محمد صادقی

بخش دوم و پایانی 

به باور تامس هِرکا، در عشق است که انسان بیش از هر جای دیگری بافضیلت می‌شود و خواستن خوبی دیگران، خواستن شادکامی، موفقیت و فضیلت برای آنها هم از فضایل مهم اخلاقی است، ولی می‌کوشد به تعارض‌ها نیز بپردازد؛ یعنی زمانی که خودمحوری انسان بروز می‌یابد. از سویی دیگر خودمحوری ممکن است تا جایی پیش برود که مجالی برای عشق باقی نگذارد، یعنی زمانی که بیشتر با نمایشی از عشق مواجه هستیم تا با خود آن! مارک وِرنون می‌نویسد:«این‌همه تکاپویی که این روزها مردم صرف عشق می‌کنند به نظر تلاشی است برای آنکه از خود جلوه‌ای دوست‌داشتنی‌تر ارائه دهند، در حالی که مسئله‌ اصلی آن است که واقعاً خودتان تا چه حد توان و ظرفیت عشق‌ورزیدن دارید.»
یکی دیگر از موضوع‌هایی که بحثهای فراوانی در پی داشته، استقلال فردی است. به این معنا که آیا «با هم بودن» و «مستقل‌بودن» به تعارض می‌انجامد و فردیت و آزادی انسان را محدود می‌کند؟ رابرت نوزیک می‌نویسد:«کسانی که با هم ما می‌سازند، علاوه بر خوشبختی، استقلال خود را هم گرو می‌گذارند. آنها حق و قدرت تصمیم‌گیری خود را محدود می‌کنند؛ از این پس دیگر نمی‌توانند بعضی تصمیمات را به تنهایی بگیرند... هر یک از طرفین حق تصمیم‌گیری خود را درباره پاره‌ای امور به طور یکجانبه به مخزن سرمایه‌گذاری مشترک واریز می‌کند؛ به بیان دیگر، از این پس باید با هم درباره اینکه چگونه زندگی کنیم تصمیم بگیریم. اگر بناست خوشبختی تو عمیقاً از خوشبختی او تأثیر بپذیرد و بر آن تأثیر بگذارد، در این صورت روشن است که دیگر نمی‌توانی به تنهایی تصمیماتی بگیری که خوشبختی را به طور جدی تحت تأثیر قرار می‌دهد، حتی نمی‌توانی درباره اموری که در درجه نخست بر خوشبختی خود تو مؤثر است، به تنهایی تصمیم بگیری... کسانی که پاره‌ای از ما می‌شوند هویت تازه‌ای می‌یابند علاوه بر آن‌چه داشته‌اند.» 
اروینگ سینگر می‌نویسد:«من دشمن باور رایج درباره یکی‌شدن (عاشق و معشوق) هستم. با توجه به توانایی و قابلیت انسان، این عقیده درست نیست و در واقع اندیشه‌ای خطرناک است. شخصیت و شخص‌بودنِ ما با یکی‌شدن سازگار نیست؛ ما نمی‌توانیم با دیگری یکی شویم. حداکثر اتفاقی که ممکن است رخ دهد، این است که چون تصور می‌کنید در حال یکی‌شدن با دیگری هستید، در نهایت عناصر برسازنده واقعیتِ رابطه‌تان را تحریف کنید و طور دیگری جلوه دهید.» سینگر با اشاره به آرای سارتر می‌گوید که ما انسان‌ها هم خواهان استقلال هستیم، هم خواهان یگانگی به طریق مناسب با دیگران، اما تأکید می‌کند که نمی‌توان به هر دو اینها رسید، و بنابراین جستجوی ما در پی عشق همیشه در وضع تزلزل و تردید دائمی است. آرتور شوپنهاور هم در کتاب «در باب حکمت زندگی» می‌نویسد:«هر کس فقط می‌تواند با خود در هماهنگی کامل باشد، نه با دوست یا همسرش، زیرا تفاوت‎های فردی و مزاجی هرچند اندک باشند، همواره به ناهماهنگی منجر می‌شوند.» پس از اشاره‌ کوتاهی که به برخی از آرای اندیشمندان شد، باز به سراغ اروین یالوم می‌رویم. 

رابطه من ـ تو
به تعبیر یالوم، وقتی انگیزه اصلی در ارتباط با دیگری، دفع تنهایی‌ باشد، دیگری به ابزار بدل شده است. اینکه دو نفر بتوانند نیازهای کاربردی همدیگر را برطرف کنند و به خوبی با هم جفت‌وجور شوند، زیاد اتفاق می‌افتد و امکان اینکه رابطه آنها مؤثر و پایدار بماند هم هست ولی چنین رابطه‌ای جز توقف رشد، کار دیگری نمی‌کند، چون هر یک از طرفین فقط بخشی از دیگری را می‌شناسد و بخشی از وجودش برای طرف مقابل شناخته شده است. به نظر یالوم، هیچ رابطه‌ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست و این نکته‌ای است که باید دریابیم، ولی می‌توانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همان‌طور که عشق درد تنهایی را جبران می‌کند. یالوم می‌گوید:«اگر بتوانیم موقعیت‌های تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و با آنها رویاروی شویم، قادر خواهیم بود رابطه‌ای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار کنیم. در صورتی که اگر در برابر مغاک تنهایی، وحشت بر ما غلبه کند، نمی‌توانیم دستمان را به سوی دیگران بگشاییم، بلکه باید دست و پا بزنیم تا در دریای هستی غرق نشویم. در چنین حالتی روابط ما، حقیقی نخواهد بود، بلکه ناساز، ناکام و ناهنجار  خواهد بود. هنگام ارتباط با دیگران، آنها را افرادی مانند خود نمی‌بینیم، یعنی موجوداتی دارای احساس، تنها و وحشت‌زده که با به هم پیوستن چیزها، در پی ساختن دنیایی هستند که در آن احساس آرامش و در خانه بودن کنند. بلکه با آنها مانند ابزار رفتار می‌کنیم. با انسانی دیگر روبرو نیستیم، بلکه با یک شئ مواجهیم که در محدودة دنیای ما قرار گرفته تا کاربردی برایمان داشته باشد.» یالوم با تکیه بر آرای مارتین بوبر می‌نویسد:«اگر کسی با چیزی کمتر از همة هستی خویش با دیگری ارتباط برقرار کند، اگر چیزی را برای خود نگاه دارد، مثلاً از روی طمع یا با توقع تلافی ارتباط برقرار کند، یا موضعی بی‌طرفانه بگیرد و تماشا کند که عمل فرد بر دیگری چه تأثیری می‌گذارد، در آن صورت فرد مواجهة من ـ تو را به مواجهة من ـ آن بدل کرده است.»
 رابطه «من ـ تو» زمانی شکل می‌گیرد که دیگری همچون انسان در نظر گرفته شود، نه همچون یک وسیله یا ابزار که رابطة «من ـ آن» خوانده می‌شود، یعنی رابطه‌ای که با یک شئ برقرار می‌شود. به نظر یالوم، در رابطة «من ـ تو» پیوندی دوسویه برقرار است. «من» از رابطه با «تو» تأثیری عمیق می‌پذیرد. با هر «تو» و در هر لحظه از رابطه، «من» از نو آفریده می‌شود. هنگام رابطه با «آن»، حال چه شئ باشد و چه انسانی که به شئ تبدیل شده، فرد چیزی را برای خود نگه می‌دارد؛ یعنی آن را از هر وجه ممکن مشاهده می‌کند، طبقه‌بندی‌اش می‌کند، تحلیل و داوری می‌کند، و  نهایتاً تصمیم می‌گیرد در نقشه کلی اشیا، کجا قرارش دهد؛ ولی وقتی فرد با یک «تو» ارتباط برقرار می‌کند، همه وجودش درگیر می‌شود و نمی‌تواند بخشی از خود را دریغ کند و برای خویش نگه دارد.

معطوف‌بودن به دیگری
یالوم با تکیه بر آرای اریک فروم، عشق بالغانه را «یگانگی به شرط حفظ تمامیت و فردیت» می‌داند. به باور فروم، هنگامی که انسان بر خودمداری غلبه کند، نیاز دیگری، به اندازه نیاز خودش اهمیت می‌یابد و به تدریج مفهوم عشق از «مورد عشق بودن» به «عشق‌ورزیدن» تغییر می‌کند. «مورد عشق بودن» با وابستگی یکی است، یعنی تا زمانی که فرد کوچک، درمانده یا خوب بماند، با «مورد عشق بودن» پاداش می‌گیرد. در حالی که عشق‌ورزیدن برآمده از قدرت است. دوست‌داشتن یعنی معطوف‌بودن به دیگری. «عشق عاری از نیاز، شیوه فرد برای ارتباط با دنیاست» و «علاقه به دیگری به معنای علاقه به هستی و رشد اوست.» 
یالوم در این بخش و با توجه ویژه به اندیشه‌های مارتین بوبر، آبراهام مزلو و اریک فروم، باور دارد که عشق عاری از نیاز عشقی است بر اساس ازخودگذشتگی، یعنی فرد توجه به خود و آگاهی از خود را کنار می‌گذارد و ارتباط برقرار می‌کند، بدون این فکر که او درباره من چه می‌اندیشد و بدون فکر به اینکه چه سودی از این رابطه می‌بَرَد. عشق بالغانه از غنای فرد ناشی می‌شود، نه از تهیدستی‌اش، از رشد ناشی می‌شود، نه از نیاز. فرد عشق نمی‌ورزد چون نیاز به وجود دیگری دارد یا نیازمندِ فرار از تنهاییِ فراگیر است. فردی که بالغانه عشق می‌ورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوه‌ای دیگر برآورده است:«محبت بالغانه بدون پاداش نیست. فرد تغییر می‌کند، غنی می‌شود، توانمند می‌شود، از تنهایی اگزیستانسیالش کاسته می‌شود.» به نظر او  دوست‌داشتن از دوست‎داشته‌شدن بسیار دشوارتر است؛ زیرا نیازمندِ آگاهی بیشتر و پذیرشِ بیشترِ موقعیت اگزیستانسیال خویش است. به باور یالوم:«مشکلِ دوست‌داشته‌نشدن تقریباً در همه موارد مشکل دوست‌داشتن است.»

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی