بلد نبود و میگفت هیچ رنگی خوب نیست.
ـ شانس را دروغ میانگاشت، اما تصادف را باور داشت.
ـ از بینمکی غذا گلایه میکرد، در حالیکه خودش نمکنشناس بود.
ـ از بازتاب تقصیرهایش خبر نداشت و به همین دلیل بدبینی مطلق را انتخاب میکرد.

شما چه نظری دارید؟